روایتی از ایثار و دلاورمردی رزمنده ای در کردستان
به گزارش نوید شاهد البرز:تمام این سرزمین سرافراز و سراسرخاک وطن مدیون لاله هایست که در فصل سرخ خونین و پرپر شدند. کبوترانی که گلگون بال پرکشیدندو قهرمانان بی مانندی بودند که از جان گذشتگی اشان هر جایگاهی مثال زدنی ست.
شهید«احمدسیاوش ایمانعلی سالاری» که نام پدرش «فضل الله » است در
پانزدهم شهریور ماه 1337، در تهران چشم به جهان گشود. وی که در استخدام وزارت نیرو
بود در روزهای آغازین جنگ تحمیلی به طور
داوطلبانه و در کسوت بسیجی در منطقه کردستان (بوکان) به مصاف با دشمن رفت و در تاریخ بیست و یکم
شهریور ماه 1361، به دست ضد انقلاب ها به شهادت رسید. تربت پاک او در بهشت زهرا
تهران در قطعه بیست و شش نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
· خانم «مریم داوودی» شما مادر شهید«احمدسیاوش ایمانعلی سالاری» هستید . در مورد پیشینه خانوادگی و فرزند شهیدتان بفرمایید :
من و همسرم پسر عمو و دختر عمو بودیم که ازدواج کردیم. ابتدای زندگی مشترک ما در منطقه چهارصد دستگاه تهران ( نیروی هوایی) ساکن بودیم. من چهارتا فرزند دارم که در همانجا به دنیا آمد. سیاوش اولین فرزند من بود که در پانزدهم شهریور ماه 1337، به دنیا آمد. ما بعدها به خیابان دامپزشکی در تهران نقل مکان کردیم. خلاصه بچه ها در تهران مدرسه رفتند تا اینکه زمان سربازی پسرم، سیاوش فرا رسید وسال 1356، بود که به سربازی رفت. حدود سه ماه از سربازیش در سال 57 مانده بود که به فرمان امام سربازها پادگان ها را ترک کردند. سیاوش هم مانند هم سربازها پادگان را رها کرد و به جمع انقلابیون پیوست.
· بعد از پیروزی انقلاب چه فعالیتی می کردند و چگونه وارد دفاع مقدس شدند؟
بعد از پیروزی انقلاب سیاوش برای سه ماه مانده به منطقه کردستان اعزام شد در آن روزها ضدانقلاب ها کردستان را بسیار ناامن کرده بودند. چند ماه را در سرپل ذهاب خدمت کرد و در کردستان از خود جانفشانی های بسیاری نشان داد و برای این خدمات و رشادت ها مورد تشویق مافوق قرار گرفت و به او تقدیر نامه هم تقدیم کردند.
زمان سربازی که پایان یافت پسرم از کردستان برگشت و در اداره برق کرج استخدام شد. سه ماهی در اداره برق کار می کرد که گفت می خواهم به جبهه بروم. در همان روزها به عضویت بسیج در آمد و آموزش های عقیدتی دید و در بسیج بسیار فعال بود تا اینکه دوباره به عنوان بسیجی و داوطلبانه به جبهه کردستان اعزام شد.
· چی شد که بعد از پایان سربازی باز هم به کردستان رفت ؟
سیاوش نسبت به مردم مظلوم کردستان بسیار احساس وظیفه می کرد. کردها را دوست داشت و همیشه غصه این مردم را می خورد و می گفت: شما نمی دانید این مردم چقدر مظلوم هستند. گاهی که در منزل غذایی درست می کردیم باب میل بچه ها نبود بچه ها را نصیحت می کرد که غذا را بخورند. می گفت: کسانی هستند که محتاج این غذا هستند.
· چند بار به کردستان اعزام شد و و چه تاریخی به شهادت رسید؟
او چند بار به کردستان اعزام شد و آخرین بارکه به مرخصی آمد قبل از
پایان مرخصی بازگشت و در همان روزهای اول بازگشت به کردستان در درگیری با ضد
انقلاب ها در بیست و سوم شهریور1361، ماه شهید شد. شهریور، ماه تولد و شهادت سیاوش است.
· از اخلاق ومنش فرزند شهیدتان برای ما بگویید:
شخصیت خیلی خوبی داشت خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت . هرگز پیش ما دراز نمی کشید و تا ما غذا نمی خوردیم دست به غذا نمی برد. به خواهرهایش حجاب را توصیه می کرد.
سال 1361، ما از تهران به کرج نقل مکان کردیم و نزدیک سال تحویل بود که ما مهمان هم داشتیم. من سفره هفت سین را می چیدم که به منزل آمد و من را مشغول چیدن هفت سین دید و به من گفت که مامان چیکار می کنی بچه های مردم در جبهه شهید می شوند شما می خواهید جشن نوروز برگزار کنید؟!! هفت سین را جمع کردم کنار گذاشتم.
· از اخلاق کاری او چیزی می دانید؛
در کارش بسیار حس وظیفه شناسی داشت همه از او راضی بودند. بعد از شهادتش همکاران او در اداره برق خیلی از او تعریف می کردند و می گفتند اخلاقش نمونه بود. انبار کرک در جاده قدیم کرج تهران کار می کرد و در بسیج هم فعالیت می کرد.
او به فکر همه بود یک شب آمد گفت: مامان بسیجی ها که شیفت شب هستند شام ندارند چیزی هست ببرم برای آنها من غذا دادم برد. خیلی مهربون دلسوز بود . یک شعر ورد زبانش بود که همیشه زمزمه می کرد:«استقلال آزادی جمهوری اسلامی با خون خود نوشتیم...
· خانم سالاری شما خواهر شهید «ایمانعلی سالاری» هستید از برادر و خاطراتش بفرمایید؛
اجازه بدهید من ابتدا از خاطره ای که برادرم برای ما نعریف کرد و یه یاد من مانده برای شما بگویم . اووقتی بر می گشت از خاطرات جبهه برای ما تعریف می کرد یک بار می گفت: شب عملیات بود و ما در وضعیت سختی بودیم تعدادی از بچه های ما در نزدیکی عراقی ها شهید شده بودند و پیکرهایشان مانده بود.
تعدادی از پیکر ها هم نزد ما بود که باید آن شب از آنها محافظت می کردیم که خوراک حیوانات وحشی نشوند. قوطی های کنسرو را به هم وصل می کردیم و زمانی که افراد دشمن یا حیوانات وحشی می آمدند پایشان به این قوطی ها گیر می کرد و ما متوجه حضور آنها می شدیم و کارآیی دیگری که این قوطی ها داشتند با تکان دادن آنها یک رعب و وحشت عجیبی برای حیوانات وحشی ایجاد می کرد.
در همان شب برادرم می گفت: من به سنگر عراقی ها رفتم در حالیکه عراقی ها مشغول رقص و پایکوبی بودند. یکسری مهمات را از سنگر عراقی ها برداشتم و پیکرهایی که در نزدیکی سنگر عراقی ها جامانده بوده را با طناب به طرف سنگر خودی کشیدم و سنگر را منفجر کردم و آن شب تا صبح از پیکر شهدا محافظت کردم.
فردای آن روز که فرمانده به خط
امد و از ماجرا مطلع شد ابتدا یک
سیلی به صورت من زد و بعد در مقابلم سلام نظامی داد. سیلی برای اینکه بدون اجازه به
سنگرهای عراقی نزدیک شده است و احترام نظامی به خاطر شهامتی که به خرج داده و پیکر
شهدا را با خود آورده است.
· از آخرین دیدارها چیزی به خاطر دارید؟
روزی که می خواست برود می دانستم که برود دیگر برنمی گردد. این حس را من داشتم . شبی که رفت روز بعد شهید شد. قبل از اینکه خبر شهادت به من برسد من یک لحظه دلم عجیب ریخت. حالم بد شد. من را به اتاق بردند که استراحت کنم خوابم برد و در خواب دیدم که پدر و مادرم هر دو مردند و آنها را در باغچه دفن کردند. و دستهایشان از خاک بیرون است. فردا خبر شهادتش را آوردند.
زمانی که می رفت همه عکس هاشو به من سپرد و گفت: این عکس ها را داشته باش تا برگردم اینها را بین شما تقسیم می کنم . چون تو بی تابی می کنی فعلا اینها را داشته باش.
وقتی می خواست برود به او گفتیم دیگه نرو می گفت شما نمی دانید که چقدر ظلم و تجاوز صورت می گیرد و به چه صورتی عراقی ها مردم ما را به قتل می رساند. من اگر نروم کی برود.
· ارتباط خواهر و برادری شما چگونه بود؛
وقتی که در بسیج فعالیت می کرد شبها که بر می گشت ما در حیاط خوابیده بودیم. می آمد من را پیدا می کرد و سرش را کنار سر من می گذاشت و می خوابید. مادرم اعتراض می کرد که چرا این کار رو می کنی شما بزرگ شدید. می گفت: مامان من این را دوست دارم. بچه که بودیم همیشه با هم بودیم ما یک پشتیبان را از دست دادیم. حقوقش را که می گرفت به مادرم می داد و می گفت: مامان پیش تو باشد. بی اندازه با غیرت بود و تو محل کسی نمی توانست به دختری بی احترامی کند. تو محل هوای همه را داشت و مواظب همه بود.
· خانواده با فراقش چطور کنار آمدند:
بعد از گذشت سالها هنوز برای من داغش تازه است.
زمانی که برادرم شهید شد تا حدی شک به مادرم وارد شد که تا سالها بعد هر روز به کبوترهای برادرم سر می زد و با آنها درد دل می کرد و گریه می کرد. تا اینکه ما تصمیم گرفتیم از ان خانه اسباب کشی کنیم. مادرم با خاطرات برادرم زندگی می کرد.
زمانی که پیکر برادرم را به منزل آوردند برای تشییع دوتا کوچه پر از کسانی بود که برای مراسم وداع و خاکسپاری آماده بودند. بعضی ها می آمدند و می گفتند که برادرم به آنها خرجی می داده و کمک می کرده اما از چه طریقی ما نمی دانیم.
من از برادرم خاطرات زیادی دارم تمام کودکی من با او گذشت . سیاوش خیلی مهربان و خوش قلب بود یکبار که مشغول دوچرخه سواری بودیم و من زمین خوردم و خراش کوچکی داشتم. متوجه شدم برادرم خیلی نگران شده در حدی که تمام تنش می لرزید. به خانواده علاقه خاصی داشت. زمانی که شهید شد من چهل شب شعر گفتم. در همان ایام تابلویی کشیدم که بسیار واقعی به نظر می آمد.
· رفتار کاری ایشان با همکارانش چگونه بود؟ آیا روحیه ایثار را در محیط کار هم داشتند:
خیلی نسبت به همنوع از جان گذشته بود. در زمانی که در اداره برق کار می کرد یکی از همکارنش تعریف می کرد که یکبار در حال نصب دکل بودند که دکلی رها می شود و برادرم به محض اینکه می بیند به سمت مهندس می رود و مهندس را کنار می کشد. با این حرکت برادرم، جان مهندس نجات پیدا می کند اما این کار ریسک بالایی داشته و امکان داشته که دکل روی خودش بیفتد. آن مهندس همیشه می گفت که من جانم را مدیون سیاوش هستم.
در زمان تشییع برادرم منافقین در مراسم تشییع قصد نارنجک اندازی داشتند که نیروهای سپاه متوجه شدند و آنها را شناسایی و دستگیر کردند. برادرم خیلی هوای مردم کردستان را داشت و ضد انقلاب ها او را شناسایی کرده بودند.
سخن پایانی
شهدا کسانی بودند که ایثار گری در روحیه و شخصیت آنها عجین شده بود و در هر نقطه و مکانی که بودند در هر لحظه بی چشم داشت اهل ایثار و از جان گذشتگی بودند. روحیه ایثارگری که در برادرم وجود داشت هرگز اجازه نداد که در آن برهه زمانی در دیار خود آرام بنشیند.
بله! جنگ در کردستان بود در مرزها بود خیلی ازساکنین شهرهای مرزی مهاجرت کردند و به شهرهای آرام رفتند و با خانواده خود زندگی آرامی را داشتند و خیلی ها مانند برادر من از شهر آرام خود به مناطق جنگی رفتند و در مقابل متجاوزان ایستادند و در نهایت جان خود را فدا کردند. ما با کیلومترها فاصله از مرزها زندگی می کردیم و این حس نوع دوستی و هم وطن خواهی ، وطن پرستی اجازه نداد که سیاوش آرام بنشیند. وقتی پدر و مادر من می گفتند: تو وظیفه ات را انجام دادی دیگه نرو. می گفت : کسانی هستند که با داشتن زن و فرزند به جبهه می آیند. کسانی که تنها نان آور خانواده هستند.من چطور آرام بنشینم. کاش در این روزها که مردم ما در شرایط سختی به سر می برند عده ای از مسئولین هم ذره ای حس وظیفه شناسی داشته باشند و ببینند که این ایران با همه عظمتی که در طول تاریخ داشته است چه اتفاقی برایش افتاده است. مردم این کشور با تقدیم هزارن شهید چرا در تنگنا و سختی به سر می برند.
گفتگو از نجمه اباذری