روایتی خواهرانه از شهید «عملیات مرصاد»؛ از بهشت «دره شیردل» تا آسمان / بخش اول
نوید شاهد البرز؛ شهید «مسیح اله پاکدل» که نام پدرش«پرویز» و مادرش«فریده» در نهم مرداد ماه 1346، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان رزمنده در عرصه دفاع مقدس بعد از رشادت ها و جانبازی های فراوان در در منطقه «شیلر» عرااق در تاریخ سوم مرداد ماه 1367، به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای «امامزاده طاهر » نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.
خاطره در پیش روی روایتی خواهرانه از شهید «مسیح اله پاکدل» است که در دو بخش آورده می شود. بخش اول آن را در ادامه می خوانید.
من «منيژه پاكدل» خواهر بزرگتر شهيد «مسيحاله پاكدل» هستم. برادرم مسيح فرزند سوم خانواده است. او از اول كودكي تا زماني كه شهيد شد محبوبترين فرزند خانواده بود. هم خانواده و فاميل توجه خاصي به او ميكردند. وی به خاطر اخلاق پسنديده اش در مدرسه دوستان زيادي داشت.
او اگر ميديد جواني دنبال سيگار و يا خلاف ميرود سعي ميكرد كه او از این کار دور کند. هميشه به دوستانش ميگفت: به جاي اينكه سيگار بكشيد آبميوه بخوريد.
مسیح بسيار بچه وطنپرستي بود و اعتقادات مذهبي زيادي داشت و زمانيكه انقلابدر حال وقوع بود او و دوستان همکلاسی اش در تظاهرات شرکت می کردند.
تا اينكه جنگ شروع شد و به سني رسيد كه آماده شد تا به جبهه برود. سال آخردبیرستان بود درس را رها كرد و به پدرم گفت: من درس را رها كردم و ميخواهم به سربازي بروم. پدرم گفت: صبر كن حداقل ديپلمات را بگير بعد برو. گفت :ما هفده نفر هستيم همه كارت گرفتيم و ميخواهيم به جبهه برويم. وسط سال بود رفت دوره آموزش را در فيروزكوه گذراند و بعد به سقز رفت و يك مدت در «دره شيردل» بود. هميشه براي ما تعريف ميكرد كه دره شيردل خيلي با صفا است مثل بهشت ميماند. آخر هم قسمت شد در همان دره شيردل به شهادت برسد.
در آستانه بیست و یک سالگی در مرداد ماه سالگرد ولادتش به شهادت رسید. بسيار جوان، رشيد و ورزش دوست بود. يك بار مدال طلا در رشته دو ميداني گرفت. او بسيار مردم دوست و مهربان بود. هميشه دادرس بود. ميگفت: كاري كنيد دستتان به جيبتان برود و به زيردستان خود كمك کنيد. طبع بالايي داشت اگر يك كارگر و باغباني به خانه ما ميآمد مسيح ميرفت پيش آنها مينشست و آنها را بر سر سفره ميآورد.
اگر لباس كارگر تميز نبود و نميتوانست سر سفره بيايد مسيح غذايش را ميبرد و با آنها ميخورد. ميگفت: سعي كنيد به مردم صحبت كنيد ما كه آن موقع خبر نداشتيم ميگشت خانوادههايي كه از نظر مالي ضعيف بودند و يا بچههايشان پيش آنها نبود به آنها كمك ميكرد. آن زمان كه سرباز بود ميگفت: مامان من كار دارم ميرفت و به اين خانواده سركشي ميكرد اگر خريدي داشتند برايشان انجام ميداد. در انتهاي خيابان مان خانوادهاي بودند به نام ... يك پيرمرد و پيرزن كويتي بودن كه بعد از جنگ در ايران زندگي ميكردند. بچههاي آنها در كويت بودند. مسيح ميديد كه آنها غريب هستند و هر وقت از جلوي در خانه آنها رد ميشد به آنها سر ميزد و اگر خريدي داشتند برايشان انجام می داد. آن موقع كه شهيد شد آن خانم دچار حمله قلبي شد حتي ميتوانم بگويم كه بيشتر از مادر خود شيون كرد.
من نميتوانم از خصوصيات اخلاقي برادرم آنطور كه شايستهاش است بگويم. خاطرات زيادي از مسيح داريم. مسيح آنطور كه بعداً فهميديم در تمامي عملياتهايي كه در كردستان انجام ميشد داوطلبانه شركت ميكرد ولي هيچ وقت در خانه نميگفت. چون ميترسيد مادرم به خاطر احساس مادرانه نگذارد او به جبهه برود مادرم هر شب به خاطر وسواسي كه داشت تلفن ميكرد به پادگان دوستانش ميگفتند: مسيح الان پادگان بود رفت. خلاصه هر روز بهانهاي ميآورد هر وقت هم به خط مقدم جبهه ميرفت، سفارش ميكرد اگر مادرم تلفن زد بگويد دم پادگان است. يك دفعه در عملياتي كه در خاك «سليمانیه» بوده او شركت ميكند. سه ماه كه از مسيح بياطلاع بوديم مادرم خودش را به زمين و زمان ميزد كه يك خبري از ايشان به دست بياورد و متأسفانه نميتوانست بعد از سه ماه يك شب ساعت 11:30 ديديم آمد من با خنده گفتم: مسيح مثل رابين سون كروزوئه شدي!! موهاي بلند و ريش درآمده شايد در اين سه ماه يكبار توانسته بود حمام كند لباسش پر خاك بود و ميگفت به من نزديك نشويد شايد در بدنم شپش باشد در آن سرماي زمستان تمام لباسهايش را تو حياط درآورد يك راست رفت حمام خودش را شست اصلاح كرد. هر چي از او ميپرسيديم ميخنديد. چيزي تعريف نميكرد مادرم برايش غذا مياورد؛ پلو با مرغ بود، هر كاري ميكرديم مسيح بخور ميخنديد، نان با ماست ميخورد. ما تعجب كرديم گفتيم: مسيح مگر گرسنهات نيست؟ مگر شام خوردي؟ آخر برگشت به شوهرم گفت: الان بچهها در سرماي كردستان كه تداركات نميتواند به آنها غذا برساند باقالي خشك ميخورند نان ندارند بخورند آن وقت من چه جوري ميتوانم در يك خانه گرم غذاي خوشمزه بخورم وقتي که ميدانم دوستانم گرسنهشان است. بعداً براي شوهرم تعريف كرده بود؛ بعضي وقتها كه نگهباني شب را داشتند برف زيادي باریده که تا بالاي زانويشان می رسد. در آن كوههاي وحشتناك كردستان طوري سرما به آنها فشار ميآورد كه بيطاقت ميشدند ولي وقتي يادشان ميافتاد كه در كشورشان زنها و بچهها به خاطر آنها آرامش دارند قوت ميگرفتند و طاقت ميآوردند و پاسداري ميكردند. مسيح عمليات زيادي در كردستان انجام داد ولي هيچ كدامش را براي ما تعريف نكرد. يكبار ديديم مسيح بدون خبر آمد. گفتيم: مسيح چي شده تو كه تازه رفته بودي؟ گفت: پانزده روز مرخصي تشويقي به من دادند با دو تا تقديرنامه كه نوشته بودند؛ اي شهيد زنده تو باعث افتخار مملكت هستي. آنها را الان قاب كرده داريم. همه عملياتي كه انجام داده بود و رشادتهايي كه از خودشان نشان داده بود. تقديرنامه را به او داده بودند. مسيح به خاطر بدن ورزيده و قد بلندي كه داشت و اخلاق خوبش مورد توجه فرماندهش بود و فرماندهش از بين همه سربازها مسيح را محافظ شخص براي خودش انتخاب كرده بود. همه جا همراه فرمانده اش در كردستان بود اگر اشتباه نكنم.
اسمشان سرتيپ «آريانفر» بود. مسيح محافظ خصوصي ايشان بود. طبق گفته فرمانده اش مسيح با اينكه دست راست او بود هيچ وقت از موقعيت خودش استفاده نميكرد. ميگفت: زماني كه با آن كاري نداشتم. وقتي از جلوي اتاق من رد ميشد. رويش را برميگرداند كه مبادا از موقعيتي كه دارد سوءاستفاده كند.
مسيح عملياتي كه در كردستان ميشود يعني از دو سال سربازي دو ماه مانده بود كه خدمتش تمام شود. ايشان يك عمليات سختي را انجام ميدهد. قطعنامه پانصد و نودو هشت كه امضا شد به ايشان مرخصي ميدهند مدتي بود كه به مرخصي نيامده بود به خانه آمد. گفت: پانزده روز مرخصي دارم ما هم خيلي خوشحال شديم. سی و چهار روز بود كه در خانه بود. يك دفعه تلفن زدند، گفتند: فرمانده گفته مسيح را پيدا كنيد و بفرستيد. بعد ما هر چه گفتيم: مسيح نرو تو مرخصي رسمي داري. گفت: نه مرا خواستند حتماً بايد بروم با دوستانش كه صحبت كرده بود احساس ميكرد يك عمليات سنگين در راه است و ما بيخبر از همه جا ايشان با پدرم رفتند. تمام تعاونيهاي كرج را گشتند هيچ كدام اتوبوسها جاي خالي براي رفتن به سنندج نداشتند. بالاخره يكي از تعاونيها كه ما هيچ وقت به آن مراجعه نميكرديم يك جا در بوفه پيدا كرد و از همه ما خداحافظي كرد. اين خداحافظي كه با خانواده كرد با هميشه فرق داشت همسر من متولد لبنان در اين شهر هم غريب است، هميشه ميگفت: به او بيش از اندازه محبت كنيد چون غريب خيلي ارادت خاصي به همديگرداشتند تا دقيقه آخر در خانه چشم به راه نشست همين كه فهميد بليط پيدا كرده رفت تمام تعاونيها را گشت تا برادرم را پيدا كند و با آن خداحافظي كند تا اينكه قسمت نشد همديگر را ببينند. هميشه ما به آن تلفن ميزديم صبح كه ميرسد سنندج ميفهمد كه عمليات بايد بروند ساعت6:30 صبح بود همه ما خواب بوديم. ديديم تلفن زنگ زد. مادرم گوشي را برداشت. گفت: مامان من كار دارم ميخواهم بروم عمليات با من كاري نداري. مادرم گفت: نه گفت: شهره چطور خواهر پدرم خوب هستند؟ سلام برسان كاري نداري؟ مادرم گفت: نه. خودش ميدانست كه ميخواهد شهيد شود.گویی براي خدحافظي آخر تلفن کرده بود....
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری