در سالروز شهادت «رمز علی جعفری بروجهانی» منتشر می شود؛
آري! بعد از پيروزي انقلاب ما در تهران بوديم و در تظاهرات شركت مي كرديم تا زماني كه انقلاب پيروز شد. ما هم در تهران در كار كنتراتي كه در دست داشتيم كار مي كرديم. ناگهان ديديم هواپيماهاي عراقي به تهران حمله كردند نمي دانم چه روزي بود ولي بعد از ظهر بود.
خاطرات شهید «رمز علی جعفری بروجهانی» در دفتر خاطرات

نویدشاهد البرز:

«رمز علی جعفری بروجهانی» فرزند «رکاب» و « محترم» است که در شهر « ابهر» چشم به جهان گشود. وی تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل کرد و به عنوان رزمنده پاسدار بعد از جانفشانیهای فراوان در عملیات بدر در غرب دجله و فرات در روز بیست و ششم اسفند ماه 1363، به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهر شهید در امامزاده طاهر نمادی از ایستادگی و دلاورمردی است.

از شهید مذکور دفترچه خاطرات به یادگار مانده که با نثری شیوا و قلمی توانا نوشته شده است. این خاطرات خودنگار شهید از آغازین روزهای جنگ تحمیلی شروع شده که در ادامه مطلب می خوانید:


مدّتها بود كه در فكر جبهه بودم؛ بنده مدّتها پيش كه بچّه بودم در روستايي به نام «سرويجمان» زمستان را درس مي خواندم و در تابستان و بهار در نزد پدرم كار مي كردم و پدر كه كشاورز بود بسيار زحمت مي كشيد و زياد تلاش مي كرد كه ما را در زندگي خوشبخت كند.

مدّتي بود که من و برادرم در اين دهكده به كار كشاورزي می پرداختیم و به درس هم ادامه مي داديم. دهكده دور افتاده اي بود و کار در زمستان بسیار سخت بود. با اين حال ما كه از مدرسه برمي گشتيم مشغول كار مي شديم. گاهي براي گوسفندان علف خرد مي كرديم و گاهي هم برف پشت بام را پارو مي كرديم. مدّتي به اين كار ادامه داديم. تابستان هم در صحرا به جمع آوري خوراك زمستان مشغول بوديم و هميشه در حال كار کردن بودیم.

مدّتي را گذرانديم تا يك روز اتّفاقي در دهكده افتاد يعني دعوا راه افتاد. خلاصه پاي ما هم به ميان كشيده شد ولي ما بي گناه بوديم و طرف ما قوي بود. روز و شب ما را سنگ باران مي كردند ما هم بسيار صبر كرديم. بعد از مدّتي از آن دهكده به دهكدة ديگر رفتيم. آري! خيلي به ما ظلم شد و زمين هاي كشاورزي را كه در دست داشتيم از دست داديم. هر كس قطعه اي را صاحب شد و به ما در اين زمينه ظلم شد. مردم اين دهكده مثل مردم كوفه با ما رفتار كردند ولي ذكر زبان ما اين بود كه خدايا! رضايم به رضاي تو. از خدا ياري و كمك جستيم و خدا هم به ما كمك كرد تا بعد از مدّتي به ياري الله توانستيم خانه اي از گل درست كنيم و زندگي را در آنجا گذرانديم.

برادرم كه بزرگتر از من بود به تهران رفت پیش عمويم كه معمار شركت «زروان» بود، مشغول کار شد. تا اینکه بنّايي را پيش عمويم ياد گرفت. آنجا روزها كار مي كرد و شب ها هم به درس خود ادامه مي داد. مدّت دو سال در آنجا كار كرد و من هم در خانه بودم. زمستان به مدرسه مي رفتم بعد از مدّتي من هم پيش عمويم رفتم و آنجا در قهوه خانه اي كه مال شركت بود كار مي كردم. مدّتي ما در اينجا كار كرديم و به ياري الله زمين باغ و خانه درست كرديم تا مدّتي كه من پنجم ابتدايي را خواندم. چون مدرسة راهنمايي در دهكدة ما نبود مجبور شدم به شهري كه در نزديكي دهكده بود بروم. مدّت يك ماه در آنجا به مدرسه رفتم تا اينكه انقلاب شروع شده بود. مدرسه ها روز به روز تعطيل مي شد با اين وضع نتوانستم طاقت بياورم چون راه من دور بود و هوا هم سرد بود من مجبور شدم مدرسه را ترك كنم.

آري! ديگر نتوانستم به مدرسه بروم و مجبور شدم به پيش برادرم كه در تهران كار ساختماني شروع كرده بود بروم و با او كار كنم و كم كم شغل بنّايي را ياد گرفتم و مدّتي در جنوب تهران مشغول كار ساختمان بودم.

آري! بعد از پيروزي انقلاب ما در تهران بوديم و در تظاهرات شركت مي كرديم تا زماني كه انقلاب پيروز شد. ما هم در تهران در كار كنتراتي كه در دست داشتيم كار مي كرديم. ناگهان ديديم هواپيماهاي عراقي به تهران حمله كردند نمي دانم چه روزي بود ولي بعد از ظهر بود.

آري! فرودگاه را بمب باران كردند لحظه اي بعد دوباره حملة هوايي در تهران انجام گرفت. آري! روز به روز حملة عراق به كشورمان شدّت يافت. تا اينكه مرزهاي كشورمان اشغال شد حمله از هر طرف به سوي ايران شروع شد. مردم جنگ نديده، ترس و واهمه داشتند. البتّه ناگفته نماند در برابر همه حملات كشت و كشتار پيروزي با ما است چرا؟

براي اينكه ديگر مردم ايران آگاه شده اند و مي دانند براي چه انقلاب كرده اند و از انقلاب خود دفاع خواهند كرد. آري! از آن روز مردم قهرمان ايران در مقابل كفّار ايستادند و به حرف اماممان گوش دادند و عازم جبهه شدند خوش به حال كساني كه در اوّل انقلاب و جنگ رفتند. آنها آگاهی بالایی داشتند و زود رفتند. در آنها زياد بود و زود درك كردند امّا ما آگاهي زيادي نداشتيم و به كارهاي خود ادامه داديم تا زماني كه عراق تمام مرزهاي كشور را گرفت. آرزو مي كردم كه به جبهه بروم ولي سعادت نصيبم نمي شد سال شصت بود كه در مسجد عزاداري امام حسين را مي كرديم.

اعلاميّه اي از طرف سپاه به مسجد آوردند و اعلاميّه را خواندند آقا فرموده بود كه هر كس توان جبهه رفتن را دارد برود. من دنبالش را گرفتم. فرداي آن روز به بسيج «خرمدره» رفتم و آنجا ثبت نام كردم. يك روز در ميان به آنجا سر مي زدم تا ببينم كه كي اعزام مي كنند. بعد از مدّتي به آموزش فرستادند ما در زمستان سرد به خوي رفتيم. ما را به «پادگان حرّ» خوي بردند. آموزشي ما در آنجا بود. سرماي شديدي داشت و آموزش ما هم فشرده بود. كلاسها پشت سرهم بود. خواب بسياركم و كوهنوردي زياد و آموزش سلاحهاي پي در پي و دويدن زياد در صبحگاه بيش از 12 كيلومتر داشتیم.

                                                     ادامه دارد...

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده