در سالروز شهادت «مسعود محمدی» منتشر می شود؛
بهترين خاطراتم اين است كه هر موقع با هم مي رفتيم مشهد زيارت امام رضا (ع) اين شب و روزش را در حرم مي گذراند و به خواندن قرآن مشغول مي شد.
روایتی پدرانه از شهیدی از شلمچه

نوید شاهد البرز، شهيد «مسعود محمدي» درسال 1338، در مسجد سليمان ديده به جهان گشود و پس از سپري نمودن دوران كودكي دراهواز ساكن شد و در سن هفت سالگي به مدرسه رفته و موفق به اخذ ديپلم گرديد و ايشان قبل ازشروع جنگ به عنوان سرباز درخرمشهر خدمت مي كرد.

با شروع جنگ تحميلي دوره آموزش نظامي را در كرمان گذراند و پس از آن به پادگان دژ درخرمشهر اعزام گرديد. با شروع جنگ تحميلي به نبرد با كفار پرداخت كه سرانجام در تاريخ هفتم مهرماه 1359، درمنطقه عملياتي شلمچه به درجه رفيع شهادت رسید. تربت مطهرش در گلزار شهدای دزفول نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

روایتی پدرانه از شهید مسعود محمدی را در ادامه می خوانید:

من «حسين محمدي» پدر شهيد «مسعود محمدي» هستم. پسرم در «مسجد سليمان» به دنيا آمد و در اهواز بزرگ شد. ما ساکن اهواز بوديم كه ايشان بعد ازگرفتن ديپلم به خرمشهر اعزام شد و به پادگان دژ خرمشهر رفت. البته  او دوره آموزشي سربازی را در كرمان گذراند.او هرگز زادگاهش را ترک نکرد و تا جان در بدن داشت از خرمشهر دفاع کرد.

با شروع جنگ تحميلي درجبهه به شلمچه رفت و در آنجا هم به شهادت رسيد. خبر شهادتش را يكي از بستگانمان به ما اطلاع داد كه محمد مجروح شده و او را به اهواز آورده اند. آن زمان ما خودمان دزفول بوديم. وقتي به اهواز رفتيم فقط يك پیکر سوخته را تحويل گرفتيم.

در زمان سربازی قبل از جنگ هم اصلا به مرخصی نمی آمد. مي گفتم: كجايي؟ مي گفت: جزيره مينو هستم و يا تو حسينيه و ... به همين دلیل نمي توانم به مرخصي بيايم. یکی از خلق و خو واخلاقیاتش این بود که اگر به خانه فاميل مي رفتيم و دختر داشتند. او با ما نمي آمد.  در دوران انقلاب هم شب و روز با بسیجی ها نگهباني مي داد. تو اهواز ايشان فرصت كار كردن را نداشت ديپلمش را كه گرفت به سربازي  رفت و بعد هم در راه وطنش به شهادت رسيد.

جنگ كه شروع شد او اصلا اینجا نبود. ما زنگ مي زديم به پادگان نبودند گویی شلمچه بودند و با يك وسيله خيلي ابتدايي روبروي دشمن ايستادند. من كه نمي دانم چه طور شده بود كه به آن شکل پیکرش سوخته بود. خيلي پسر خوب وبا وفايي بود. يك بار اهواز سيل آمده بود و او در کرمان دوره آموزشی را می گذراند.به محض اینکه شنیده بود راه افتاده و ساعت چهارصبح ديدم آمد. بالای سرم ایستاد. گفت: بابا چي شده ناراحت نباشيد. تمام اسباب منزلمان را روي دوشش كشيد و به مدرسه ای که در نزدیکی امان بود ، برد و چند ماهي را در آنجا زندگي كرديم.

بچه اي ورزشكار بود و جنگ كه شروع شده بود من ديدم يك عده مي روند از مغازه ها پارچه سفيد مي خرند. گفتم: اين پارچه را براي چي مي خريد؟ گفت: مي خواهم به جبهه براي رزمندگان ببرم. من هم ناراحت بودم يك پولي در آوردم. گفتم: آقا پول قبول مي كنيد؟ گفتند: بله! پول به او دادم تا من هم يك سهمي داشته باشم. بعد به خانه آمدم و همين طور ناراحت بودم كه پانزده روز بعدش به شهادت رسيد. بهترين خاطراتم اين است كه هر موقع با هم مي رفتيم مشهد زيارت امام رضا اين شب و روزش را در حرم مي گذراند و به خواندن قرآن مشغول مي شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده