در سالروز شهادت منتشر می شود؛
در آن اتوبوس حال و هواي ديگري بود گوئي بچه‌ها داشتند به ميهماني مي‌رفتند يا هر جائي كه لذات دنيوي در آن موجود باشد، اما نه اينطور نبود اين خوشي و خرمي ما شادي مادي نبود بلكه از جاي ديگري سرچشمه مي‌گرفت. آنطور كه شور آن بر مي‌آيد عشق به خدا و جهاد در راه او بود كه اينگونه شادي را وجود برادران مشتاق انداخته بود. عشقي كه آخر شهادت در راه خدا و چه چيز لذت بخش تر از شادي آفريني.


شور جبهه در خاطره رزمنده شهید

نوید شاهد البرز؛ شهید«کاظم حدادپور» که نام پدرش «علی اوسط» و مادرش«زهرا» است که در سال 1345، در شهر کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان معاونت گردان در ماووت بعد از رشادت ها و دلاورمردیهای فراوان با اصابت ترکش به سر در تاریخ یازدهم تیرماه 1366، به شهادت رسید و تربت پاکش در جوار مطهر «امامزاده محمد» در کرج نمادی از ایثار و پایداری در راه وطن است.

خاطرات خودنگار شهید «کاظم حدادپور» را در ادامه مطلب می خوانید:

امروز كه تاريخ ششم خرداد ماه 1363، روز يكشنبه است انشاءالله شروع مي‌كنم تا خاطراتي كه در دوران رزمندگيم در جبهه از شروع تا پايان را بنویسم البته سعي خواهم كرد مطالب را خلاصه بيان كنم و در همين شروع از خداوند رحمن و رحيم عاجزانه خواستارم كه خدا توفيقم بدهد كه تا اعمالم از امروز خوشايند تو باشد. تا با خشنودي تو من نيز دلبستگي به نوشتن بيابم و تا كساني احتمالاْ اين نوشته‌جات را مطالعه خواهند كرد درس بگيرند.

ما امروز كه عازم جبهه هستيم خوشحاليم فراوان است چرا كه از روزي كه به آموزش رفتم (در تاريخ ششم فروردین ماه 1363) و حتي قبل از آن از روزي كه فهميدم كه من هم مي‌توانم يك رزمنده باشم و در راه خدا بجنگم در انتظار چنين روزي بودم تا انتظارم به پايان رسيد و لياقت آن را پيدا كردم جزوالهي باشم.

به هر حال امروز صبح كه بيدار شدم به سراغ ساكم رفتم و انرا باز مي كردم و سپس براي خداحافظي با عموهايم و امام جماعت مسجد جامع رجائي شهر (حاج‌آقا رضائي محلاتي) بيرون از خانه رفتم.

پس از خداحافظي به خانه برگشتم و لباسهايم را تعويض كردم و بعد ساكم را برداشتم و با پدر و مادرم خداحافظي کردم و از زير قرآني كه پدرم بالاي سرم گرفته بود رد شدم و به مسجد رفتم چرا كه با برادر مهدي عزيزمان قراري داشتيم. چون يك كمي دير شده بود تا به مسجد برسم راه را دويدم.

بعد از خداحافظي با برادر عزيزمان بايد به پادگاه سپاه پاسداران انقلاب مي‌رفتم تا از آنجا به لانه جاسوسي و بعد به منطقه اعزام مي‌شدم.

در لانه جاسوسي با برادراني كه در دوره آموزشي با هم بوديم سلام و احوالپرسي گرمي كردم و بعد به سراغ برادر و دوست گراميم «سيروس سعادت نويني» كه دلم برايش تنگ شده بود رفتم پس از ديده‌بوسي با هم درباره‌ بيمارستاني كه در آن چند مدتي كار آموزي داشتيم صحبت كرديم.

بگذريم تا ظهر ناهار را خورديم و نماز را خوانديم در لانه جاسوسي بيكار نشسته بوديم و كارهاي هم برادران بر سر اين موضوع كه ما را به جنوب اعزام مي‌كنند يا غرب هم بحث مي‌كردند كه اين موضوع تا وقتي كه سوار اتوبوس شديم مشخص نبود و بعد از ظهر كم‌كم مقدمات رفتن آماده شد يعني لباس و وسايل لازم را در اختيامان قرار دادند و بعد اسامي را خواندند و به دو قسمت تقسيم كردند يك قسمت كردستان كه ما بوديم و قسمت ديگر به جنوب اعزام شدند.

وقتي كه سوار اتوبوس شديم يادم افتاد كه با سيروس خداحافظي نكرده‌ام براي اينكه با هم زديم بيرون رفتم و با او خداحافظي كردم به داخل اتوبوس برگشتم. در آن اتوبوس حال و هواي ديگري بود گوئي بچه‌ها داشتند به ميهماني مي‌رفتند يا هر جائي كه لذات دنيوي در آن موجود باشد، اما نه اينطور نبود اين خوشي و خرمي ما شادي مادي نبود بلكه از جاي ديگري سرچشمه مي‌گرفت. آنطور كه شور آن بر مي‌آيد عشق به خدا و جهاد در راه او بود كه اينگونه شادي را وجود برادران مشتاق انداخته بود. عشقي كه آخر شهادت در راه خدا و چه چيز لذت بخش تر از شادي آفريني.

اتوبوس كه راه افتاد من با صداي تقريباً بلند گفتم: براي سلامتي و طول عمر رهبر انقلاب سه صلوات بلند بفرسيتد و همه صلوات فرستادند.

چون يكي از بچه‌ها مي‌خواست به حمام برود يكي دو نفر هم با او براي احتياط رفتند و ما كه سه نفر بوديم در پايگاه مانديم به برادر رامين كمك كرديم كه تا عصر كارمان همين بود. بچه‌هائي كه بيرون رفته بودند برگشتند واليبال بازي كردند‌ قراربود ما را تقسيم كنند بين پادگانها كه كار اين افراد رفتن همراه بچه‌هاي عمليات بود كه براي كمين يا عمليات مي‌رفتند و محل دومي كه ممكن بود آنجا بيفتيم پايگاههاي خارج شهر بود كه بيشتر كار در آنجا مربوط به مداوا مي‌شد. به اين دليل كه بچه‌ها دوست داشتند در عملياتها شركت كنند مايل نبودند كه در پايگاه خارج شهر بيفتند اما گريزي نبود و بايد دو يا سه نفر به اين پايگاه مي‌رفتند. يكي از برادران اصلاً دوست نداشت كه در پايگاه خارج از شهر بيفتد به خاطر همين هر وقت كه صداي ماشين مي‌آمد به خيال اينكه آمده‌اند ما را به پايگاه ببرند پنهان مي‌شد تا احتمالاً او را براي پايگاه خارج از شهر انتخاب نكنند. با اين كارهاي بچه‌گانه او كه تا ساعت دو بعد از ظهر ادامه داشت تا كه به ما گفتند: تجهيزات را به خود ببنديد و آماده باشيد اين حرف مثل اينكه همه بچه ها جاني تازه گرفتند و خيلي سريع آماده شدند و همه سوار يك پاترول كه آمبولانس بود شديم و به سمت امداد كه نزديك توپخانه بود رفتيم.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده