شهید بمباران؛ «عارفِ کوچک»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید ابراهیم فلاححقگو، بيست و پنجم مهر1359 در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش محمدحسين و مادرش زهرا اسلامي (شهادت 1365 ) نام داشت. دانشآموز سوم راهنمايي بود. بيست و سوم بهمن 1365 در بمباران هوايي محله حصارك كرج مجروح شد. هشتم آبان 1378 در همان محله بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. تربت پاکش در امامزاده طاهر کرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است. مزار وي در شهرستان كرج قرار دارد. خواهرش خديجه نيز شهيد شده است.
دلنوشتهای خواهرانه از شهید «ابراهیم فلاححقگو» را در ادامه میخوانیم.
«بهنام آفريننده ماه و مهر كه تمامي كائنات متعلق به اوست، آنكه جمال و كمال از آن اوست؛ گل را آفريد و گلچين نمود. ابراهيم گل كاملي بود از گلزار پر طراوت پروردگار كه ميبايست گلچين ميشد و ميرفت. او در ماه مهر سال 1365 در تهران چشم به جهان گشود و 6 سال از عمر كودكياش را در سلامت و در دامن پرمهر مادر گذراند. دلسوز پدر و يگانه پسر مادر، نورچشم خواهران بود. در سن شش سالگي در سال 1365 در بمباران هوايي رژيم عراق به همراه مادر و خواهرش مورد اصابت تركش قرار گرفت و قطع نخاع شد و مادر و خواهر كوچكش را از دست داد و پس از ماهها درد كشيدن و در بیمارستان تحت مداوا بود که به منزل بازگشت. خانهاي بدون وجود مادري مهربان، با تني رنجور و ناتوان كه گويايي خود را نيز از دست داده بود جزء بيان چند كلمه كوتاه كه به تازگي آموختهبود. چيزي نميدانست. «ابراهيم جان، داغ مامان با يادآوري مجدد خاطرات سوزناك زندگيات زنده شد. خواهر به قربانت عزيزم».
بله، خواهر كه در آن زمان 13 سال بيش نداشت و نميدانست چه كند؟! تصميم گرفت؛ مادر دو خواهر و برادر ناتوان دلبندش باشد هم پدر دلشكستهاش!
ابراهيم عزيز؛ 13 سال از عمرش را در بيماري و بستر به سر برد و مدتي به درمان و زماني به تحصيل علم گذشت او تنها بود، دوستان زيادي نداشت جز 2 الي 3 نفر كه گهگاهي به او سر ميزدند و او را بيرون ميبردند! زماني كه با دوستانش بيرون ميرفت (براي گردش و هواخوري) در پوست خود نميگنجيد اما اين خوشي او دوامي نداشت!
خلاصه پس از سالها درد كشيدن با وجود تني رنجور و ناتوان در ديار غربت «اهل كوفه» در غروب پنجشنبه آبان ماه 1378 پس از استحمام در حالت عرفاني كه هميشه در او وجود داشت در حالي كه مولاي خود و بانوي مكرم را در سيماي پدر و مادر ميديد كه او را به سراي زيباي ابديش راهنمايي ميكردند؛ جان به جان آفرين تسليم كرد و با آهي عميق به ديار آشنا شتافت.
او در روایتی از برادرش میگوید:
«يك روز عصر موقع غروب و اذان مغرب؛ صداي گوشنواز مناجات از تلویزیون در سکوت خانه پخش میشد. از دور مشاهده كردم كه ابراهيم چطور با آرامش كامل در حالتي عرفاني فرو رفته بود و با پروردگار خود راز و نياز ميكرد و چيزهايي زير لب زمزمه ميكرد و گاهي چشمانش را ميبست. این حالت او در آن سن کم مرا به فکر فرو برد.»
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری