خاطره ای از عملیاتی با رمز «یا علی بن ابی طالب»
نوید شاهد البرز؛ شهيد «صفر مشهدی» در سال 1343، در يك خانواده كشاورز در «زرند ساوه» در خانواده
متدين و مذهبي ديده به جهان گشود. او در سال 1350، پا به عرصه علم و دانش گذاشت و
دوران ابتدايي را در دبستان «عباس آباد» سيف به پايان رساند. خانواده وي به علت
فشار و تظلم خان هاي محلي مجبور شد به كرج نقل مكان كند. او در سالهاي 1352 تا 1361، برای همراهی خانواده در امرار معاش کار کرد و به تحصيل
نيز ادامه داد و در سه ماه تعطيلي تابستان هميشه به كارگري ميرفت و خرج تحصيل خود
را از دسترنج خود استفاده ميكرد.
در
آغاز پيروزي انقلاب اسلامي وارد بسيج شده و به طور مستمر به فعاليت پرداخت
تا
اينكه جنگي ناخواسته بين حق و باطل در گرفت و اين بار استكبار جهاني خواست
از راه
ديگري اين انقلاب نوپا را از پا در آورد به همين علت شهيد عزيز جبهه و جنگ
را
واجبتر از مدرسه دانستند و به جبهههاي نبرد حق عليه باطل اعزام گرديد تا
اينكه
سرانجام با رشادتها و فداكاريهاي زيادي كه از خود نشان داد در تاريخ بیست
و سوم ابان ماه 1361، در عمليات پيروزمند «مسلم بن عقيل» در منطقه
عملياتي «سومار» با اصابت تركش به سر به شهادت رسید. تربت پاکش در بهشت
زهرای
تهران نمادی از ایثار و شهامت در راه وطن است.
روایتی از چند روز عملیات شهید «صفر مشهدی» در دست است:
روز 10 ارديبهشت بود ساعت 6 شب به ما گفته كه خود را آماده كنيد ميخواهيم حركت كنيم. بچهها وسايل را جمع ميكردند. كولهپشتيها را هم بسته بودند. معاون فرمانده گروهان گفت كه كولهها را باز كنيد تا اذان كنار خيمگاه بوديم. شام را سرپايي خورديم و هر كس براي خواندن نماز به طرفي ميرفت. ما را به خط كردن و نفري پنج خشاب پر و دو نارنجك و باند دادند.
همگي با صف و نظم جلو ميرفتند و سوار ماشين لمپكي ميشدند. بچهها به قدري خوشحال بودند كه سر از پا نميشناختن با ماشين راه افتاديم نزديكهاي كارون كه رسيديم و توقف كرديم. ما را پشت خاكريز بردند. نيرو ماشاالله خيلي زياد بود به ما آرم تيپ «محمدرسولالله» را كه پارچه قرمز رنگي بود دادند و به بازوهايمان بستيم و دوباره با پاي پياده راه افتاديم تا به كنار رود كارون رسيديم.
ضمناً اين را بگويم كه نميدانستيم كه به كجا ميرويم و براي چه ميرويم به فرمانده گروهان نيز نگفته بودند كه شما به كجا ميرويد. بله! به عمليات ميرفتيم مرحله اول عمليات با رمز «يا عليبنابيطالب» شروع شده بود براي اولين بار صداي توپ به گوش من ميخورد.
منورهاي دشمن فضاي دشت را نوراني ميكرد با قايق از دود عبور كرديم آن طرف دود مستقر شديم كمي استراحت كرديم خمپارهها و توپها به شدت برسرمان ميباريد. بعد از كمي توقف با ستون شروع به حركت كرديم هوا داشت روشن ميشد كه صداي تانكهايمان از پشت به گوش ميرسد. كاتيوشاها خودي مرتب ميزد. هنگام آتش از خود آتشي پرتاب ميكرد بالاي سرمان توپهاي زماني مرتب از طريق بعثيها پرتاب ميشد و منفجر ميشد فاصله ايمان به 807 متر ميرسيد. وقتي كه صداي توپ ميآمد همگي ميخوابيديم با صداي انواع توپها داشتيم آشنا ميشديم. در بين راه چند نفر شهيد و زخمي شدند ما مرتب با ستون به چپ يا به راست ميرفتيم. بي سيم گروهان خبر داد كه نيروهاي خودي به پيشروي ادامه ميدهند و هشتاد توپ به غنيمت گرفته شده است و نيرو به طرف خرمشهر پيش ميروند. نزديكيهاي ظهر بود كه به اولين سنگرهاي عراقي رسيديم گروهي شب آنجا را فتح كرده بودند تعداد زيادي عراقي در آنجا ريخته شده بود كه سوراخ سوراخ شده بودند تعداد نيز شهيد شده بودند كه شمار آنها از 4 تن تجاوز نميكرد با هليكوپتر اسيرها را تخليه ميكردند سه هليكوپتر در جلو مشغول پاكسازي بود تعدادي ديده ميشدند كه فرار ميكردند و هليكوپتر آنها را تعقيب ميكرد به چند سنگر كه نگاه كرديم وسايل پر بود از تانكهايمان آب خوردن گرفتيم و خورديم هوا خيلي گرم بود ناگهان چند گلوله توپ به سوي ما شليك شد و هوا را ناگهان آشفته ساخت. بچهها به پشت خاكريزهاي كوچك رفتند تا ساعت دو آنجا بوديم ارتباط ما با گردان قطع شده بود بعد از مدتي سرگرداني معاون فرمانده گردان برادر موحد دانش با ريو آمد و ما را سوار كرد و حركت كرديم ماشين خيلي خراب بود و هر لحظه امكان چپ شدن ميرفت توپها شليك ميكردند بعدازظهر بود كه به جاده اهواز خونينشهر رسيديم خاكريز بسيار بزرگي بود مشغول سنگر كندن شديم و هر كس به طرفي ميرفت خمپاره و كاتيوشا به شدت بر سرمان ميباريد به داخل سنگرها رفتيم دشمن همان روز پاتك بسيار سنگيني زد كه به ياري خدا و امام زمان دفع شد. توپ ، خمپاره ، هواپيما ، هليكوپتر مرتب آتش ميكردند. با مرز سیزده كيلومتر فاصله داشتيم. طرف راست ما ايستگاه حسينيه بود كه آن طرفش هويزه و پادگان حميد بود. شب را آماده باش و نگهباني سحر كرديم به ما دستور شليك هم نميدادند دشمن شب پاتك زد ما به جلو تيراندازي كرديم دو عدد پيام پي را دشمن باسكول كردن ما به طرف چپ ما آورد و در بغل ما كار گذاشت تيربار دشمن از چپ مرتب شليك ميكرد. تا هفت ارديبهشت در آنجا بوديم روز چهار يا پنجم بود كه فرمانده گروهانمان شهيد شد. برادر قوجهاي مردي بسيار شجاع و فرماندهي بسيار خوب بود در جلوتر از همه بچهها مي گفتند كه آنقدر آرپيجي زده بود كه از گوشش خون ميآمد. خدا رحمتش كند روز شانزده تن تن از دوستانمان زخمي شد. صبح برادر قاسم شكوه همشهريمان با كاليبر پنجاه گلويش سوراخ شده بود هر كسي ديده بود ميگفت كه قاسم شهيد ميشود.
تا چند روزي خبري از او نداشتيم. روز هفدهم برادر رضا مشهدي يكي از همشهريان ديگرمان از سر و دست زخمي شد. شب هفدهم از طرف هويزه حمله كردن و به مرز رسدن ما همه موضع پدافندي داشتيم كه صبح زود ديگر خبري از تيربار و خمپاره60 و80 و 120بعثيها نبود درجاده تانكهاي خودي حركت ميكردند و بلندگويي با صداي رسا رزمندگان را تشويق ميكرد ما را سوار ماشين كبري كردند تا به پشت جبهه برگرديم.
حاج احمدآقا فرمانده تيپ
گفته بود برويد جلو فرمانده گروهان برادر مقدم به او گفته بود كه گروهان نظم
ندارد. فرمانده گردان و معاون و چند تن از فرمانده گروهانها شهيد شدهاند. گردان
كارآيي ندارد ما به پشت جبهه برگشتيم. چادرها را دوباره ميديديم چادرها مانند
چادرهاي امام حسين(ع) شده بود و در هر چادري چند نفر بيشتر نمانده بود. گردان 100 نفر شده بود. به داخل چادر خودمان رفتيم از
10 نفر پنج نفر مانده بوديم بقيه زخمي شده بودند. چند روزي در چادرها بوديم بچهها
ناراحت بودند از اينكه بلاتكليف هستند چرا به خط نميروند چند روز بعد برادر ربيعي
فرمانده سپاه كرج با چند نفر آنجا آمدند و برايمان صحبت كردند. خيلي خوشحال شديم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری