غریبانه هایی از هشت سال اسارت ؛ از خودسازی تا آزادگی
( و طلب یارى کنید از خدا به صبر کردن در مصائب و مساعدت خواهید در رستگارى دنیا و آخرت از خدا، به نمازگزاران البته نماز، سنگین و گران است مگر بر کسانى که حال خضوع و ذلت به درگاه خدا دارند، که ایشان از نماز، سنگینى نبینند و بلکه لذت برند.)شدند.
در آستانه سالروز آزادسازی اسراء جنگ تحمیلی، نوید شاهد البرز به دیدار یکی از آزادگان سرافراز کشورمان «محمدخراسانی» رفته است. آنچه در پیش روی دارید ماحصل این گفت وگو از روایت هشت سال اسارت او است.
- شما از اسراء هشت سال جنگ تحمیلی هستید لطف می فرمایید خودتان را معرفی نمایید؟
من «محمد خراسانی» متولد سال 1331، در کرج هستم. در محله معروف به خیابان «ساسانی» به دنیا آمدم. ما اصالتا یزدی هستیم. من دیپلم ریاضی دارم و سال پنجاه دیپلم گرفتم و در دوران شکل گیری انقلاب هم من از سال 1356، در جریانات انقلاب شرکت کردم و فعالیت های ما به شکل پخش شب نامه های امام در سطح کرج بود. من بیشتردر مسجد جامع و مسجد صاحب الزمان کرج فعالیت می کردم و بعد از پیروزی انقلاب هم در سال 57 باز هم با گروهک ها ومنافقین مبارزاتی را داشتم. من کارمند کارخانه سایپا بودم و جز کمیته هایی بودم که در شناسایی منافقین فعالیت داشتم.
- شما کی به جبهه اعزام شدید؟
پایان سال 1360، بود که من به جبهه رفتم . از پایگاه محلمان اعزام شدیم .
در اواخر سال شصت من اعزام شدم و در حمله «فتح المبین» که حمله بسیار گسترده ای بود به فرمود حضرت امام به «فتح الفتوح» معروف شد و از تاریخ یازده اردیبهشت سال شصت و یک در حمله بیت المقدس شرکت کردم و در حمله بیت المقدس با شهید حاج یدالله کلهر و شرع پسند و شهید باکری شرکت بودم . در این حمله من اسیر شدم و به اسارت نیروهای عراقی در آمدم.
· شما چگونه به اسارت در آمدید؟
من فرمانده گروهانی بودم که مسئولیت شناسایی منطقه داشتیم و همکاری تنگاتنگی با شهید «مهدی شرع پسند» داشتیم. فرمانده تیپ، «حاج علی فضلی» و معاون فرمانده تیپ هم شهید کلهر بود. گروهان ما گروهان ضربتی بود و افراد برجسته ای در این گروهان بودند. ما حمله کردیم که جاده تدارکاتی آنها را در قسمت فکه قطع کنیم و این کار را در عرض بیست، بیست و پنج دقیقه انجام دادیم و تعداد زیادی هم اسیر از آنها گرفتیم. عملکرد توپ خانه ما را به خوبی پشتیبانی نکرد و تقریبا گروهان محاصره شد وما یک شهید دادیم و از انجایی که من نمی خواستم بچه های گروهان محاصره شوند. ابتدا آنها را به عقب فرستادم و آخرین نفر خودم حرکت کردم که در محاصر گیرافتادم و اسیر شدم. از گروهان ما دو نفر اسیر شد اما از گردان ما دوازده، سیزده نفر اسیر شده بودند.
· در اسارت چه گذشت در این فرصت کوتاه چکیده ای از آن روزها را بیان کنید:
دوران اسارت ما اسرای در بند نیروهای بعثی پایان جهادمان نبود و تازه شروع جهاد به شکلی دیگر بود. برنامه اسارت شاید بتوان گفت که هم دفاع فیزیکی بود و هم عقیدتی.
برای زرمنده ها برنامه جدیدی به نام «اسارت» شروع شد. در طول این سالها خیلی در مورد شرایط اسارت صحبت شده است. من سعی می کنم بیشتر در مورد این که چه وظایفی بر عهده بچه ها در زمان اسارت بوده است صحبت کنم.
· رفتار و برخورد عراقی ها با اسراء ایرانی چگونه بود؟
عراقی ها وقتی ما را اسیر کردند ما را به عنوان یک کشور جهان سوم و مجوس می شناختند. حتی دستشون که به ماها می خورد می رفتند دستشون را آب می کشیدند. خیلی جای تعجب بود که یک کشور هم مرز ما که با خیلی از شهرهای هم مرز ما نسبت فامیلی داشتند هیچ اطلاعاتی از مردم و آیین ما نداشتند. به نظر من بر اثر جهل این مردم است که کسی مثل صدام و یا کشوری مثل عربستان بر این مردم و کشورها حکومت می کند.
البته نه در خط مقدم بلکه در خط های بعدی در پشت جبهه این تفکر در بین آنها شایع بود. بیشتر لفظ مجوس را به کار می بردند و عقیده اشان بر این بود که در صدر اسلام در جنگ قادسیه که عرب ها پیروز شده بودند و ایرانیان را به اسارت در آورده بودند و به عنوان برده خود می دانستند هنوز همان شرایط هست. می گفتند که شما کافر هستید و ما می خواهیم شما را مسلمان کنیم.
ما هم باید دفاع فیزیکی می کردیم هم باید از جمهوری اسلامی دفاع می کردیم. وظایف سنگینی بر گردن ما بود. آنها شیعه هاشون را در خط اول می گذاشتند مسائل اسارت از آنجا شروع می شد.
آنها شکنجه های از قبل لخت کردن بچه ها و ضرب شتم اعمال می کردند. ما حدود سی ، چهل نفر بودیم که به شهر الامارات عراقمنتقل شدیم ما را در کلاس های یک مدرسه زندانی کردند. آنجا به عنوان بازداشتگاه موقت ما بود. ما وقتی وارد آنجا شدیم تقریباغروب بود.
نگهبان های آنجا همه سیاه پوست بودند که در آن اطراف قدم می زدند با دید اینکه ما مجوس هستیم به ما نگاه می کردند و مشخص بود که آنها آفریقایی هستند. ما بعدا متوجه شدیم که سودانی هستند. کسانی که با ما اسیر شده بودند به لحاظ سن و سال از طیف های مختلفی از پیر و جوان بودند. تبلیغات بسیار مسمومی برای عراقی ها شده بود. ما درحالیکه در خاک خودمان اسیر شده بودیم عراقی ها به ما می گفتند: تجاوزگر. بعد از عملیات بیت المقدس بود که ما تازه به مرزهای قبل از حمله عراق رسیدیم.
با این شرایط بود که ماتصمیم گرفتیم حرکتی کنیم که به آنها بفهمانیم ما مسلمان هستیم. اسراء در شرایط بدی بودند، همه بچه ها زخمی، لباس های خونی و... من سعی کردم وظیفه ای که بر گردنم هست را ادامه بدهم چون کار ما در اسارت تمام نمی شد. با این شرایط هنوز نمازمان را هم نخوانده بودیم. من تیمم کردم و اشاره کردم به بچه ها که آنها هم تیمم کنند و عنوان امام جماعت ایستادم.
نماز را با صدای بلند می خواندم که نگهبان ها بشنوند. در واقع این نماز ما یک حرکت عبادی سیاسی بود. همانطور که ما با صدای بلند می خواندیم همهمه و پچ پچی در بین آنها افتاد و همه نگهبان ها تقریبا میخکوب شده بودند .
بین نگهبان ها تفرقه افتاده بود و برایشان این سوال پیش آمده بود که چرا نماز می خوانند. مگر مسلمان هستند؟!!!
یکی از نگهبان ها نزدیک من آمد و از من پرسید: اسمت چیست؟ من گفتم: محمد گفت: اسم پدر بزرگت چیست ؟ گفتم: اکبر. گفت: اسم پدربزرگت ؟ گفتم : جواد. گفت: شما مسلمان هستید؟ تعجب کرده بود.
یکی از اسرا که نامش حمید بود را آوردند و گفتند که برای ما ترجمه کن. برای آنها سوال بود که اینها که کافر هستند چرا نماز می خوانند و اسم های اسلامی دارند.
من دیدم که این حرکت ما جواب می دهد. از من پرسید که شما مسلمان هستید؟گفتم :بله . به من گفت: قران هم می توانید بخوانید. گفتم: من در نمازم سوره های قران را خواندم. گفت: نه آن را به شما یاد داده اند که ما را فریب بدهید . قران بخوان .
من سوره علق را تلاوت کردم. بسم الله الرحمن الرحیم اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿۱﴾. بخوان به نام پروردگارت كه آفريد (۱). خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿۲﴾. انسان را از علق آفريد (۲). اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿۳﴾. بخوان و پروردگار تو كريمترين...
او بعد از شنیدن این سوره دو قدم دنده عقب رفت. بعد دیدیم که نگهبان ها پست هایشان را رها کردند و رفتند. در واقع نگهبان ها مزدور بودند و آمده بودند با کافر بجنگند. از چندنفر دیگر هم پرسید: قران بلدید بخوانید؟ آنها خواندند.
· چی شد که شما را به عنوان مسئول اسرا انتخاب کردند؟
خلاصه اینکه ما را تقسیم
کردند و داخل اتاق ها بردند. استوار عراقی به سراغ من آمد و گفت: محمد بیا
به من گفت: مسئول اینها هستید. من گفتم: من مسئولیت پذیر نیستم. من خودم هم اسیر
هستم. گفت: نه ما با شما صحبت می کنیم شما
به بقیه انتقال بدهید. ما تا هفتاد و دو ساعت آنجا بودیم.. بعد از هفتاد و دوساعت
دیدم استوار آرام شده است و دیگر خشونت قبلی را ندارد. این استوار پیش ما آمد و
گفت: چی می خواهید . من گفتم: ما بدنمان نجس است و اب می خواهیم. گفت: چند دقیقه
صبر کنید. بعد گفت که من سه تا حموم دارم شما می توانید سه نفر سه نفر بیایید و
خودتان را تطهیر کنید.
ما سه روز در این مدرسه بودیم و متوجه شدیم که باید هم مقاومت کنیم در مقابل انها و هم نظام جمهوری اسلامی را به عنوان یک نظام شیعه مسلمان به اینها بهتر معرفی کنیم.
هفتادو دو ساعت گذشت و تعدادی از کلاه سبزهاشان امدند. مردانی درشت هیکل و قوی بودند اگر یک کشیده به اسرا می زدند اسیب جدی می دیدند. بیشتر بچه های آزاده را که می بینید از ناحیه گوش آسیب دیده اند. آنها ما را تحویل گرفتند. چشم ها و دست های ما را بستند و دو نفری ما را می گرفتند و پرتاب می کردند داخل ایفاهایی که دو طرفش صندلی چوبی داشت. پاهایمان را با زنجیر می بستند.
· چه زمانی متوجه شدید که خرمشهر آزاد شده است؟
ما بعد از اینکه به شهر بغداد منتقل شدیم آنها برای تبلیغات ما را در شهر چرخاندند و بعد به اردوگاه العنبر بردند. یک هفته از انتقالمان به اردوگاه می گذشت که یک روز آمدند و شروع به ضربو شتم بچه ها کردند. آنها حمام هایی داشتند و دالانی در وسط این حمام ها بود. عراقی ها در این دالان ها می ایستادند و می گفتند که از این طرف بروید از طرف دیگردالان خارج شوید. هرکس از این طرف وارد می شد از سمت دیگر پراز خون خارج می شد. این حمام به عنوان «حمام خون» معروف است. بچه ها بی هوش می شدند اما آنها باز هم می زدند.
فرمانده ای در آنجا بود به نام «سرگرد محمودی» که فارسی را به طورکامل مسلط بود. حتی به زبان عامیانه مردم ایران آشنا بود. این فرمانده بسیار آدم بدی بود. از یکی از سربازها پرسیدیم چی شده که شما اینقدر ما را شکنجه می کنید؟
گفت : نیروهای ما را کشتند و خرمشهر را ایران پس گرفته است.شهر را از ما پس گرفته اید. آنها عرب هستند و باید با ما باشند . شما مجوس هستید. ما آنجا تازه متوجه شدیم که چه اتفاقی افتاد و خرمشهر آزاد شده است.
تقریبا بیشتر اسرای العنبر اسرای عملیات بیت المقدس بودند. بچه های عملیات بیت المقدس هم رزمنده های یک صدایی بودند و اگر به آنها می گفتند: بشینید کس دیگری نمی توانست آنها را بلند کند. مبارزه ای آنها شروع کردند که واقعا عراقی ها را از پا در آورده بود. برای همین دائم آنها را در اردوگاه ها جابه جا می کنند. عراقی ها دیدند که این گروه را نمی توانند کنترل کنند. این بچه ها بسیار به لحاظ ایمان و افکار و اهداف جمهوری اسلامی با هم هماهنگ و نمونه ای بارز از اتحاد و یکدلی بودند.
· با حاج آقا ابوترابی هم در دوران اسارت ارتباط داشتید؟
آنجا که ما بودیم من شنیدم حاج آقا ابوتراب را یک ساعت قبل از اینکه ما را بیاورند به انفرادی برده اند. من از زمانی که در ایران بودم او را می شناختم. در زمان جریانات پیروزی انقلاب بود که پادگان قزوین را بچه های انقلابی گرفتند. چون من دوران سربازی را در پادگان بودم و با پادگان آشنا بودم به پادگان رفتم. من آنجا با حاج آقا آشنا شدم. خلاصه ما دوماه در اردوگاه بودیم و حاج آقا را در سلول نگهداری می کردند. بعدها در زندان موصل من ایشان را دیدم.ما شاهد بودیم که عراقی ها خیلی حاج آقا ابوتراب را شکنجه کردند. اما ایشان از شکنجه هایش برای ما تعریف نمی کرد. او بعد از آزادی چند سال پیش که با پدر بزرگوارشان به زیارت مشهد می رفتند براثر سانحه تصادف فوت کردند و در صحن «آزادی» مرقد امام رضا(ع) به خاک سپرده شدند.
· چه زمانی شما را به اردوگاه موصل بردند؟
بعد از دو ماه ما را به اردوگاه موصل بردند. ما گروهی بودیم که به عنوان «اکبر المشاکل» می شناختند و حدود چهارصد نفر بودیم. تقریبا مصادف با ماه رمضان بود. غذای اردوگاه برای هر نفر یک لیوان آش که از لپه و برنج درست شده بود و در ساعت هشت ونیم صبح تقسیم می کردند و یک غدایی را هم در ساعت چهار بعد ازظهر که برنج و خورشت بود که از پوست بادمجون یا سیب زمینی درست شده بود، می دادند. گاهی خورشتش پیازچه بود گاهی هم شلغم بود. در بیست و چهارساعت یک نانی به نام «سمون» به ما می دادند.
غذا معمولا برای افطار ترش شده بود وبیشتر اوقات ما با نان و آب گرم لوله کشی روزه می گرفتیم. ساعت ده ، یازده ظهر چشم هایمان تار می شد. بعد از اینکه صلیب سرخ آمد و به ما کارت داد ما پیشنهاد دادیم که همین غذا را جوری به ما بدهید که بتوانیم موقع سحر و افطار بخوریم. عراقی ها می گفتند: ما شما را کافر می دانیم چطور مقدمات روزه گرفتن شما را فراهم کنیم.
خلاصه شرایط همین طور بود تا اینکه افسری فرمانده اردوگاه شد که شیعه بود و گفت که من سعی می کنم یک سری از خواسته های شما را برآورده کنم. افسر شیعه فرمانده اردوگاه می گفت: من به سفارش همسرم فرمانده اردوگاه عراق شدم . او از من خواست برای اینکه اسرای ایرانی کمتر آزار ببینند فرماندهی اردوگاه را بپذیرم. همسرم معتقد است که اسرای ایرانی که الان در کشور ما اسیر شده اندادامه دهنده راه اسرا کربلا هستند. شما برو و با سیاست رفتار کن که آنها را بیشتر از این شکنجه نکنند. البته همچین فرمانده هایی سریع شناسایی می شدند و برکنار می شدند.
عراقی ها از ایرانی ها با اینکه اسیر بودند و مسلح می ترسیدند. به نظر من این ترسی بود که خدا در دل آنها انداخته بود. در جبهه هم همین طور بود رزمنده عراقی روی تانک بود می توانست ما را بزند اما می پرید پایین و تسلیم می شد. در اردوگاه هم با اینکه ما اسرایی بودیم بدون سلاح و در زندان در بسته، وحشت عجیبی داشتند. عراقی ها به لحاظ ضریب هوشی خیلی پایین بودند و فقط می توانستند ضرب و شتم کنند. وقتی اسیری را می زدند یک ماه طول می کشید تا سرحال شود. وقتی می خواستند بچه ها را بزنند شراب می خوردند مست می شدند و بچه ها را می زدند. از زمانی که منافقین از کشور فرانسه به عراق آمدند و در پادگان اشرف مستقر شدند. منافق معروف «مسعود رجبی» از صدام خواست که اسرا را به لحاظ روحی و جسمی به آنها بسپارند. و از زمانی که آنها به عراق آمدند طریقه اسیر داری عراقی ها فرق کرد.
درعید نوروز سال 62 دو نفر از بچه های اردوگاه توانستند به کمک یکی از سربازهای عراقی ازاردوگاه فرار کنند واز طریق مرز سوریه وارد این کشور شدند و از طریق سفارت سوریه به ایران فرستاد.
- کارهای فرهنگی که در اردوگاه انجام می شد چی بود و چگونه انجام می شد؟
من مسئول فرهنگی و تبلیغاتی در اردوگاه بودم که با حاج آقا ابوترابی کار می کردم. یکی ازکارهای فرهنگی که در اردوگاه انجام می شد گذاشتن کلاس های درسی بود. این کلاس ها بیشتر برای بچه های کم سواد بود چون بیشتر بچه ها در اردوگاه ، بچه های روستا بودند که امکانات تحصیلات را در روستا نداشتند. بچه های مرفه به ندرت اسیر می شدند . اگر کسی با سواد بین بچه ها بود از افراد پیرو خط امام بود. اسرا در دوران اسارت به چند دسته تقسیم می شدند یک سری بودند که عادی بودند که دنبال کلا س و درس بودند. و افراد مسئول برای آنها زمینه را فراهم می کردند که آنها بتوانند تحصیل کنند. ما معاون وزیر هم در بین اسرا داشتیم مثل آقای «اسماعیل سلیمی» که در حال حاضر جز خادمین امام رضا(ع) هستند. از نظر فرهنگی یک سری از افراد بودند که زمینه را فراهم می کردند که این افراد بتوانند از نظر روحی قوی بشوند. مثل حاج آقا ابو تراب که روحانی بود یا آقای جمشیدی که روحانی بودند. آقای نوروزی که در مجلس جز کمیسون مجلس هست. از نظر تدریس قران و نهج البلاغه انها به بچه ها آموزش می دادند. عراقی ها نمی دانستند که آنها روحانی هستند البته به جز حاج آقا ابوترابی. عراقی ها به روحانی ها می گفتند رجال دین.
آماده کردن زمینه
برای آموزش اسرا و کارهای فرهنگی بسیار سخت بود. فردی را که این کار را انجام می
داد نباید شناسایی می شد. کسانی که مورد آموزش قرار می گرفتند هم نباید شناسایی می
شدند. آنها با آموزش زبان خارجه مشکلی نداشتند. و بیشتر اوقات هم می گفتیم که ما
زبان می خوانیم. کلاس های درس احکام و اخلاق دایر بود. رشته های ورزشی هم در
اردوگاه به بچه ها آموزش می دادیم.
- حضور حاج آقا ابوترابی چه کمکی به اسرا در جبهه داشت؟
یک روز از حاج آقا ابوتراب پرسیدیم که آیا ما در شرایط اردوگاه گناه هم می کنیم. ایشان یک جدول به ما ارائه دادند که در بالای آن عنوان هر ستون بود. غیبت، تهمت، دروغ و... ببینید چند تا از این موارد را داشتید. همانطور که در قران گفته است که شما خودتان بهتر از هر کسی می توانید خودتان را قضاوت کنید. این جدول باعث شد که بچه ها را در اخلاق اسلامی ساخت. کسانی در اسارت بودند که معنای گناه را نمی دانستند.
خود ما وقتی که از خاک ایران آمدیم متوجه شدیم که مردم چقدر گناه می کنند چرا مردم این جوری شدند چه مدینه فاضله ای شد. اخلاق اسلامی رعایت نمی شود. یک سری از اسرا همان اوایل حالت انزوا به خود گرفتند رادیو را اصلا گوش نمی دادند و تلویزیون ایران را برنامه هایش را نمی دیدند. یک عده از آزادگان نتوانستند تغییرات جامعه را تحمل کنند.
· سخن پایانی:
انسان موجودی است که می تواند خود را با هر شرایطی وفق دهد. خداوند در قران می فرماید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیموَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا ﴿١﴾ وَالْقَمَرِ إِذَا تَلاهَا ﴿٢﴾ وَالنَّهَارِ إِذَا جَلاهَا ﴿٣﴾ وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَاهَا ﴿٤﴾ وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا ﴿٥﴾ وَالأرْضِ وَمَا طَحَاهَا ﴿٦﴾ وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ﴿٧﴾ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ﴿٨﴾ قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا ﴿٩﴾ وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا ﴿١٠﴾ کَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا ﴿١١﴾ إِذِ انْبَعَثَ أَشْقَاهَا ﴿١٢﴾ فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْیَاهَا ﴿١٣﴾ فَکَذَّبُوهُ فَعَقَرُوهَا فَدَمْدَمَ عَلَیْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاهَا ﴿١٤﴾ وَلا یَخَافُ عُقْبَاهَا ﴿١٥﴾
اگر می خواهید به رستگاری برسید این راهت است. خداوند راه را برای انسان ها نشان می دهد. کلام خدا در همه ابعاد زندگی، همه پند نصیحت و اندرز هست. در اقتصاد فرهنگ واخلاق ... . اما ما در عمل به آن عمل نمی کنیم.
اگر هر اتفاقی برای کشورمان پیش بیاید باز هم ما در خط مقدم خواهیم بود. ما به این دنیا دل نبستیم از این دنیا خیری ندیدم که بخواهیم اینقدر به آن بچسبیم. خیلی از زندانی ها در کشورهای دیگر خودکشی می کنند. خودسازی نفس باعث شده بود که اسرای ایرانی شرایط سخت اردوگاه های عراق را تحمل کنند حداکثر اسرا به اینجا رسیده بودند که گناه برای آنها معنی نداشت.
انسان اختیار دارد که بین خوبی و بدی انتخاب کند. اسرا هم انتخاب کردند و تزکیه نفس کردند. به این حد از معنویت رسیدند که شرایط سخت و طاقت فرسا برایشان آسان شد. علم در کنار ایمان موثر است اسرا به خودسازی نفس می پرداختند.
ما از حاج آقا سوال کردیم که چه زمانی ما آزاد می شویم؟ جواب داد: هر زمانی که خود اسرا از همه چیز و همه کس دل کندند و فقط به ذات اقدس پروردگار توکل کردند آزادی شان حتمی می شود. این بود که ما به طور مطلق چسبیدیم به خواندن قران و نهج البلاغه و دعای کمیل و ... ما همه اینها را داشتیم چون بچه ها در نامه ها این ها را می نوشتند. حاج آقا فرمودند که همه ایمان شما باید به سمت آزادگی برود.
گفت وگو و عکس از نجمه اباذری