نگاهی به زندگی فرمانده دسته والفجر چهار اعزامی از مخابرات کرج
نوید شاهد البرز:
شهيدان چيزي جز عشق، جز اراده، جز راهنماي محبين و جز عاشقان دلسوختهاي نبودند كه در اين اوراق به وصف آمدهاند، وارستههايي از جميع رذايل اخلاقي و قطع علايق و پيوست به عالم حقايق كه مرحلة خلوص و اخلاص را طي كردهاند و به مقام وصل رسيدهاند.
شهيد «محمد رشيدي» درسال 1333، در يكي از نقاط دورافتاده كرمان در روستايي به نام «طاشكویه» دنيا آمد. خانواده او از طبقة مذهبی بودند و پيوسته براي امورات زندگي خود به كشاورزي مشغول بودند.
پس از چندسالي به شهرستان كرج هجرت كرده و شهيد دوران تحصيلي ابتدایی را در محيط چهارصد دستگاه پشت سر ميگذارد و پس از آن بنا به ضرورت در كارخانه جهان چيت به كار مشغول ميشود و دوران سربازي كه فرا ميرسد به خدمت مقدس سربازي ميرود و پس از اتمام آن سنت رسول اكرم رابه جاي ميآورد كه اكنون ثمرة آن سه فرزند به نامهاي مهدي، مجيد و زهرا ميباشند.
وی در همين زمان به عضويت
كانون وليعصر درميآيد و پس از مدتي در شركت مخابرات استخدام ميشود و در سالهاي
56 و 57 كه خروش و نقطة اوج انقلاب است در تظاهرات و راهپيماييها شركت جسته و
زماني كه اعتصاب بعضي ادارات را فرا گرفته بود در مخابرات به آنها ميپيوندد و
همواره در برنامههاي نهضت كوشا بود تا انقلاب پيروز شد و به محض پيروزي انقلاب در
كميتة مركزي به انجام وظيفه مشغول شد كه يكي از چهرههاي فعال محسوب ميشد و وي
همراه دوست همرزمش حسين عسگري (جاویدالاثر) مأموريتهاي مشكل را تقبل ميكرد و با
شروع جنگ تحميلي وي در سال61 به عضويت پايگاه شهيد غياثي درآمد و پس از
چندي برادرش « حسین رشیدی» كه او هم عضو كانون وليعصر بود در عمليات والفجر4 (پنجوين عراق) به
درجة رفيع شهادت نائل آمد.
شهید محمد رشیدی نیز بعد از سالها مجاهدت در کسوت فرمانده دسته و در منطقه عملياتی فاو در تاریخ دوم اسفند ماه 1364، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. تربت گاه شهید در گلزار شهدای چهارصد دستگاه کرج نماد ایثار و شهامت می باشد.
پدر شهید چنین بیان می کند :
چند روزی بود که محمد به
جبهه رفته بود شبی در خواب دیدم که در دامنه های پر از گل و ریاحین است و منتظر
است وقتی به او نزدیک شدم محمد به من گفت: پدر تو هم آمدی ؟ گفتم: بله گفت: به دنبالم بیا به او گفتم: اینجا همه گل است
نمی شود انها را لگد کرد. او گفت: اینجا همه اش اینطور است عیب ندارد. او نمی
دانست که فرزندش خورشید همیشه روشن است و او هر جا است انجا گلشن است. بعد گنبد
بارگاهی را نشانم داد گفت: می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: حرم حضرت امام حسین (ع) است. گفت: اری پس
از انکه چند قدمی جلو رفت درب زیر گنبد باز شد و محمد داخل گردید و درب بسته شد. آری!
محمد به صف یاران با وفای حسین پیوست.