شهادت تنها پسر در کنار رود «کانی زرد»
يکشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۱
بیستم خرداد بود که محمدرضا من به منطقه رفت هر چه به او گفتم: محمدرضا جان دو سه روز دیگر عاشورای حسینی است اینجا بمان و اوگفت: مامان من پارسال عاشورا تاسوعا در منطقه بودم. امسال هم می خواهم در منطقه باشم که شب بیست و هفتم خرداد روز تاسوعا، شب عاشورا مصادف با شهادت امام حسین (ع) او هم در منطقه «کانی زرد» به شهادت رسید. کنار همان رودخانه ای که من در خواب دیده بودم. در کنار رود کانی زرد پسرم به شهادت رسید.
نویدشاهد
البرز؛ شهید «محمد رضا ایل بیگ بختیاری» که فرزند «حسن» و «عفت» است که در شانزدهم اسفندماه
سال 1353، در تهران از یک خانواده مومن و معتقد به دین اسلام دیده به جهان گشود.
وی بعد از گذراندن دوران خردسالی خود در سن هفت سالگی جهت کسب دانش به مدرسه رفت و
تحصیلات خود را تا کلاس سوم راهنمایی ادامه
داد و ترک تحصیل نمود و با اوج گیری انقلاب و تشکیل ارگانهای مختلف ایشان نیز در
سپاه به فعالیت پرداخت و به عنوان پاسدار در سپاه مشغول به خدمت گردید. از
آنجائیکه به سن قانونی رسیده بود از طریق لشکر امام حسین به ارتش جمهوری اسلامی
پیوست و لباس مقدس سربازی را به تن کرده و عازم سربازی شد و بعد از چند ماه خدمت
سرانجام در مورخه بیست و هفتم خرداد 1373، در «پیرانشهر» بر اثر اصابت تیر ضد
انقلاب ها به فیض شهادت نائل گردید. تربت پاک شهید در «امامزاده طاهر» کرج نمادی از
ایثار و استقامت در راه وطن است.
روایتی مادرانه برای شهید « محمد رضا ایل بیگ بختیاری»:
من فرزند پسری نداشتم و دارای چهار فرزند دختر بودم، خیلی دلم می خواست که یک فرزند پسر داشته باشم. با هزاران نذر و نیاز که کرده بودم از خداوند خواستم تا پسری به من عطا کند.
یک شب خواب حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه زهرا (س) را دیدم که در خواب به من فرزند پسری عطا کرده اند که من نامش را «محمد رضا» نهادم.
محمدرضا هنوز به دنیا نیامده بود که من خواب دیگری دیدم؛ خواب دیدم که در یک بیایانی هستم فرزندی که باردار بودم به دنیا امده است. نوزاد پسر بود. در خواب در کنار رودخانه ای نشسته بودم. مردی که لباس سبز تنش بود از میان رودخانه به سمت من آمد و نوزاد را از بغل من گرفت. من در خواب گریه کردم و گفتم که این بچه برای من است و آن آقا گفت: نه این بچه از آن ما است و بچه را از من گرفت و برد.
محمد رضا در شانزدهم اسفند ماه سال 53 اذان و الله اکبر ظهر را که گفتند به دنیا آمد و من چقدر خوشحال شدم که خداوند یک پسر به من داده است. او از کوچکی در هیئت ها بود و خدمت امام حسین (ع) را می کرد. تا اینکه به سن سربازی رسید و در سال هفتاد و یک در سن هفده سالگی به خدمت سربازی رفت. من شب و روز برای محمدرضا ناراحتی می کردم و خواب و خوراکم گریه بود. آنقدر گریه کردم که مریض شدم. آخر گفتم: ای خدا این پسر من سرباز صاحب زمان(عج) است و نام لشکرشان، لشکر امام حسین (ع) است و من محمدرضا را به صاحب زمان و امام حسین می سپارم.
همان روزی که این حرف را زدم در شب آن روز خوابی دیدم که زنگ منزلمان را به صدا در آوردند و من در را باز کردم. دو تامرد با چهره هایی نورانی سوار بر اسبهای سفید بزرگی پش و هر ت در بودند. هر دو لباس و امامه سبز بر تن داشتند. صورتهایشان به اندازه ای نورانی بود کهنمی توانستم به درستی آنها را ببینم. محمدرضا را در جلوی خود بر اسب سوار کرده بودند. آنها محمدرضای من را در داخل منزلمان گذاشتند و من خوشحال شدم. بعد به خود آمدم که این آقایان که محمدرضا را آورده اند را تعارف کنم تا به داخل بیایند. یک دفعه متوجه شدم که آنها با همان اسبهای سفید غیب شدند.
چند وقت بعد از این خواب محمدرضا به مرخصی آمد و در منزل ما بود تا زمانی که مرخصی اش به پایان رسید و موقع رفتن به منطقه هر چه قدر برایش وسایل گذاشتم قبول نکرد. گفت: مامان من دیگر به این چیزها احتیاجی ندارم که برای من می گذارید. آخرین باری که می خواست برود من صورتش را بوسیدم. محمدرضا گفت: مامان می خواهم چیزی به شما بگویم. نمی دانستم که چه چیزی می خواهد به من بگوید. گفتم: محمدرضا جان! هرچه می خواهی به من بگو. او گفت: مامان اگر من رفتم و به شهادت رسیدم ازت می خواهم که عکس مرا روی سنگ قبرم حک کنید چون من رفته ام و سنگ قبر دیده ام و عکس تمام شهدا را روی سنگ قبرشان حک کرده اند.
بیستم خرداد که محمدرضا من به منطقه رفت هر چه به او گفتم که محمدرضا جان! دو سه روز دیگر عاشورای حسینی است اینجا بمان و محمدرضا به من گفت: مامان من پارسال عاشورا تاسوعا در منطقه بودم. امسال هم می خواهم در منطقه باشم که شب بیست و هفتم خرداد روز تاسوعا شب عاشورا مصادف با شهادت امام حسین (ع) محمدرضا هم در منطقه «کانی زرد» به شهادت رسید. کنار همان رودخانه ای که من در خواب دیده بودم. در کنار رود کانی زرد پسر من به شهادت رسید.
من نمی دانستم که پسرم شهید شده است و کسی هم به من اطلاع نداده بود. منطقه خیلی شلوغ شده بود و دلم برای محمدرضا خیلی شور می زد. چون من نمی دانستم که فرزندم شهید شده است. ولی شب گریه کردم خواب دیدم یک آقایی با امامه مشکی عبای مشکی به همراه خانواده اش به منزل ما آمد. در خواب داشتم جگر درست می کردم.
از آن موقعی که من این خواب را دیدم همه اش گریه خوراکم بود. که خدایا این چه خوابی بود که من دیدم. هنگامی که دراز می کشیدم و چشمایم را روی هم می گذاشتم و می دیدم که منزل ما همه پر از خانمهای چادر مشکی می باشند و همه اش به من دلداری می دهند و به من گفتند: اگر محمدرضا شهید شد زیاد ناراحتی نکن.
بعد از چند روز دیگر به فامیلهای شوهرم خبر دادند محمدرضا به شهادت رسیده است. تا چهاردهم تیر که محمدرضا هفده روز بود که به شهادت رسیده بود و من از همه جا بی خبر بودم که محمدرضا به شهادت رسیده است. روز شهادت امام سجاد(ع) محمدرضای من را هنگامی که الله اکبر ظهر را می گفتند به دنیا آمد و همان الله اکبر ظهر روز شهادت امام سجاد(ع) به خاک سپرده شد.
محمدرضای من از کودکی عشق امام حسین(ع) را داشت. او نماز و روزه اش هم ترک نمی شد. محمدرضا سرباز صاحب زمان بود نام لشکرشان هم لشکر امام حسین(ع) و در راه همان امام حسین(ع) به شهادت رسید و سرجانم فدای امام حسین(ع). امیدوارم خداوند نگهدار تمام سربازان باشد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری
نظر شما