گفت وگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با خانواده شهید منا «احمد رهبری»؛
طبق نص صحیح قران اگر کسی در راه حج یا مسجدالحرام باشد و هر اتفاقی باعث کشته شدن او شود، شهید است. ما می دانیم که طبق آیه قران پدر ما شهید است حالا می خواهند این لفظ و لقب را بدهند و یا ندهند. مگر مقام شهید چیزیست که بتوان به کسی اهدا کرد یا از او سلب کرد. شهادت عنوانی الهی ست.
ناگفته هایی از سفر مهاجرین الی الله؛ پدرم پیمانه عمرش خوب جایی تمام شد

نوید شاهد البرز؛ حاجی در مناجات عاشقانه ات چه دعایی خواندی که معبودت چنان آغوش به رویت گشودو مهاجر الی الله نام گرفتی. در آن لحظات ربانی در اوج تقدسی خدایی دلت به کجا رفت که شهادت برایت مقدر شد...

در پی نشانی از معبود بر روی زمین بودی که ناگهان بانک برآمد حصارتن رها کن تو را نزد خود می خواهم حقیقت وجود اینجاست...

نوید شاهد البرز در آستانه سالروز به شهادت رسیدن زائرین مظلوم منا به دیدار خانواده شهید منا «احمد رهبری» رفته  و در نشستی صمیمانه به تورق روزهای زندگی او پرداخته است. آنچه در ادامه می خوانید ماحصل این گفت و گو است:

ناگفته هایی از سفر مهاجرین الی الله؛ پدرم پیمانه عمرش خوب جایی تمام شد

* خانم رهبری در مورد  همسر شهیدتان بفرمایید؛ اهل کجا بودند و چگونه با هم آشنا شدید؟

خانواده من با خانواده همسرم ارتباط خانوادگی داشت. همسرم در تهران زندگی می کردند اما اصالتا اهل شمال(تنکابن) بودند و ما با آنها رفت و آمد می کردیم و در تهران سی متری جی زندگی می کردند. از کودکی ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. تا اینکه یک هفته پدر مادر همسرم آمدند. یک شب آمدند منزل ما و مادرم به من گفت که فاطمه اینها به خواستگاری آمده اند.

من به مادرم گفتم که من نمی خوام ازدواج کنم. و مادرم گفت نه پسر خوبی هست. باید بیشتر او را بشناسی. عروسی ما با رعایت مسایل مذهبی برگزار شد. می خواستند تالار بگیرند. من قبول نکردم. سال 1358، بود که ما زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

خانواده شهید پنج فرزند داشتند که مدتی در شمال زندگی می کردند و بعد به تهران منتقل شدند و شهید در تهران بزرگ شد و ادامه تحصیل داد و با لیسانس ادبیات به استخدام بانک تجارت در آمد وبعد از استخدام هم تا کارشناسی ارشد بازرگانی ادامه تحصیل داد. من وهمسرم همیشه درراهپیمایی ها و نمازجمعه به همراه خواهر و مادرش شرکت می کردیم.

بعد از یک سال در حالیکه همسرم سرباز بود. یک روز که به منزل آمد. گفت که از طرف بانک به من گفتند باید خانه بخرید. این بود که ما در همان سال اول زندگیمان صاحب خانه شدیم.

چیزی نگذشت که جنگ شروع شد. از شروع جنگ شهید جبهه بود و می رفت و می آمد که ما دو تا دختر داشتیم. هر موقع که می رفت و می آمد به شوخی به او می گفتم: پس چرا شهید نمی شوی؟!

زمانی که امام رحلت کرد همسرم تا چند روز به منزل نیامد. در مورد کارش خیلی وسواس داشت و بادقت و رعایت عدالت کار می کرد. خیلی وقت ها با خودش پرونده هایی را می آورد به منزل که از او می پرسیدم اینها چیست؟ می گفت: اینها پرونده املاک اشخاص خاصی است که به خاطر اطمینان به من داده اند که بررسی کنم.

اولین فرزند من «سمیه» در سال 1360، و دومی«سمانه» در سال 1361، و سومی فرزندم پسرم «علی» در سال 1367، به دنیا امدند.

در زمان جنگ تحمیلی در لشکر «محمدرسول الله » مدتی به عنوان فرمانده گروهان بود. من بعدها از فرماندهانش شنیدم که احمد در جبهه خیلی فعال است و تا فرمانده گروهان هم پیش رفته است.

· آخرین سفری که مشرف شدند مقدماتش چگونه فراهم شد؟

سال 84 بعد از ازدواج دخترم و آماده کردن جهیزیه و وقدمات مراسم عروسی ، همسرم همراه جهیزیه دخترم به من هم هدیه ای داد که فیش حج بود. تا اینکه سال نود و سه اسم ما برای زیارت تمتع در آمد اما همسرم به دلیل اینکه یک سری کارهای عقب افتاده داشت به من گفت که من هنوز کارم را با مردم صاف نکردم و نمی توانم بیایم.

زمانی که این اتفاق در «رمی جمرات» افتاد. ما خانم هایی که شیعه بودیم با همسرانمان در «رمی جمرات» نبودیم . بیشتر خانم هایی هم که در «رمی جمرات» شهید شدند همه اهل تسنن بودند. ما صبح منتظر بودیم که مردها بیاییند دیدیم که چند نفراز هم کاروانی هایمان آمدند خیلی هم ناراحت بودند. کم کم صدای آژیر و آمبولانس می آمد و ... من رفتم پیش یکی از هم کاروانی ها پرسیدم چی شد؟ می گفتند که یک طرف خیابان را بستند و از طرف دیگر همه زوار را در یک کوچه جمع کردند. خیلی ازدحام بود من برگشتم. این طور به نظر می رسید که او متوجه جلوتر و اتفاقی افتاده نشده است. بعد از این اتفاق به کسی اجازه نمی دادند که وارد آن خیابان شود. ان روز تا غروب همچنان صدای آژیر به گوش می رسید. از کاروان ما هشت نفر نیامده بودند تا غروب شش نفرشان برگشتند تنها دو نفر مانده بود که یک نفر همسر من و دیگری آقای یونسی زاده بود. من می رفتم می پرسیدم ما در منا بودیم که گفتند که یک عده را به بیمارستان بردند غروب بود که من دیدم که مسئول کاروان خیلی عصبانی از طرف هلال احمر هم آمده بودند عکس گرفته بودند. من می خواستم با آنها بروم که هلال احمری ها گفتند به ما هم اجازه نمی دهند که برویم. ما از اینجا با خودمان دکتر بردیم اما حتی به یک نفر از دکترهای ما اجازه ندادند که با مجروحان فاجعه نزدیک شوند.

در روز بعد اعمال منا زنان شیعه تمام شد و به هتل برگشتیم. یک روز با آقای محمدی و اقای اسفندیاری برای شناسایی با عکس رفتیم. اما شهید ر میان عکس ها نبود. عکس ها از کسانی بودند که در بیمارستان بودند و زنده بودند.

بعد هم در هتل برای شهدا که پیدا شده بودند ختم می گذاشتند.

دو هفته گذشته بود در همین حین زمزمه هایی که بسیار ناراحت کننده بود به گوش می رسید. من شنیدم که می گفتند دولت عربستان قصد دارد کسانی که در این حادثه شهید شده اند را باهم در یک گور دسته جمعی دفن کند.

که نظر خواهی کردند و من نوشتم بسم الله الرحمن الرحیم همسر من وصیت کرده است که اگر اتفاقی در این سفر برایش پیش آمد پیکرش به کشور برگردد.

با خودم فکر می کردم که اگر چنین کاری کنند من به بچه ها چی بگوییم. برای پیدا شدنش نذر کردم . بعد از سه روز پیش آقای محمدی رفتم و پرسیدم که تکلیف همسرم چی می شد. اقای محمدی به من گفت هنوز به ما جواب ندادند ما پیگیری می کنیم و منتظر جواب هستیم.

مثل اینکه شهدا را در تانکر های بزرگ نگه می دارند. تانکرها را پرکرده بودند ودر سردخانه نگهداری می کردند.

ما به مکه برگشتیم و خبری از شهید نداشتیم. قرار بود دوشنبه برگردیم که من پیش مسئول کاروانمان رفتم گفتم که من قصد دارم بمانم و تا زمانی که پیکر برنگردد به ایران برنمی گردم. گفتند که بعثه (دفتر مقام معظم رهبری در امور حج و زیارت) گفته است کسی بخواهد بماند باید به این دفتر بیاید و در آنجا اقامت کند.

در حال صحبت کردن با آقای محمدی بودیم که تلفن زنگ خورد و گفتند که یکی دیگر از زوار پیدا شده است و احمد رهبری است. و آنجا بود که من مطمئن شدم که همسرم شهید شده است. گفتم «انا لله و انا علیه راجعون» قبل از این باور نداشتم. خلاصه با یار رفتیم و بدون یار برگشتیم. به خانواده اطلاع دادم که پدرتان شهید شده است. خواست خدا بود که ما باهم به زیارت برویم و در آنجا همسرم شهید شود.

من به رییس کاروان گفتم که می خواهم پیکرهمسرم را با خودم ببرم . او می گفت که بگذار همین جا بماند. گفتم: نه باید پیکر به ایران برگردد چون خودش وصیت کرده است.. گفت : پس کارها را انجام می دهیم و به ایران می فرستیم. پیکر را به بعثه تحویل دادند و اول به جده منتقل شد و به ایران منتقل شد.

ناگفته هایی از سفر مهاجرین الی الله؛ پدرم پیمانه عمرش خوب جایی تمام شد

* خانم «سمیه رهبری» در مورد پدرتان و روزهای مشرف شده اشان به مکه معظمه بفرمایید:

پدرم قبل از انقلاب در مجله ای که حالت طنز و منتقد شرایط موجود بود و در دانشگاه تهران منتشر می شده مطلب می نوشته است. پدرم در جریانات انقلاب هم نقش فعالی داشت و از تعداد بالای کشتار آن زمان توسط رژیم شاهنشاهی تعریف می کرد و می گفت که این انقلاب به راحتی به دست نیامده است. می گفت: من قبل از این جریانات از جنازه مرده خیلی می ترسیدم اما در این جریانات و تظاهرات اینقدر که جنازه دیدم چون در بهشت زهرا کمک می کردم دیگر ترسی از جنازه ندارم. او می گفت: خیلی از کسانی که این جریانات شهید شدند شاید هرگز شناسایی نشدند و مفقود الاثر ماندند.

پدرم در خضوع بی نهایت بود

هر وقت از پدرم می پرسیدیم: چه کاره ای؟ می گفت: من کارمند صفرهستم. ما تقریبا این اواخر که بازنشسته شده بود متوجه شدیم پدرم یکی از مدیران ارشد بانک بوده است. وقتی از او می پرسیدیم که چرا به نگفتید که سمت شما در اداره چی هست؟ می گفت: شما هم برای فرزندان خودتون دقت کنید و خیلی به لحاظ اجتماعی و مقام و منصب بالا نگویید و بت نسازید. چون با کوچکترین اشتباه این بت در نظر فرزند شکسته می شود و افکار فرزند به هم می ریزد. پدرم در خضوع بی نهایت بود.

من گاهی به پدرم می گفتم که شما این همه جبهه رفتید چرا کارت ایثارگری ندارید؟! می گفت: مگر ما جبهه رفتیم که شما با آن دانشگاه بروید. اگر توانایی و سوادش را داشته باشید که وارد دانشگاه می شوید و اگر نداشته باشید حقتون نیست که بروید. من امکانات تحصیلی خوب برای شما فراهم کردم اگر خودتان تلاش کنید و مستحق باشید وارد می شوید.

زمانی که از او می پرسیدم در جنگ چه کاره بودید؟ می گفت: من یک سربازوطن بودم. ما سربازیم و بسیجی. پدرم یک سال از جبهه را سرباز بوده است و مابقی زمان رزمندگی اش بسیجی داوطلب بوده است.

در دوران جنگ که پدرم در جبهه بود. برای ما سه تا تیربار اسباب بازی و لباس خلبانی خریده بود و به مادرم سپرده بود که این تفنگ ها را زمانی می توانند بردارند که وضعیت قرمز باشد و آژیر خطر بزنند. بچه ها تیربار را بردارند و به حیاط برود و هواپیما را بزنید. شاید برای خیلی ها وضعیت قرمز با ترس همراه بود اما برای ما با هیجان همراه بود.

یک بار که همسرم زودتر از موعد به منزل آمده بود. پدرم از او پرسید که چرا اینقدر زود آمدید ؟ گفت: به همکارم گفتم که برای من کارت بزند. پدرم از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و گفت: چرا این کار را کردید؟ همسرم گفت: خوب همه این کار را می کنند. پدرم گفت: مگر همه آن کار را انجام دادند شما هم باید انجام بدهید مگر چون همه انجام می دهند باید قبح گناه از بین برود و گناه حلال شود. فردا آن روز همسرم رفت و اعلام کرد که من اشتباهی کارت زدم و این کارش باعث دلخوری تعدادی از همکارانش شده بود.

روز قبل از اینکه به سفر حج بروند. همسر دایی ام فوت کرد و پدرم بعد از انجام کارهای تشییع شب که به خانه آمد. از من قلم و کاغذ خواست که وصیت نامه بنویسد. پدرم در خط های اول وصیت نامه اش بدهی ها و حق هایی که بر گردنش بود را نوشت و من خندیدم و گفتم: بدهی هاتو برای ما می گذاری؟ ! موجودی ها را رو کن. گفت: دختر جان! موجودی ها خودشان آشکار می شوند بدهکاری که ممکنه فراموش شود.

روز حادثه جرثقیل که به پدرم زنگ زدم به سختی موفق شدم با او صحبت کنم که به من گفت: ما امروز به دلیل بارندگی و بدی آب و هوا به مسجدالحرام نرفتیم و در هتل هستیم.

من ابتدا باور نمی کردم و می خواستم که با مادرم صحبت کنم که گفت مگر من به تو تا به حال دروغی گفته ام که حرفم را باور نداری. من با گفتن این حرف از پدرم آرام شدم. پدرم گفت: دخترم چرا اینقدر نگرانی و اصظراب داری.

در هر صورت آدم باید این دنیا را ترک کند و برود چه جایی بهتر از این و چه سعادتی بالاتر از این که آدم در مسجد الحرام در حال انجام اعمال حج این دنیا را ترک کند.

آخرین باری که با او تماس گرفتم به من گفت: سمیه دیگه به من زنگ نزن و بعد هم سفارش نوه هاش کرد و گفت که ریحانه را با خودتان پارک ببرید و من گوشی را خاموش می کنم می خواهیم حواسمون به اعمالمون باشد. ما هم برای تعطیلات عید قربان به شمال رفتیم. در عروسی بودیم که گوشی من زنگ می خورد و دوست و آشنا خبر از پدر و مادر من که در سفر حج بودند می گرفتند. همسرم هم اصرار داشت که خسته شده است و عروسی را ترک کنیم. من از چیزی اطلاع نداشتم و با این حال اصرار همسرم را پذیرفتم و به منزل پدر همسرم برگشتیم که در آنجا متوجه شدم در «رمی جمرات» چه اتفاقی افتاده است. با آقای «علی اسماعیلی» زنگ زدیم که گفت: هیچ چیز مشخص نیست اینجا محشرکبری شده و هیچ چیز مشخص نیست. در زیرنویس تلویزیون هم اسم پدرم نبود با مادرم هم صحبت می کردیم اطمینان کامل می داد که پدرم زنده است ولی هنوز پیدا نشده است.

صبر زینبی که مادرم داشت

مادرم صبر زیادی داشت. روزی که مادرم برگشت آقای محمدی مسئول کاروان آنها گفت مادرتان واقعا صبری زینبی داشت و من هم معتقد هستم یکی از دلایلی که ما در این دو هفته سرپا موندیم این بود که هر موقع زنگ زدیم مادرم خیلی محکم و مطمین می گفت در بیمارستان و هنوز نرفتن او را ببینند که ما هم مطمئن بودیم که پدرم در بیمارستان است. شب آخر مادرم به همسرم گفته بود که به بچه ها بگویید که پدرتان پیدا شده و شهید شده است.

روز قبل از اینکه به سفر حج بروند. همسر دایی ام فوت کرد و پدرم بعد از انجام کارهای تشییع شب که به خانه آمد. از من قلم و کاغذ خواست که وصیت نامه بنویسد. پدرم در خط های اول وصیت نامه اش بدهی ها و حق هایی که بر گردنش بود را نوشت و من خندیدم و گفتم بدهی هاتو برای ما می گذاری؟ ! موجودی ها را رو کن. گفت: دختر جان! موجودی ها خودشان را می شوند بدهکاری که ممکنه فراموش شود.

بعضی ها فکر می کنند که شلوغی و ازدحام باعث این اتفاق شده است اما این تفکر بسیار ناراحت کننده است شما فکر کنید در یک دمای بالای پنجاه درجه در عربستان چه کسی می تواند در همچین شرایطی ثابت و بی حرکت در تراکم بالای افراد دیگر بایستد و دوام بیارد و روی پا بایستد. با اینکه در این جمعیت بچه و پیر هست یعنی آدم های کم توان هم در این بین وجود دارد. یک حالت گرمازدگی به آدم دست می دهد و می افتد.

شایعات دل ما را شکست

با شایعاتی که بعد از این فاجعه اتفاق افتاد خیلی ها دل ما را شکستند. بعضی ها بازماندگان شهدای منا دیه میلیاردی گرفتند در حالیکه چنین نبود. ابتدا برای اینکه خانواده های قربانیان منا را ساکت کند چون به هر حال این اتفاق مقداری هم سومدیریت مسئولین حج و زیارت کشور خودمان را نشان می دهد. ما متوجه شدیم که خیلی از کاروان ها به زوار شام و صبحانه نداده بودند. این زوار هم چون در یک محیط عارفانه بودند به مسئله اهمیت نداده بودند. اینها چه توانی داشتند که در آن شرایط مقاومت کنند. ما از حج و زیارت خودمون شکایت داریم آن موقع برای اینکه مردم و خانواده ها را ساکت کنند گفتند این شهدا «مهاجران الی الله» هستند و شهید هستند. دوماه بعد حرفشان را پس گرفتند وگفتند طبق قانون اساسی شهید در جمهوری اسلامی کسی است که از مرزهای ایران دفاع کرده باشد.

مگر مقام شهید اصلا چیزی است که کسی بدهد یا پس بگیرد. این مسایل خیلی دل ما را شکست. ما هیچ چشم داشتی نداشتیم و پدرم خودش از شرایطی که داشت هرگز استفاده نکرد و به ما هم یاد داد که هرگز منتظر چنین فرصت هایی نباشیم.

بعضی از خانواده ها می گویند بعد از این فاجعه نباید دیگر کسی به حج برود و حتی شاکی می شوند که چرا می روند! اما ما نظرمان بر این است که حج از فروع دین است و جز واجبات دین ماست و نباید حذف شود.

ما از اینکه هرازگاهی بحث دیه شهدای مدافع حرم را باز می کنند و پیگیر آن می شوند بسیار ناراحت هستیم چون فکر می کنیم چیزی را که نمی توانید به نتیجه برسانید را چرا هراز گاهی باز می کنید و ذهن اذهان عمومی را به این سمت می برید که دیه ای میلیاردی در انتظار بازماندگان این شهدا است. با این تبلیغات در رسانه ها و اطلاع رسانی های اشتباه، مردم را تغذیه می کنند. خانواده های شهدا را جور دیگر معرفی می کنند. ما در کنکور چندین سهمیه داریم مثل سهمیه معلمین بهیار ها و... ولی چرا مردم فقط سهمیه شهدا را می شناسند. این اطلاع رسانی ها بد و چه بسا تخریب گرایانه انجام می شود. به نظر من می توانند کمی با سیاست تر و زیباتر این کار را انجام دهند.

برای خاک سپاری پدرم به ما گفتند که اگر در «امامزاده محمد» در کنار شهدای دیگر منا به خاک بسپرید برایشان یادواره درست می کنیم. ما هم گفتیم که در «امامزاده محمد» باشد ما باشیم و نباشیم یادمانشان هست. اما این اتفاق نیفتاد و یادمانی تا حالا درست نشده است.

ما خانواده های شهدای منا برای اینکه یاد شهدای منا فراموش نشود یک ستاد تشکیل داده ایم که مراسمات و برنامه های مربوط به شهدای منا را اجرایی کند و بنا به سخن رهبرمان که فرموده اند:  «فاجعه منا نباید فراموش شود» اما عملا دارد به دست فراموشی سپرده می شود. هر سال خانواده ها برای برگزاری یادواره شهدا در حد توانشان کمک می کنند.

بحث شهدای منا بحث سیاسی و جهانی است . بحث آل سعود و بسیار مهم و حائز اهمیت است. رهبرمان فرمودند که کمیته حقیقت یاب باید تشکیل شود اما حتی در ایران این اتفاق نیفتاده است. جواب خیلی از سوالهای ما را ندادند.

ناگفته هایی از سفر مهاجرین الی الله؛ پدرم پیمانه عمرش خوب جایی تمام شد

· آقای علی رهبری از خاطرات و اخلاق و منش پدرتان بفرمایید:

خدمتتون عرض کنم که من در خاطرات پدرم انصاف و عدالت را به وفور می دیدم. یکی از آن خاطرات جالب در رابطه با پادگان جی بود که یک تخلف مالی در آنجا انجام شده بود وو کار بررسی مالی این مساله به پدرم سپرده شده بودند و او بی کم و کاست دست متخلفان را رو کرد.  پدرم به پادگان می رود و بررسی می کند و متوجه می شود که لیست افراد و سربازهایی که در آنجا هستند ساختگی است.

خاطره لحظه خداحافظی با پدرم هم جز خاطرات به یاد مانده است. هرگز فکر نمی کردم که آخرین دیدار با پدرم باشد. او دوست داشت من روی پای خودم و مستقل رشد کنم. در هنگام خداحافظی به شوخی به من گفت که پسر این قرض من را کی می دهی؟ من خندیدم و گفتم باشه حالا تو برو برگرد. ان شالله قرضت را پس می دهم.

من از رسانه های کشورم گلایه دارم در تلویزیون یک تبلیغاتی شد که برای اذهان عمومی تصورات اشتباه پیش آورد. حتی دوستان نزدیک من از من می پرسند که چقدر دیه گرفتید!

مساله دیگر نام شهید که قرار بود بر قربانیان منا اطلاق شود. البته مهم هم نبود که لفظ شهید را به قربانیان منا اطلاق کنند اما مسئولین در ابتدا اعلام کردند که شهید هستند و بعدا حرفشان را پس گرفتند.

  خود پدرم می گفت که اگر صبح از خانه پا بیرون گذاشتی گفتی: خدایا به امید تو دارم میروم نون حلال برای زن و بچه ام بیاورم و در این مسیر هر اتفاقی برایت بیفتد و بمیری شهید هستی. طبق نص صحیح قران اگر کسی در راه حج یا مسجدالحرام هر اتفاقی باعث کشته شدن او شود شهید است. ما می دانیم که طبق آیه قران پدر ما شهید است حالا می خواهند این لفظ و لقب را بدهند و یا ندهند.مگر مقام شهید چیزیست که بتوان به کسی اهدا کرد یا از او سلب کرد. شهادت عنوانی الهی است.

* در تحویل پیکر پدرتان دچار مشکل نشدید؟ در کجا به خاک سپردید؟

پیکر پدرم در همان روز که مادرم به ایران برگشت، به کشورمان بازگشت . ما به بدرقه مادر رفتیم و فردای آن روز من با عموم رفتیم برای تحویل گرفتن پیکر پدرم .

ما برای تحویل گرفتن پیکر دچار مشکل نشدیم و یک برنامه برای پدرم گرفتیم و در کنار شهدای منا دیگر به خاک سپردیم. اما ما دوست داشتیم در کنار گلزار شهدای پانصد دستگاه جایی که مزار همرزمان پدرم بود و او هر هفته به آنجا می رفت او را به خاک بسپاریم. مسئولین امامزاده محمد به ما خیلی کمک کردند و

در یادواره هایی که ما هر سال برگزار می کنیم هم بسیار به کمک می کنند.

* در مورد اقداماتی که که حج و زیارت انجام داد بفرمایید؛

در حج و زیارت کسی خبرنداشت حج و زیارت در آن زمان از بحث اجرایی به ما کمک کردند مثلا برای اینکه

نقطه خیلی بارز در رفتار بعضی از مسئولین سعه صدر آنها بود. اما سیستم اداری سازمان حج، سیستم غلطی بود. ما از سازمان حج و زیارت شکایت کردیم و هنوز هم پیگیر هستیم. 

سخن پایان ...

پیمانه عمرپدرم خوب جایی پر شد

خیلی وعده ها داده شد و اما عملی نشد و زمانی که ما را برای شکایت خواستند  به ما گفتند در قالب نهادها مردمی شکایت کنید. خانواده ها در مقابل سازمان تجمع کردند اما به جوابی نرسیدند.

به نظر من در خاطر مردم هنوز شهدای منا زنده اند. ولی در خاطر مسئولین به فراموشی سپرده شده اند. خیلی ناراحت کننده است و اینکه در سایت ها و خبرگزاریها می نویسند عربستان دوست و برادر ما و... این ها ما را ناراحت می کند.

یک نظریه جدیدی در خانواده ها شایعه شده که ایران نمی تواند کاری بکند چون عربستان آنها را محکوم به بی انضباطی کرده است.

گویی هر سال یک جلسه برای مدیران کاروان ها تشکیل می شود. آن سال هم این جلسه برگزار شده است به نام جلسه «هتل الهادی» و آنها در این جلسه مسئولان کاروان ها را می بینند و در مورد شرایط حج صحبت می کنند. می گویند به مسئولین ایرانی از طرف عربستان اعلام شده است که کاروان های ایرانی باید ساعت ده صبح به بعد به «رمی جمرات» بروند. مدیران کاروان می گویند که در جلسه به ما این را اعلام نکردند و از آن روز تا به حال فیلم جلسه «هتل الهادی» را کسی ندیده است.

مدیران کاروان می گویند قبل از سفر حج گفتند که امسال حج، حج معمولی نیست. بنده شک ندارم که قصور از سمت سازمان حج زیارت هم بوده است. من حقیقتش با خیلی ها صحبت کردم یک عده گفتند که پدرم را ساعت ده ، ده ونیم صبح دیده اند یعنی درست یک ساعت بعد ار این فاجعه، پدرم زنده بوده است. می گویند پدرت یک گوشه نشسته بود وگفته شما بروید افراد کاروان را پیدا کنید. من هم می آیم.

اکثر پیکرها سیاه شده بود اما پدرم کبود نبود و دندان های پیشین او شکسته بود. در هر صورت به قول پدرم پیمانه عمر انسان اگر تمام شود دیگر یک ثانیه فرصت نیست. پدرم پیمانه اش خوب جایی پر شد.


گفت وگو و عکس از نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده