اینجا به غیر جنگ خبر دیگری نیست
نویدشاهدالبرز؛ شهید «علی اکبر صفری» در نوزدهم فروردین سال 1340، در خانواده ای کشاورز و مومن در شهر «گروس» از توابع شهرستان «بیجار» دیده به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی در میان روستا به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا گذراند ولی به علت نبودن امکانات درسی ترک تحصیل نمود و به کار کشاورزی پرداخت. با شروع انقلاب مانند دیگر نوجوانان روستایی در تظاهرات و راهپیمایی ها ضد رژیم ستم شاهی شرکت کرده و فعالانه در پیروزی انقلاب مبارزه کرد. بعد از پیروزی انقلاب و ورود امام به کشور عزیزمان به کار کشاورزی خود پرداخت. در سال 1358، وظیفه خود می دانست که به خدمت مقدس سربازی رفته و دین خود را ادا کند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های غرب کشور اعزام گشت که در تاریخ بیست و دوم آذر ماه 1359، در «تنگه گورک» در «قصر شیرین» به درجه رفیع شهادت نائل گشت. تربت پاک شهید در روستای «آغایازی بیجار» نمادی از ایثار و شهادت در راه وطن است.
نقل قول از خانواده شهید؛
زمانی که مرخصی امد هرچه اصرار کردیم و به جبهه نرود گفت:
من باید بروم و به آرزویی که دوستانم رسیدند، برسم. اما شما ناراحت من نباشید.
نامه به یادگار مانده از شهید«علی اکبر صفری» را در ادامه می خوانیم:
به خدمت برادر عزيزم، آقاي يحيي عليزاده برسد. توجه فرمائيد. فدايت شوم.
سلام پس از ابلاغ ضمن عرض سلام و ارادت بندگي اميدوارم كه هميشه در سايه فضل عنايت خداوند تبارك متعال احديت لم يل خواسته و خواهانم ثانياً اگر از احوالات اينجانب بنده جويا باشيد سلامتي حاصل و برقرار است باري برادر جان ملالي در بين نيست مگر اينكه جز دوري و ديدار شما كه اميدوارم آن هم با رسيدن اين نامه نگراني رفع برطرف گردد. ان شأالله برادر جان! آن روز كه از زنجان به خدمت شما مشرف شدم، آن ماشين كه سوار شده بوديم، آنها 10 تا ماشين بودند، ديدهاي كه جلو شيشههايش نوشته بودند، از طرف اروميه ميآمدند. از بهزيستي بهیار بودند. اعزامی به جبهه اهواز بودند. با آنها به همدان آمديم.
آن شب از همدان به کرمانشاه آمدیم و در مسافرخانه ای خوابیدیم. فردای آن روز هم به پادگان رسیدیم. برادر جان! آن روزی که با رنج از شما جدا شدم، خيلي خيلي ناراحت بودم. اصلاً كنجي ماندم خودم هم نميدانستم چكار كنم.
برادر جان! من از آن روزي كه آمدهام برف باران زياد مي بارد. خراب باشي آغيازي ديدي كه در جاده زير برف طوفان ماندهام الان اينجا مثل اينكه فصل بهار است.
برادر جان! ياد آن روز بخير از دست عروس آب ليوان را گرفتم خود ديدم عمر از سر گرفتم. برادر جان! يادش بخير برادر جان! در حال نوشتن نامه ام و فرهاد هم آن نوار را باز كرده است. من هم دارم به شما نامه مينويسم. برادر جان! در تهران چه خبر؟ اينجا كه به غير از جنگ خبر ديگري نيست. باري به خدمت آقاي مشهدي يونس با اهل خانه عرض سلام مي رسانم به خدمت «مشهدي محمد» با اهل خانه عرض سلام مي رسانم. بخدمت حسين آقاسلام مخصوص مي رسانم، بخدمت عمو ابراهيم سلام مي رسانم. باري به خدمت تمام بچههاي آغيازي يكايك عرض سلام مي رسانم. به خدمت رجب آقا با اهل خانه عرض سلام مي رسانم. باري به خدمت تمام فاميلها در نزديك سلام عرض مي رسانم. گفتي كه به صفتالله صفري تلفن كرده بودم مرا نشناخت اميدوارم كه از قول بنده هم تلفن بزني و احوالپرسي كني باري به خدمت مشهدي وهاب با اهل خانه عرض سلام مي رسانم. به خدمت مشهدي عنايتالله با اهل خانه عرض سلام مي رسانم. بخدمت مشهدي خانعلي با اهل خانه عرض سلام مي رسانم بنده ديگر عرضي ندارم شما را به خداي بزرگوار ميسپارم. برادر جان! به اميد ديدار باز هم تازه ان شأالله.
ارادتمند: صفري نهم دیماه 1359