روایتی از عاشق پیشگی مادرانه
نوید شاهد البرز؛ شهید« عباس صادق زاده» که فرزند« اسکندر و مریم » است در سال
1343، در شهر «ماهدشت» از توابع استان البرز چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا
پنجم ابتدایی ادامه داد و به عنوان راننده و تک تیرانداز در جبهه ایفا نقش کرد تا
اینکه در جبهه «مهاباد» بعد از رشادت های فراوان به دست گروهک های ضد انقلاب افتاد و
بعد از تحمل شکنجه های فراوان در تاریخ سی ام اردیبهشت 1363، به درجه شهادت رسید و
تربت پاک شهید در جوار آرامگاه «بی بی سکینه» در گلزار شهدای ماهدشت نمادی از ایثار و شهامت در راه دفاع از وطن می
باشد.
خاطره ای به روایت از مادر شهید«عباس صادق زاده» در دست ماست که در ادامه مطلب پیش روی دارید:
«عباس» اول ابتدايي بود كه با «حسين» دوتايي رفتند تا اینکه من ديدم صبح زود ميروند و بعد از ظهرها هم ديرتر از همیشه ميآيند. چند بار از انها پرسیدم که شما کجا می روید؟ زود ميرويد دير هم ميآييد! نگو يك خانم مسنی بوده كه بچه نداشته و تو يك اتاق زندگي ميكرده و من براي بچهها غذا ميگذاشتم آنها نميخوردند و براي آن خانم ميبردند.
خلاصه اینکه متوجه شدم هوای آن پیرزن را دارند و بعد از مدرسه می روند به او سر می زنند. آن موقع هم خانههاي ماهدشت آب نداشت از چاه آب ميبردند. يعني اينها ميرفتند از چاه آب ميكشيدند و ميآوردند تو خانه آن خانم ميگذاشتند بعد به خانه ميآمدند. يك روز من تحقيق كردم ديدم بله هر روز كارشان همين بوده و من به رويشان نياوردم. يك روز ديدم عباس از مدرسه آمد خيلي گريه ميكند. گفتم: چرا گريه ميكني؟ گفت:به خانمی که سر می زدیم فوت کرده است. اين يك خاطره از دوران بچگياش بود .
تا اينكه او نه ساله شد، ضمن اينكه درس ميخواند با جهاد هم همكاري ميكرد.
در تمام لولهكشيهاي ماهدشت عباس به جهادسازندگی كمك می کرد. زمانی که هفتاد و دو تن در حادثه بمب گذاری به شهادت رسیده بودند، من ديدم كه اين نوار گذاشته و گريه ميكند. قدم ميزند و اضطراب
داشت. گفتم: عباس چي شده؟ چرا اينقدر ناراحتي؟ گفت: هفتاد و دو تن از جوانان به شهادت رسيدند.
پسرهای كوچه امان هم شهيد شدند. خلاصه بعدازظهر با هم رفتيم قرار بود تو ماهدشت
راهپيمايي كنند. من را با خودش برد. راهپيمايي كرديم و بعد برگشتيم. روزها گذشت و اسم عباس برای سربازی در آمد. او براي خدمت يك سال خودش را جلوتر معرفي كرده بود. آن موقع هم تهران
روبروي بيمارستان امام خميني(ره) تو يك قنادي كار ميكرد كه هفت تومان به او حقوق ميدادند.
بسيار بچه پاكي بود يعني طوري بود كه ما واقعاً مادر و پسر نبوديم، عاشق همديگر بوديم. همه جوره كمك حال من بود تا اينكه رفت سربازي يك سال بعد آمد. گفت: مامان من دارم برای آموزشی می روم. (پادگان لويزان آموزشياش بود) ولي بعد از آن گفت: تقسيم ميشوم به مهابادميروم. خلاصه كمي وسيله برایش آماده كردم به لویزان رفتيم. او را رساندیم. بعد از سه ماه به مرخصی آمد. گفتم: مادر جايت چطور است؟ گفت: مادر جاي من خيلي خوب است. ما تو مهاباد هستيم و از جنگ هيچ خبري نيست. شما از جاي من نگران نباشيد و غصه من را نخوريد.
تا اينكه به مرخصي آمد و رفت و تا سال 63 ماند. سال 63 تمام شد. هیجده روز از عيد هم گذشت من ديدم نه نامهاش ميآيد و نه خودش. همينطور غمگين و ناراحت نشسته بودم تو حياط فكر اين بودم يك دفعه ديدم ساك به دست آمد. رفتم جلو بغلش كردم و خوشحال شدم. ولي سر و وضعش خاكي بود. گفتم: اول برو حمام. بعد بيا كه نهار هم درست كردم. وقتي از حمام بيرون آمد و نمازش را خواند. نهار خورديم بعد رفت روي تخت خوابيد. چهره اش نوراني شده بود دوست نداشتم چشم از چهره اش بردارم. تا اينكه بيدار شد. گفت :مامان دوستانم به من نامه دادند كه ببرم به خانوادههايشان بدهم من ميبرم آنها را تحويل بدهم برگردم. اين رفت و برگشت. ده روز مرخصي داشت كه روز ششم گفت: من دارم ميروم گفتم براي چي تو ده روز مرخصي داري؟! ولي شش روز مانده! ميگفت: نه مامان هر چه زودتر بروم. البته ميرود و از همه دوستان و آشنايان حلاليت ميطلبد و از مدير مدرسه حتي و معلمش هم رفت حلاليت طلبيد و مرا هم بغل كرد و صورتم را بوسيد. گفت: مادر! شما هم بايد مرا ببخشيد و حلالم كنيد به هر حال آمديم و از كرج او را بدرقه کردیم و رفت.
با آقاي بهشتي عكس انداخته بود و فرستاد. بعد من بهش زنگ زدم گفتم: مادر چی شد با دکتر بهشتی عکس انداختی؟! گفت: مامان تو فكر ميكني مردي مثل بهشتي آدم گيرش ميآيد؟ آن هم خدا با من بود كه با ايشان عكس انداختم؟ پشتش هم يك نقاشی كوچك برايم كشيده بود و پشت همان عکس برايم يك نامه نوشته بود. از همه معذرتخواهي كرده بود.
تا اينكه ماه شعبان بود،
آمدم كرج برايش نامه پست كنم كه گم شدم. كرجي كه من يك عمر زندگي كرده بودم در آن گم شدم.
ميخواستم بروم ماهدشت نميدانستم كه چطوري بايد بروم. خلاصه يكي از دوستانم من را ديد.گفت: چرا اينقدر ناراحت هستي؟ به هرحال نامه را توی خيابان دانشكده پست كردم. به
خانه برگشتم. برادرم با بچه خواهرم به خانه ما آمده بودند. برادرم اينقدر گريه كرده چشمهايش
كوچك شده است. گفتم: چي شده كه گريه كردي ناراحت هستي؟ گفت: هيچ نشده فقط مادر حالش خراب
است. آمدم شما را ببرم گفتم: نه تو ناراحت اين نيستي يك چيز ديگر شده گفت نه به خدا
همين كه گفتم به هر حال به خانه مادرم رفتم. آنجا شلوغ بود انگار مراسم ختمی بود. کم کم متوجه شدم که عباش شهید شده و همه اینجا برای این موضوع جمع شده اند. باورش سخت بود که عباس دیگر نباشد. همه بسیجی ها آمده بودند و هرجایی را نگاه می کردم عباس را می دیدم.
در مراسم عباس اصلا نتوانستم گریه کنم.حس می کردم زنده است و گریه برایش بیهوده بود. من با عباس حرف می زنم و او هم خيلي راحت جواب مرا ميدهد. الان هم هر وقت گرفتاري و مشكلی داشته باشم ميروم
سر مزارش احساس ميكنم كه زنده است. باهاش حرف ميزنم. صحبت ميكنم. مشكلم را ميگويم
و مشكلم هم حل ميشود.
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری