روایت ها و رویاهای مادرانه؛ شهدا زنده اند
نویدشاهد البرز:
شهید«نعمت اله هموله» فرزند« حسین و فاطمه» در نوزدهم فروردین 1345، در شهر خرمشهر چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه داد و به عنوان رزمنده به جبهه و خط مقدم پا نهاد و در منطقه عملیاتی «سومار» حماسه ها آفرید و سرانجام بر اثر اصابت ترکش به پهلو در بیست و چهارم دیماه 1365، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر شهید در گلزار شهدای « یافت آباد» آرمیده است.
روایتی مادرانه از شهید « نعمت الله هموله»
شهيد«نعمت الله هموله» یک بار در جبهه ترکش خورد و او را به بیمارستان منتقل کردند. چند روزی از بستری شدنش نگذشته بود که خواست به جبهه برگردد و من ممانعت کردم و گفتم كه تركش خورده ای، باید بیشتر استراحت کنی. قبول نکرد.گفت: نه مادر بايد حتماْ بروم بچه ها آنجا بي قرارند. تركشی را كه از بدنش درآورده بودند با خود به منطقه برد كه به بچه ها نشان دهد و بعد از اين كه رفت نامه فرستاد. در نامه نوشته بود؛ مادر بازهم مي آيم كه قبل از رسیدن نامه خود نعمت اله باز گشت و گفت: مادرمن آمدم ازهمه خداحافظي كنم كه دو شب ماند و دوباره به منطقه برگشت. بعد دو روز دوباره به تهران برگشت چون ازدايي هايش و بقيه فاميل خداحافظي نكرده بود. برگشت و از آنهاحلاليت طلبید.
موقعي
كه رفت خواب ديدم که با درشکه به در خانه آمده است دو تا دستش را با پرچم بسته بود.
جلو آمد و مرا صدا کرد. گفتم: بله گفت:
زمين خريده ام و یک بغچه را كه لباس و پارچه بود به من داد و گفت: بپوش كه مي خواهم زمين را به تو نشان بدهم. به همراهی او سوار درشكه شدم. گفت: مادر حجاب خودت را رعايت كن. دست هايت را بپوشان و من همين كه
نگاه كردم، ديدم دست هايم مثل دست هاي نوزاد کوچک شده بود و همين طورداشتيم مي رفتيم
كه من گفتم: مادرجون كجا زمين خريدي؟ گفت: مادرخيلي طول مي كشه تا به زمين برسي الآن
تو را به آنجا مي برم تاببيني زمين كجاست.
همين كه رسيديم ديدم دهاتی ست که زن ها در حال پخت نان بودند. رفتيم سرزمين ديدم اندازه يك فرش دوازده متري است كه بارنگ سبز زمين را رنگ زده بودند و باخط مشكي دورش را با پنج تن آل ابا نوشته بودند كه برگشت و به من گفت: مادر اين خانه من است.
يك شب ديگرخواب ديدم كه نعمت شهيدشده و صورتش سرخ بود و به من مي گويد: مادر چرا به من مي گویید كه شهيدشدی؟! من شهيدنشده ام، شهدا زنده اند. بيا برويم بهشت زهرا را ببين. بر سر قبر آیت اله طالقانی رفتیم و دیدم نعمت اله نیست. هرچه صدا زدم نعمت كجايي؟ ديدم كه از زير يك قبر سنگ صدا زد و گفت: مادر من اين جا هستم. آقاي طالقاني اين خانه را به من داده است.
يك شب ديگرخواب ديدم كه تخت عروسي برايش زدم توي حياط داشتيم حياط را تزيين مي كرديم و جاي عروس و داماد را درست مي كرديم كه هرموقع آمدند، آنجابنشينند. من همش مي گفتم: مادر فداي اين حجله عروسيت بشم كه ديدم يك اسب سفيدپشت درحياط شيهه مي كشد. همين كه آمدم در بازكردم. نعمت را سوار يك اسب سفيدكه عكس حضرت علي با شمشير در دست راستش و قاب عكس خودش در دست چپش دیدم. گفتم: اي مادر! عروسيت است بيا روی صندلي بنشين، عروس را الآن مي آورند. گفت: مادرهيچ ناراحت نباش الآن مي آيم. آمد و روی صندلي نشست. همين كه روی صندلی نشست اسفند دود كردم كه ديدم دو تا كبوتر سفيد سرزين اسب نشستند كه دوباره نعمت گفت: خداحافظ مادر من رفتم حلالم كن، شيرت راحلالم كن .
منبع:
پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری