گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز؛
اوایل مهر بود من ماشین گرفتم و به «امام زاده داوود» رفتم. آن زمان مهر ماه واقعا هوا سرد می شد مثل حالا نبود. کنار ضریح نشسته بودم به ائمه متوسل شدم برای شفایش دعا می کردم که خبر آوردند؛« نسرین احمد شفا گرفت». او شهید شده بود. پسر بزرگ من چهار ساله و دومی دو ساله بود.

نوید شاهد البرز؛ قلم در نوشتن از حماسه شما عاجز است شما که تاریکی شبها را با تکبیر های فاتحانه اتان در هم شکستید و روزهای سپیدی را برای وطن به ارمغان آوردید. ما مانده ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می کند.
نوید شاهد البرز در آستانه سالروز شهادت سردار شهید « احمد بابکان» به دیدار خانواده ایشان رفته و به تورق روزهای زندگی این سردار نشسته است.

احمد شفا یافت او شهید شد

· شما همسر شهید بابکان هستید؛ خودتان را برای ما معرفی کنید:

من «نسرین کیان» همسر سردار شهید «احمد بابکان» هستم. درسال 1343، در طالقان از توابع استان البرز به دنیا آمدم . پدرم کارمند ایران خودرو و مادرم هم خانه دار بود. دو ساله بودم که به کرج آمدیم و ابتدایی را در هشتگرد پشت سر گذاشتم و راهنمایی در حصارک کرج و دبیرستان به شهرکرج نقل مکان کردیم.تحصیلات دانشگاهی را هم دانشگاه آزاد کرج روانشناسی بالینی در کرج خواندم.

· ازدواج شما با شهید بابکان چگونه شکل گرفت؟

من و شهید بابکان نسبت فامیلی داشتیم و من از کودکی او را می شناختم.احمد متولد سال 1338، در طالقان چشم به جهان گشود. خانواده او را برای ادامه تحصیل به کرج فرستاده بودند و پدرشان در شرکت شوفاژکار می کرد و مادرشان خانه دار بود. خانواده شان مذهبی بودند و احمد فرزند اولشان بود زمانی که به خواستگاری من آمد سپاهی بود و در ابتدا که از من خواستگاری کرد پدر ومادرم به دلیل شغل ایشان مخالفت می کرد اما من آنها را راضی کردم. ایشان بسیار مرد محترم و خوبی بود.

او در مورد ازدواج ابتدا با من صحبت کرد. آن زمان من هیجده ساله بودم و کارمند بیمارستان شهید رجایی بودم که بیمارستان آمد و در آنجا با من صحبت کرد. من چون عقایدش را دوست داشتم و علاقه مند بودم که با یک سپاهی ازدواج کنم و همچنین خودش را هم دوست داشتم.

1363، در روزهای جنگ تحمیلی ازدواج کردیم و و زمانی که ما ازدواج کردیم دانشجوی مدیریت بود.ازدواج ما خیلی ساده بود و با لباس سپاه سرسفره عقد نشست.

آن زمان مسئول تبلیغات سپاه در نظرآباد بود و بعد به کرج آمد.

· شخصیت اجتماعی شهید بابکان چگونه بود؟

خانواده اش می گویند از همان خردسال فعال بود. او در یازده سالگی برای ادامه تحصیلات به منزل یکی از بستگان در کرج فرستاده می شود. وی همان ابتدا علاقه بسیار زیادی به علاقه و تفحص و تحقیق داشت. از این رو تا قبل از پایان تحصیلات متوسطه با کتب مذهبی بسیار زیادی آشنا گردید. کسانی که احمد را می شناختند از او به عنوان الگو و سرمشق و چهره ای محجوب و مورد احترام در میان تمام اقوام و آشنایان یاد می کنند چرا که در برخورد هایش بسیار متواضع بود. او از همان ابتدا بسیار زیادی به کمک به طبقه محروم و مستضعف داشت. او صبورانه مشکل گشای کار مردم بود.

یکی از دوستانش تعریف می کرد که یک روز شهید بابکان را با خودم به منزل بردم و وقتی به منزل رسیدیم همسرم بسیار خجالت زده شد که ما چیزی برای نهار نداشتیم و من مهمان آورده ام . احمد که متوجه شده بود نهار چیزی برای خوردن نداریم. می گوید: من دوست کردم از این انجیر ها با نان بخورم. گفت: برای من نان بیاورید. آنها تعجب می کند اما احمد می گوید: من نان و انجیر خیلی دوست دارم.

شهید بابکان خیلی خاکی و متواضع بود. بیرون که می رفتیم در طول خیابان قزوین مدام توقف داشت و با مردم گفتگو می کرد. من می گفتم: چرا با همه می ایستید صحبت می کنی. می گفت : من نمی تونم با کسی احوال پرسی کنم. دیگران ناراحت می شوند. همه من را می شناسند. قدم به قدم با همه احوال پرسی می کرد.

· ایشان به لحاظ روحیه معنوی چگونه بود؟

احمد به لحاظ معنوی دارای بعد عرفانی قوی بود و به طوری که تا نیمه شب به عبادت و راز و نیاز با پروردگار خویش مشغول بود و بسیاری از روزها را روزه داشت.

· در مبارزات انقلابی هم شرکت داشتند؟

زمانی که در دبیرستان درس می خواند پی به اختناق و خفقان برد و وارد مبارزات علیه رژیم ستم شاهی شد. در تشکیل انجمن اسلامی در مدارس با همکاری دانشجویان خط امام نقش داشت. او در زندگی حق طلبی و عدالت خواهی را بر پایه اسلام بنیان نهاد. او در کوران مبارزه و حرکت بزرگ مردمی در سالهای 54 تا 57 در محافل و مجالس به مبارزه خود ادامه داد و نقش چشمگیری در پخش اعلامیه و نوارهای امام خمینی (قدس سره) در بین دوستان و مردم داشت.

· چند بار به جبهه اعزام شدند؟

من اولین فرزندمان باردار بودم و در بیمارستان کمالی کرج هم کار می کردم که به جبهه اعزام شد و همیشه جبهه بود هر دو فرزندمان که به دنیا آمد در جبهه بود خیلی کم به مرخصی می آمد . یکبار که خیلی دلمان برایش تنگ شده بود. از همکارام خواستم که به او در جبهه اطلاع بدهند که پای من شکسته است . او با شنیدن این خبر به کرج آمد وقتی متوجه شد ناراحت شد و گفت: چرا اینکار را کردید. من در جبهه فرمانده هستم و جای فرمانده در جبهه خالی باشد می دانی یعنی چی؟

وضعیت جبهه خیلی استراتیژیک است نباید این کار را می کردید. خلاصه یک بار ما او را اینجوری به خانه کشاندیم. زمانی که فرزند اولمان «امیرحسین» در سال 1364، به دنیا آمد. خیلی خوشحال شد و از هول سوییچ ماشین جا گذاشته بود و فرزند دوممان هم که در سال 1366، به دنیا آمد، احمد جبهه بود و چهل روز بعد آمد. قصد داشت اسمش را به خاطر علاقه ای که به «محمدعلی رجایی » داشت. «محمد رجاء » بگذارد. که در نهایت به پیشنهاد مادرم محمد امین انتخاب شد. ما سه چهار سالی که با هم زندگی کردیم و ایشان همیشه جبهه بود. آن زمان شهید رجایی رییس جمهور بود و به خاطر سادگی مردمداری و بی غل وغشی مورد علاقه احمد بود. خودش هم سبک زندگی اش مثل شهید رجایی بود.

· چگونه به شهادت رسیدند؟

سال 1368، در «جزیره مجنون» شیمیایی شده بود و گویا بمب شیمیایی روتوی آب می زدند و آنها هم توی قایق بودند که آب بهمراه مواد شیمیایی وارد دهانشان می شود که باعث این جراحات می شود.

او به بیمارستان سعادت آباد تهران منتقل شد و با بستری شدن او در بیمارستان فرصتی دست داد که من در این مدت شبانه روز پیشش باشم. من رو از بخش بیرون می کردند اما من لباس فرم می پوشیدم و التماس می کردم و به آنها می گفتم: من همکار شما هستم به شما کمک می کنم اجازه بدهید با همسرم باشم.

دکترها می پرسیدند مگر چند بار شیمیایی شده است. این نادرترین نوع شیمیایی هست و وضعیتش خیلی بد است ونزدیک سی چهل روز تب داشت تب های سی چهل درجه به بالا من از آب سردکن آب می آوردم. برای پاشویه به قدری پوست بدنش له شده بود. از دهان تا مری و معده زخم و تاول بود. قادر نبود چیزی بخورد.

عوارض شیمیایی یک جوان بیست و هفت ساله را تبدیل به پیرمرد هشتاد ساله کرده بود و بسیار سیاه و کبود شده بود. به سختی صحبت می کرد. می گفت: من امام را خواب دیدم او حتما من را می برد.همه هم رزمانم همه رفتند. او به من قول داده است. من هم می روم.

شب ها وقتی احمد می خوابید من برای خواب به پشت بام می رفتم چون ممکن بود من را از بخش بیرون کنند. یک شب که پشت بام بودم دیدم ساختمان تکون می خورد. زلزله شده بود به سرعت خودم را به اتاق احمد رساندم متوجه شدم حالش بدتر شده است.

· روزی که به شهادت رسید را به خاطر دارید؟

روز شهادت حضرت رسول بود خونریزی شدید داشت. اوایل مهر بود من ماشین گرفتم و به «امام زاده داوود» رفتم. ، آن زمان مهر ماه که می شد واقعا هوا سرد می شد مثل حالا نبود. کنار ضریح نشسته بودم به ائمه متوسل شدم برای شفایش دعا می کردم که خبر آوردند؛« نسرین احمد شفا گرفت». او شهید شده بود. پسر بزرگ من چهار سالش بود و دومی دو ساله بود.

در تشییع پیکرش جمعیت زیادی آمده بودند و شعار می دادند:« احمد شفا گرفته، دشمن عزا گرفته» .

· بعد از شهادت شهید بابکان چگونه گذشت؛

بعد از شهادت احمد بزرگ کردن بچه ها خیلی سخت بود چون من کارمند هم بودم. مادرم پا به پای من آمد و یک ثانیه بچه های من را از خودش جدا نکرد. بچه ها پدرشان را می خواستند. شبها در اسمان توی ستاره ها دنبال ستاره پدرشان می گشتند . سالهای سختی بود.

وقتی بچه های شهدای مدافع حرم را می بینم آن روزها برایم تداعی می شود.

چند سالی در تهران زندگی کردیم و بعد از آن که من دانشگاه قبول شدم به اتفاق مادرم به کرج نقل مکان کردیم.

حضورش بعد از شهادت در زندگی احساس می شد. هنوز هم همینطور است. هر جایی به تنگنا بر می خوردیم به یادش می افتادیم مشکلمون حل می شد. بچه ها در مدرسه شاهد درس می خواندند. من در زندگی به وجودش افتخار می کردم و بعد از شهادت هم به شهادتش افتخار می کنم.

من کارم را خیلی دوست داشتم . با عشق سرکار می رفتم و احساس می کردم که اگر احمد در جبههه جنگ می جنگد من هم در جبهه دیگری دارم تلاش می کنم. . در زمان جنگ هم چند بار اقدام کردم که به عنوان امئدادگر به جبهه بروم . اما بچه های کوچیک بودند صرف نظر کردم.

زمان کوتاهی را در کنار هم بودیم. در همان دوره کوتاه زندگی به من درس مردانگی و آزادگی داد. احمد بسیار مردمدار بود.

به یاد دارم که من به دلیل شغلم که در زایشگاه بود بعضی اوقات مردم به درب منزل ما می آمدند و از من می خواستند که هنگام زایمان و به دنیا آمدن فرزندشون باشم من امتناع می کردم. او سعی می کرد من را راضی کند. می گفت: برو مردم به کمک نیاز دارند. مردم خوشحال می شدند و خیلی دوستدار مردم بود.

زمانی که جبهه می رفتند چون مسئول تبلیغات بود کارهای فرهنگی انجام می داد.

زمان شاه که در تظاهرات بود همیشه درتظاهرات نقش فعالی داشت. سال 59 ، 60 وارد سپاه شد. سال 63 به جبهه رفت و چهارپنج سال در جبهه بود.

یکبار هم در جبهه ترکش خوردند و اولین اعزامش به خاطر دارم که بی خبرو بی خداحافظی از من به جبهه رفت. جبهه بود که به من زنگ زد و گفت که جبهه است. می گفت ترس داشتم که مانع رفتنم شوی. این کارش باعث شد که دیگر در اعزام های بعدی مانع رفتنش نشوم. به او گفتم کار خوبی کردی احتمال داشت که من نذارم بروی.

فرمانده محور جزیره مجنون بودند. همرزمانش شهید کاظم شفیعی و برادرانش بودند. شهید سلمان ایزدیار و شهید کلهر، ... بودند.

سخن پایانی:

احترام به شهدا کسانی که برای این خاک جانشان را در طبق اخلاص قرار دادند را هرگز فراموش نکنیم. برنامه هایی که برای شهدا برگزار می شود برای رفع تکلیف نیاشد به محتوا و متن برنامه ها توجه بود که در شان شهدا و خانواده هایشان باشد.

گفتگو : نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده