روایتی پدرانه ؛ من شهادت خود را می بینم
نویدشاهد البرز:
شهید «فریدون انصاری» در سال 1343، نوزدهم مهر در روستای قشلاق دیده به جهان گشود. او فردی متدین و متعهد بود. وی پیرو امام خمینی (قدس سره) بود و سعی داشت راه ایشان را ادامه دهد.
او در همه مجالس مذهبی و عزاداری ها در ایام سوگواری و هیات هاشرکت داشت و به ضعیفان و فقرا کمک می کرد و همیشه به بزرگترها احترام می گذاشت و به دیدار هر دوست و آشنایی می رفت. روزه می گرفت و نماز اول وقت را هرگز به تاخیر نمی انداخت و توصیه می کرد که نماز اول وقت بخوانید و برای رضای خدا و در راه رضای خدا قدم بردارند و خود در راه رضای خدا قدم برمی داشت هر روز قران کتاب اسمانی خدا را تلاوت می کرد.
ایشان در
شانزده سالگی ازدواج کرد و پس از هفت سال زندگی مشترک خود با همسرشان به خدمت
سربازی اعزام گردید. حاصل زندگی یک ساله این دو زوج یک دختر می باشد ایشان در راهپیمایی
ها بسیار شرکت فعالی داشت و ارزوی شهادت را می کرد که سرانجام در نوزدهم اسفند سال
1363، در «صالح اباد» ایلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید و تربت پاک شهید در جوار «امامزاده محمد» کرج نمادی از ایثار و شهامت می باشد.
من
پدر شهيد «فريدون انصاري» هستم. فریدون قبل از اينكه به سربازي برود بنا به سنت پیامبر اسلام تشکیل خانواده داد. تا اینکه موعد خدمت سربازی او فرا رسید و آن ایام بحبوحه جنگ ایران و عراق بود که او با اینکه دو سال فرصت داشت و می توانست صبر کند ممکن بود جنگ تمام شود اما با اصرار فراوان به این سربازی زودتر از موعد خود رفت و در حال انجام خدمت سربازی زیر پرچم مقدس جمهوری اسلامی بود و کمتر از دو ماه
به پایان سربازیش مانده بود، به جرگه شهیدان این مملکت پیوست. پسر خيلي خوبي بود و خيلي برای زندگی و
معاش تلاش مي كرد. در كفاشي كار مي كرد و او از همان کودکی دستش در جیب خودش بود و
من هرگز از او نپرسیدم که پول داری یا نه. انگار از اول مرد به دنیا آمده بود انقدر که به فکر خانواده بود.
آری فریدون شانزده سالش بود كه ازدواج كرد. بعد هم به سربازی زودتر از موعد رفت! گفتم: پسرم نرو هنوز زود است که بخواهی به سربازی بروی. گفت: نه بايد بروم الان به حضور من نیاز است جنگ که تمام شود چه نیازی به سرباز است. می گفت: الان باید به درد مملکتم بخورم و خدمتی کنم. فریدون رفت در مقابل چشمان اشک بار مادرش و صدای گریه نوزاد تازه متولد شده اش . او رفت تا به عنوان یک سرباز به وطنش خدمت کند.
برای
تولد فرزندش از جبهه آمد و بعد که می خواست به جبهه برگردد در لحظه رفتن می خواست از زمین بلند
شود و خداحافظی کند و برود که زمین خورد انگار چیزی یا کسی می خواست مانع رفتنش بشود تا او بتواند روزهای بیشتری را با فرزندش بماند.اما او دوباره برخواست، دست هایش را روی دیوار گذاشت و خطاب به امام گفت: من آن روز را که به شهادت رسیده ام می بینم. من ناراحت شدم و گفتم: چرا این حرف را می
زنی ؟! گفتم: داداشت رفت تو هم بروی ما خیلی تنها می شویم. خندید و رفت.هیچ چیز مانع رفتنش نبود.
هفت روز از تولد دخترش می گذشت که به شهادت رسید. دو تا از برادر هاي بسيجي خبر شهادتش را براي ما آوردند و ما بعد از سه روز پیکرش را تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.جلوی پیکرش دو تا قرباني كشتند. تربت شهید در جوار «امامزاده محمد» می باشد. در روز به خاکسپاری وقتی که پیکر را دیدم سر نداشت.
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري