«چشم به راه»
نویدشاهدالبرز؛ شهید جاویدالاثر «اسماعیل جعفری» در تاریخ هجدهم فروردین ماه 1338، در شهر آبادان در خانواده ای متوسط و مومن و با ایمان چشم به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی و پا نهادن به سن تحصیل در سن هفت سالگی پا به عرصه و وارد مدرسه شد و دوره ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان «شادشهر» آبادان پشت سر نهاد و موفق به کسب اخذ دیپلم گردید و پس از آن برای کار و پیشه و رهایی از بیکارای در کنار پدرش به اشتغال پرداخت و به کار آزاد ( تعویض روغنی و پنچرگیری ) مشغول شد. با اوج گیری انقلاب و با مبارزات مردمی ایشان در کنار دیگر جوانان هم سن و سالش و دوشادوش آنها فعالیت چشمگیر برای پیروزی انقلاب داشت و در اکثر راهپیمائیها و تظاهرات ها و در پخش اعلامیه ها و پوسترها ی امام نقش به سزایی داشت.
با شروع جنگ تحمیلی و هجوم نابرابرانه دست نشانده امریکا به کشور اسلامیان وی حاضر ه ترک آبادان نشد و خانواده اش به تنهایی و بدون حضور ایشان آبادان را ترک و به شهر دیگری عزیمت نمودند و شهید اسماعیل برای نبرد با آنان خود را آماده نمود ولی به خاطر هجوم وحشیانه آنها مجبور به ترک شهر گردید و به قصد آمدن به شیراز و پیوستن به خانواده از آبادان حرکت کرد و در تاریخ هفتم مهر ماه 1359، در جاده ماهشهر آبادان به اسارت نیروهای بعثی در آمد و بعد از آن دیگر هیچ خبری از ایشان به دست نیامده است.
روایت خاطره ای از
شهید جاویدالاثر«اسماعیل جعفری ولدانی»
من «جميله مظاهريان» مادر «شهيد اسماعيل جعفري ولداني» هستم. ماخودمان در آبادان زندگي مي كرديم جنگ كه شد زودتر از همه به شيراز رفتیم. بعد از چند وقت به اصفهان رفتيم. يك شب به مسجد رفتم. مسجد آن موقع براي گرفتن نفت كارت مي داد و بايد به مسجد ميرفتيم تا نفت را تحويل بگيريم. زنها كه تو مسجد صحبت مي كردند در مورد شهداء و مفقودين ميگفتند. من گفتم: پسر من هم مفقود شده است. ميخواست به شیراز بيايد كه تو راه ماهشهر و آبادان عراقيها دستگيرشان ميكنند. يك خانمي برگشت به من گفت: دو ركعت نماز «موسيبنجعفر» به زندان هارونالرشيد بخوان تا خبري از ايشان به دست بياوري. گفتم: آداب و رسومش چطوري بعد از اينكه گفت: گفتم به خدا من حضور ذهن ندارم از بس كه نه تنها براي پسر خودم بلكه براي همه جوانها ناراحت هستم. گفت: شب چهارشنبه ميان دو نماز هفت تا «قل هوالله» بخوان. من خواندم و گفتم: خدايا! تو را به حق «موسيبن جعفر» كه به زندان «هارونالرشيد» گرفتار بود، سرنوشت بچه ما معلوم شود چون ما نميدانستيم بعداً فهميدم كه اسير شده است. يك شب خواب ديدم آمده تو اتاق دراز كشيده خيلي تمييز و مرتب بود. گفتم: اسماعيل خواب ميبينم يا بيدارم؟! گفت: نه مادر جان! بيدار هستي دستش را گرفتم جلوي بينيام كه بو كنم. يكدفعه از خواب بيدار شدم.
صبح همان روز به خرید رفتم. يك خانمي به من برخورد كرد كه من نميشناختم. گفت: آقاي قمصري بهتر شده؟ گفتم: نه سكته كرده است. گفت: فاميلتان؟ گفتم: نه ما خودمان مال خوزستان هستيم. جنگ زده اين پسرم همانجا مفقود شده گفت: بعد از ماه رمضان سال 60، چهل نفر از عراقيها مبادله كردند كه بك نفر آزاد شده. گفتم: تهران كجاست؟ گفت: نه! تو همين محله خودمان است. گفتم: اسمش چيه؟ گفت: برو از حاج آقا جلال بپرس. رفتم: پرسيدم. گفت: حاج آقا ميرزايي خبر دارد. گفتم: منزلتان كجاست؟ گفت: همينجا. جنب مغازه من است نميدانيد كه چه حالي داشتم. رفتم كه بپرسم پسرش گفت: بیرون رفته است. شما بايد يك عكس بياوريد تا ما بتوانيم از روي عكس شناسايي كنيم. رفتم عكس را آوردم تا ديد گفت: پسر شما تو اردوگاه ما بود خيلي آزارمان ميدادند. حتي آن روزي كه مبادلهمان كرده بودند از اردوگاهمان تا بغداد كه ميخواستند بياورند شش ساعت راه بود یك پيرمرد و پيرزني هم با ما بود كه پيرزن مرد و همانجا هم دفنش كردند. گفت: پسر شما هم تو اردوگاه ما بود خيلي شكنجهاش ميدادند ما هم از آن موقع تا حالا خبر نداريم.
یک وقتهايي فكرش را ميكنم و خوابش را ميبينم كه آمده ميگويد: مادر آزاد شدم. خيلي بچه آرام و دلرحم بود كاري به كسي نداشت يك شب خواب ديدم با موتور آمد و گفت: ناهيد خواهرش برايت سوغاتي آورده است. گفتم: از كجا؟ گفت: همين جايي كه بود هر موقع خوابش را ميبينم خيلي تميز و مرتب است به بچهها هم وصيت كردم. گفتم: آرزو دارم تا زنده هستم خبرش را برايم نياورند چون دلم طاقت نميآورد بعد از اينكه من مردم جسدش را بياورند و گفتم: اگر يك وقتي زنده بود بگوييد كه مادرت تا لحظه آخر فراموشت نكرده بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری