روایتی مادرانه از شهید جاوید الاثر « رضا آقا حسینی»: شهادت زیر نم نم باران
نوید
شاهد البرز؛ شهيد جاویدالاثر «رضا آقاحسيني» فرزند «اسدا...» در سال 1340، در يكي
از مناطق تهران در خانوادهاي زحمتكش و مذهبي ديده به جهان گشود. پس از طي دوران
كودكي خويش در آغوش گرم و پرمهر و محبت خانوادهاي فداكار در هفت سالگي وارد دبستان شد و پس از طي كردن دوران ابتدايي و
راهنمايي تصمیم گرفت که وارد بازار کار و
تلاش برای امرار معاش شود و بدین وسيله گوشهاي از هزينه پربار زندگي را بر عهده بگيرد
و قسمتي از زحمات بيشائبه پدر را جبران نمايد.
او در زمان اوجگيري انقلاب همانند ديگر جوانان غيور و شجاع اين مرز و بوم در اكثر راهپيماييها و تظاهرات شركت فعال داشت و پس از پيروزي انقلاب نيز همواره در صحنه حضور داشت و با شروع جنگ تحميلي به خدمت مقدس سربازي خوانده شد و با بر تن كشيدن اين لباس شريف و ديدن آموزشهاي لازم به جبهههاي نبرد حق عليه باطل اعزام گرديد و پس از رزم بيامان و حماسهآفرينيهاي بسيار سرانجام در تاريخ چهارم اردیبهشت 1361، در منطقه مريوان به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و به ملكوت اعلاء پيوست. پیکر پاک شهید همچنان در مرزهای کشور عزیزمان در حال پاسداری و حراست از میهن اسلامی می باشد.
روایتی مادرانه که حکایت از آخرین رزم و لحظه به شهادت رسیدن شهید « رضا آقا حسینی» را دارد در ادامه مطلب می خوانید:
رضا در روزهای تظاهرات و پیروزی انقلاب سن کمی داشت اما با این حال در تظاهرات شرکت می کرد و در یکی از این اعتراضات مردمی به رزیم سفاک پهلوی کمی نمانده بود که رضا هم تیر بخورد چون تیری به کسی که کنار رضا ایستاده بود اصابت می کند. بعد از پیروزی انقلاب رضا جایش در مسجد بود و عشق و علاقه او به جبهه هم در همان جا در دل و جان رضا ریشه دواند و چند بار برای اعزام به جبهه اقدام کرده بود اما چون سنش کم بود نپذیرفت بودند.
با فرا رسیدن موعد سربازیش با دل و جان لباس مقدس سربازی به تن نمود و عازم مریوان شد.
یکی از همرزمانش برای من تعریف می کرد که رضا و همرزمانش چند بار به خاک عراق یورش بردند و سنگر ها را گرفتند و جنگ تن به تن داشتند. حدود سه چهار بار این کار را انجام دادند. برای بار چهارم که این کار را انجام دادند حدود چهل نفر بودند که رفتند توی خاک عراق و تمام سنگر ها را گرفتند برگشتند. می گفت حدود سه چهار بار این کارو انجام داده بودند. تا اینکه در آخرین حمله مخفیانه عراقی ها منتظرشان بودند. عراقی ها آنها را به توپ می بندند و آن عده از رزمندگان که از خاکریز بودند به شدت زخمی و یا شهید می شوند و آن عده از رزمندگانی که هنوز از خاکریز عبور نکرده بودند بر می گردند.
رضا هم جز رزمندگانی بوده که از خاکریز عبور کرده و زخمی می شود یکی از رزمندگان خود را به رضا می رساند . باران نم نم در حال باریدن بوده که او به رضا می رسد. رضا را به شدت زخمی می یابد. دو پایش قطع شده و خون فراوانی از او رفته است و همچنان ذکر یا صاحب الزمان بر لبانش جاریست. تا اینکه رضا در زیر نم نم بارانی که رحمت الهی ست به ارزویش و اجابت دعایش می رسد و جام شهادت را می نوشد و به دیدار معبود حقیقی می رسد. پیکرش در خام دشمن ماند و هرگز به دست ما نرسید.
گاهی او را در عالم خواب و بیداری می بینم که به من می گوید مادر من زنده هستم ناراحت نباش. شهادت منتها آرزوی رضا بود او همیشه می گفت دعا کنید من شهید بشوم.
هر دفعه هم كه خوابش را ميبينيم ميگويد: مادر من زنده هستم
ناراحت نباش هميشه ميگفت من نمردهام فكر نكنيد كه من مردهام من زنده هستم هميشه
ميگفت: مامان مرا دعا بكن كه خدا بخواهد من هم مثل همرزمانم پیش خدا بروم. رضا
خیلی صادق، ساده و بيپيرايه صحبت ميكرد. ميگفت: خيلي از دوستانم شهيد شدند. من
لياقت شهادت را ندارم. خيلي با محبت بود و به خانوادهاش خيلي كمك می کرد. در
نهایت هم به آرزویش یعنی شهادت رسید.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری