«دامادی یونس»
نوید
شاهد البرز؛ شهید «حسینعلی خلج» فرزند «مسلم علی» و «کبری» است که در سال 1345، در
شهر قزوین چشم به جهان گشود. وی تا پنجم ابتدایی ادامه تحصیل داد و به عنوان سرباز
و رزمنده در دوران مقدس در جبهه های حق علیه باطل حماسه ها آفرید و در منطقه جنگی
مریوان در بیست و پنجم اردیبهشت سال 1366، به درجه شهادت نایل آمد. تربت پاک شهید
در «امامزاده محمد کرج » نمادی از ایثار و شهامت در راه آرمانهای اسلام و ایران می
باشد.
از
شهید «حسینعلی خلج» برگ هایی از دفتر خاطرات به جا مانده است که بخشی از آن
را در ادامه مطلب می آوریم:
«شنیدم که عملیاتی در راه است. من بسیجی بودم برای همین اول به بسیج رفتم. خیلی دوست داشتم در عملیات ها شرکت می کردم. دلم می خواست در عملیات خیبر و با یکی از والفجرها شرکت کنم.
ما هم از طرف بسیج به مانور رفتیم. بچه ها خیلی شور و شوق داشتند. آنها می گفتند که ما هم مانند رزمندگان اسلام که در جبهه ها می جنگند هستیم.
از مانور که برگشتم ماندن در شهر برایم خیلی سخت بود. به سراغ اسم نویسی برای جبهه رفتم و در تاریخ یازدهم دیماه 1363، اسم نوشتم. به من گفتند که باید آموزش ببینید. با چند تا از بچه ها که آنها هم داوطلب بودند به پادگان شهید دستغیب رفتیم. به ما گفتند که باید آموزش ببینید. با بچه ها به پادگان شهید دستغیب رفتیم و آنجا یک هفته آموزش نظامی دیدیم.
بعد از آموزش به خانه برگشتم که با مخالفت پدر و مادرم برای رفتن به جبهه روبرو شدم. آنها می گفتند: وقتی یکی از برادارانت در جبهه کردستان است تو نباید بروی. اما من خیلی دلم می خواست بروم. دوست داشتم تا آخرین نفس پیش رزمندگان در جبهه باشم. وقتی رزمندگان که در عملیات ها بودند می آمدند و برای ما تعریف می کردند. من به حال آنها حسرت می خوردم و می گفتم: هر کسی که در عملیات ها شرکت داشته عشق کرده است. من با خودم فکر می کردم که من چی از اینها کم دارم. هرکسی من را می دید از من می پرسید که چرا ناراحت هستی و من نمی گفتم. هر کاری می کردم پدر و مادرم اجازه نمی دادند.
«طرح لبیک» در حال انجام بود و اسم خیلی از بچه ها در آمده بود. سپاه پاسداران هم
از کرج به جبهه ها نیرو اعزام می کردند. به یکی از برادران سپاهی گفتم: تو را به خدا قسم می دهم پرونده من را درست کن. من هم می خواهم بروم همه بچه ها رفتند. وقتی بچه ها رفتند و در عملیات خیبر شرکت کردند من خیلی افسوس خوردم. خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم. یکی از برادران که عازم جبهه بود به من گفت: گریه نکن حالا نوبت ماست که برویم. ان شالله شما هم در عملیات های دیگر می روید. آن رزمنده روی من را بوسید و سوار شد و رفت.
من به خانه برگشتم. ساعت یک و نیم ظهر بود. با ناراحتی از در وارد اتاق شدم . پدرم پرسید که چه شده است ؟ من جواب ندادم باز هم سوال خود را تکرار کرد. من با ناراحتی گفتم: می خواستی چه شود؟ همه بچه ها عازم جبهه حق علیه باطل شدند که با صدام یزید کافر بجنگند. پدر با ناراحتی گفت: پسرم شما نمی دانی که من برای چه به شما نه گفتم؟
تو هم ان شالله می روی اما نه برای جنگ بلکه برادرت با رزمندگان به پیروزی نهایی می رسند و راه کربلا باز می شود و با هم به زیارت می رویم.
چند
روز گذشت و تقریبا 6:30 بود که من از
سرکار می آمدم. دیدم در مغازه عموم بسته بود. از کسی که در اطراف مغازه عموم بود
سوال کردم که چرا عمو مغازه را باز نکرده است. گفت : من شنیدم که پسر خواهرش شهید
شده است. باور نکردم. از ایرج که همون نزدیکی ها دکه دارد باز پرسیدم که چرا عموم
مغازه نیست. گفت مگر خبر نداری پسر عمت در «عملیات خیبر: شهید شده است. نمی
توانستم باور کنم. با لباس کاری که به تنم بود به طرف خانه عمه عزیزم به راه افتادم.
وقتی به خانه آنها رسیدم و خیلی آنجا شلوغ بود. از عمه ام پرسیدم چرا اینجا شلوغ است؟ عمه ام در جوابم گفت که عروسی یونس است.صورتم را روی صورت عمه ام گذاشتم. خیلی گریه کردم. به خانه برگشتم و گفتم : خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی(ره) را نگهدار.
صبح شد و رفتم سرد خانه دیدم آمبولانس ندارد و به کرج آمدم. به بنیاد شهید رفتم و از رییس بنیاد خودرو تقاضا کردم و ما خیلی تو ماشین بودیم. اسم مسئول ناحیه پنج کرج فردیس برادر مهدی بود و صبح تشییع جنازه شهید «یونس لطفی» بود. به سردخانه رفتم و یکی از بچه ها پیکر شهید پاسدار اسلام یونس لطیفی را بغل گرفت و ماشین آمبولانس آمد و توی ماشین گذاشت و من هم با همین ماشین که با برادر مهدی مسئول ناحیه پنج کرج فردیس بود با ماشین بسیج ناحیه پنج فردیس برگشتم و امدم از جلوی بسیج ناحیه پنج جنازه را به دوشش گرفتیم و تا در خانه خودش را برد و از آنجا برگشت و از کوچه شهید «پاشازاده» تشییع جنازه کردند و تا سر کانال در آنجا ایستادند و نمازش را حاجی آقا قماری خواند و برادرش خواند و اسم برادرش «جهان لطفی» و مسائل گفت: برادر بزرگش خانه نبود که برادرش شهید شدند و اول برادرش «منصور لطفی» آمد. از در که وارد شد، دید خانه خیلی شلوغ است. کیفی بر دوش گرفته بود و آن را هم پرت کرد. مادرش آمد به همه بچه ها گفتند: به ایشان نگویید که برادرت شهید شده و مادرش را آوردند و توی هال نشست و صورت پسرش را بوسید و او را بغل کرد و گفت: منصور جان یونس دامادی دارد. منصور که برادرش بود خیلی گریه کرد مادرش گفت که منصور جان! گریه نکن. عروسی برادرت است. ناراحت می شود.
بعد از روز سومش بود برادر بزرگش رسید و به او گفتند: چرا نمی امدی؟ گفت: آماده باش بود و مرخصی نمی دادند. مادرش به همه سفارش می کرد که مادر جان! عروس برادرت است گریه نکن
هر شهید که به فردیس می آوردند من در تشییع جنازه اش شرکت می کردم و دعای توسل یا دعا کمیل می خواندم و خیلی خوشحال می شدم . خیلی دوست داشتم که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اسم نویسی کنیم و در سپاه خدمت کنم ولی همچنین سعادتی نداشتم که در سپاه خدمت کنم البته مادرم هم خیلی ناراحت می شد.
من دو سال در بسیج خدمت می کردم. سه سال تو پایگاه المهدی خدمت کردم و خیلی از این بسیج راضی بودم و برادرم خیلی ناراحت بود.من در بسیج مسئولیت داشتم رفیق هایم در بسیج می گفتند: تو مسئولیت داری باید سر پست بیایی.
من میخندیدم بچه ها میگفتند: خوشحال هست که مسئولیت دارد. بنده یک مدت مسئول تعاون بودم و چند سال گذشت من مسئولیتم را به یکی از برادران دادم و سید حسن آقا قریشی گفت: قاسم جان! من می خواهم شما معاون باشید چون من زن و بچه دارم. نمی توانم هرروز اینجا بیایم. بنده ناچار شدم و به ایشان گفتم عیبی ندارد و معاون تعاون شدم هفته دوبار به بسیج می رفتم.
تا اینکه سربازی برادرم تمام شد و من هم تصمیم گرفتم که به جبهه بروم اما باز هم خانواده مخالف بودند پس من بدون خداحافظی رفتم. مادر جان من دوست داشتم شما من را با دست خودتان بفرستید.
من انشاالله راه کربلا را باز می کنیم. مادر جان! انشاالله با همدیگر به کربلا می رویم اگر بنده به مرخصی نمی امدم اگر شما خواستی بنده را ببینی به بهشت زهرا بر سر خاک و قبر شهدا بروید. آنجا بایست و بگو خدایا! یک عدد قربانی به شما دادم. خدایا! ان قربانی را قبول بفرما .»
والسلام علیکم ومن الله توفیق
دوم اردیبهشت 1365
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری