کتاب «عاشقی به وقتِ مهتاب» روایتی از سیره شهید «محمود امانی» است
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۲۳:۰۲
کتاب «عاشقی به وقت مهتاب» که روایتی از سیره و حیاتِ طیبه شهیدِ شاخصِ البرزی سردار شهید «محمود امانی» است با تحقیق، قلم و ویراستاری «سالومه سادات شریفی» به چاپ رسیدهاست.
گزارش نوید شاهد البرز؛ کتاب «عاشقی به وقت مهتاب» که روایتی از سیره و حیاتِ طیبه شهیدِ شاخصِ البرزی سردار شهید «محمود امانی» است با تحقیق ، قلم و ویراستاری «سالومه سادات شریفی» به چاپ رسیده است. این کتاب از تولد شهید «محمود امانی» شروع شده است و سرانجام با شهادت او، بیست و ششم اسفند 1364 به پایان میرسد.
شهید محمود اماني، سوم اسفند 1316 در شهرستان قزوين به دنيا آمد. پدرش احمد (فوت 1360 ) و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره كارشناسي درس خواند. افسر ارتش بود. ازدواج كرد و صاحب چهار پسر شد. بيست و ششم اسفند 1364 با سمت ديدهبان در جزيره مجنون عراق با اصابت تركش به قلب، پا و سينه، شهيد شد. پیکرش را در بهشت زهراي شهرستان تهران به خاك سپردند.
کتاب «عاشقی به وقت مهتاب» توسط انتشارات سوره مهر و کنگره شهدای البرز در قطع رقعی و در سیزده فصل و با صد و هفتاد و شش صفحه تدوین شدهاست که هر فصل دورهای از زندگی شهید را دربرمیگیرد.
کتاب «عاشقی به وقت مهتاب» توسط انتشارات سوره مهر و کنگره شهدای البرز در قطع رقعی و در سیزده فصل و با صد و هفتاد و شش صفحه تدوین شدهاست که هر فصل دورهای از زندگی شهید را دربرمیگیرد.
بریدهای از کتاب «عاشقی به وقت مهتاب » را در ادامه میخوانید:
«... سینی را بالا گرفتم و از زیر قرآن رد شدم، رد شدی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودی که سر چرخاندی و نگاهم کردی کاسه آب را پشت سرت خالی کردم و به قاب در تکیه دادم. برایم دست تکان دادی. داشتی می رفتی و انگار دلم را یک جا کنده بودی و با خودت میبردی. قامتت اشک هایم موج برداشته بود، دوباره برگشتی و با صدای بلند گفتی: « عیدت مبارک» خندیدی و برایم دست تکان دادی.
کوچه انگار جمع شده بود توی خودش چه زود به انتهای کوچه رسیدی؟ داشتی گم می شدی از خیال کوچه ای که دو طرفش درخت های بلند قامت سر محکم و صبور ایستاده بودند. پیچ را که رد کردی، چشم گرفتم از کوچه. در را بستم و به آن تکیه زدم. دل شورهای عجیب پا گرفته بود در وجودم. زل زدم به گل های بنفشه که در میان برفها تازه داشتند ریشههاشان را توی خاک باغچه، جاگیر میکردند. شاخه های عریان درخت سیب با هر وزش باد به خودشان می لرزیدند. خورشیدداشت دل آسمان را رها می کرد و پله پله از تخت زرینش پایین می آمد.»
انتهای پیام/
نظر شما