خیلی آرزو داشت که شهید شود
نوید شاهد البرز؛ شهید«عباس
احمدی» که در سال 1345، در کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل
ادامه داد و در دوران سربازی از طریق ارتش به جبهه اعزام شد و بعد از جانفشانی های
فراوان در منطقه عملیاتی «مهاباد » در تاریخ نهم دی ماه 1363، به شهادت رسید. تربت
پاک شهید در «امامزاده محمد» کرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
روایتی پدرانه از شهید «عباس احمدی» را در ادامه مطلب می خوانید:
عباس پسر رشيد و شجاعي بود. او دوازده ساله بود كه انقلاب شد و امام امت به وطن بازگشت. نمي دانيد كه عباس چقدر خوشحال بود. با اينكه بچه بود ولي خيلي به امام و اسلام علاقه داشت. او هميشه در تظاهرات شركت مي كرد. يادم مي آيد روزي كه شهرباني كرج را گرفتند او هم در اين امر شركت داشت و چقدر خوشحال بود.
هر چقدر مي گفتم كه تو بچه اي باورش نمي شد. روزي كه امام خميني(ره) به ايران آمد او فقط سیزده سال بيشتر نداشت و منزل ما هم در كرج بود و او خودش به تنهايي به تهران رفته بود تا از نزديك امام را زيارت كند. تا اين كه جنگ شروع شد و او هم به بسيج محله امان رفت و در آنجا ثبت نام كرد و شب ها به كشيك مي رفت. او فقط چهارده سال داشت ولي پسر شجاع و رشيدی بود و خيلي دلش مي خواست به جبهه برود ولي او را نمي بردند و مي گفتند: تو سنت کم است. روز ها به گچكاري كه شغل او بود مي پرداخت و شب ها هم به بسيج مي رفت تا اينكه پانزده ساله شد.
اين پسر آن قدر شجاع و دلسوز بود كه اگر مي ديد يك نفر چيزي ندارد و فقير است با اينكه خودش هم كارگر بود ولي به او كمك مي كرد. اگر مي ديد كه زني اثاث دارد و نمي تواند ببرد براي او مي برد و يا مي ديد پير مردي در پشت بام است مي رفت و پاروي او را مي گرفت و برف پشت بام او را مي ريخت و يا اگر به محلمان شهيد مي آوردند. او تابوت شهيد را به دوش خود مي گرفت و در روز هاي عاشورا علمدار حسين بود و علم مسجد محلمان را تا «امام زاده» به دوش خود مي گرفت و مي برد. خلاصه اين پسر خيلي دلسوز و رشيد بود. همه ي محل او را مي شناختند تا اينكه او به هیجده سالگي رسيد. يك روز بي خبر از همه رفته بود و دفترچه ي آماده به خدمت گرفته بود. وقتي كه به خانه آمد خیلی خوشحال بود و مي گفت: مادر جان! من مي خواهم به سربازي بروم. من مي روم و انتقام خون اين شهداء را از صدام مي گيرم يا اگر لياقت داشتم من هم شهيد مي شوم.
مادرش هم مي گفت: پسرم كار خوبي كردي! برو و خدا نگهدار تو و تمام رزمندگان اسلام باشد.گفت:مادر! اين وظيفه ي همه ي ما ايرانيان است كه برويم و از مملكت خود دفاع كنيم. او در بیست شهريور 1363، به ژاندارمري رفت ولي در آنجا به آنها گفته بودند كه برويد و بیست و دوم شهريور بياييد. او آمد و آنقدر ناراحت بود كه فكر مي كرد او را نمي برند. مادرش گفت: چرا پسرم مي برند ناراحت نباش. خلاصه او روز بیست و دوم شهريور ماه داوطلبي به سربازي رفت و آموزشي آنها را به كرمان برده بودند. او از كرمان براي ما نامه نوشته بود و پدرش پس از يك ماه براي ديدن او به كرمان رفت. خلاصه او سه ماه در كرمان ماند و در اين سه ماه نامه هاي زيادي براي ما مي نوشت. بعد از سه ماه آنها را تقسيم كرده بودند و او به مهاباد افتاده بود و يك روز غروب او به خانه آمد و گفت:پدر جان! ما را به مهاباد تقسيم كردند و گفتند كه مي توانيد برويد خانه به پدر و مادرتان سر بزنيد و دوباره به مهاباد بياييد. مادرش گفت: تو امشب پيش ما بمان و فردا برو. گفت: نه مادر جان! اگر من امشب اينجا بمانم ديگر به من اعتماد نمي كنند و من بايد بروم.
خلاصه خداحافظي كرد و رفت و بعد از يك ماه به مرخصي آمد و ده روز اينجا پيش ما ماند. گفت:مادر جان! يكي از دوستان من شهيد شد و او دو فرزند دارد و گريه كرد و گفت:اي كاش من شهيد شده بودم و عكس او را با خود آورده بود و در آلبوم گذاشت. آن ده روزي كه پيش ما ماند، انگار در زندان بود و هميشه مي گفت:اين ده روز كي تمام مي شود.
خلاصه اين ده روز هم تمام شد و او از ما خداحافظي كرد و رفت. بعد از اينكه رفت يك نامه براي ما نوشته بود. در نامه نوشته بود كه پدر و مادر عزيز از طرف من ناراحت نباشيد كه جاي من خيلي خوب است و يك عكس هم در نامه گذاشته بود و نوشته بود كه من خودم را به خداي بزرگ مي سپارم و خيلي آرزو داشت كه شهيد بشود. خدا هم او را به آرزوي خودش رساند و بعد از اينكه اين نامه را نوشته بود به عمليات رفته بود و در همان جا به درجه شهادت نائل شد. اميدواريم كه خداوند شهيد ما را با شهداي كربلا مشهور بگرداند. اين هديه ي ناقابل را از ما بپذيريد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری