روایتی دخترانه از شهیدی که از شهادتش آگاه بود
نوید شاهد البرز:
شهید « گلدوست ترک» در نوزدهم فروردین 1333، درخانواده ای روستایی و غنی از مذهب و دين در روستای «فور» ازتوابع شهرستان همدان ديده به جهان گشود. پدرش فردي زحمتكش و روستا پيشه و كشاورز بود و مادرش زني خانه دار پس ازسپري كردن دوران كودكی مانند خیلی از کودکان که در آن روزگار از تحصیل محروم بودند، او نیز نتوانست به کسب علم بپردازد.
درسال 1347، ازشهرستان «همدان» به همراه خانواده به كرج عزیمت کرد و درسال 1349 ازدواج كرد كه ثمره ازدواجش هشت فرزند مي باشد. همسرش فردي كارگر پيشه و بنا ساختمان بود. تمام سعي وتلاش شهيده درجهت تربيت صحيح نسل آينده و مادری برای کودکانی که امیدهای آینده مملکت بودند. وی همیشه در تربیت صحیح و اسلامی کودکان خود ساعی بود و به آنها موارد را گوشزد می کرد.
تااينكه زماني كه درتاريخ سوم دیماه 1365، به همدان مسافرت كرده بودند هنگام بازگشت اتوبوس وارد انبارنفت همـدان مي شود جهت سوختگيري كه توسط هواپيماهای دشمن بعثي مورد بمباران هوائي قرار مي گيرد و همانجا به فيض شهادت نائل مي آيد و پیکر پاک شهید در جوار امامزاده محمد کرج به خاک سپرده می شود.
روایتی دخترانه از شهیدی که از شهادتش آگاه بود
اولين خاطره اي كه ازمادر شهيدم به ياد دارم اين است كه برادرم درسن 16سالگي ازدواج نمود كه اين ازدواج به اصرار مادرم بود كه همه بستگان و آشنايان كه شنيده بودند مي گفتند: الآن موقع ازدواج ايشان نيست و مادرم خدابيامرز در جواب آنها مي گفت: جوان هرچه قدر زودتر سروسامان بگيرد خوب است. شايد عمر من آنقدر نبود كه بتوانم ازدواج فرزندانم را ببينم كه واقعأ اين حرف مادرم به حقيقت پيوست كه هفت ماه بعداز ازدواج برادر بزرگم مادرم به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
خداوند روح تمام شهداي انقلاب مخصوصأ شهيدان 8سال دفاع مقدس را شاد نمايد و خانواده هاي معظم شهيدان صبر ايوب را پيشه خود سازند. مادرم آنقدر به فكر قيامت خود بود نماز اول وقت را هيچ موقع ترك نمي كرد اهل غيبت نبود و جائي كه از ديگران صحبت مي شد. مي گفت: حرف ديگران را نزنيد و خيلي مهربان و دلسوز بود. با بزرگترها يك رفتار داشت و با بچه ها نيز يك برخورد ديگر.
چنان با همه رفتار می کرد که هيچ كس ازدست ايشان آزرده خاطر نمي شد و هميشه ما را نصيحت مي كرد و مي گفت: احترام پدر و مادر خودتان راداشته باشيد و خودشان تا جائي كه مي توانست كاري مي كرد كه پدر و مادرش از دست ايشان ناراحت نشوند. مادرم هميشه مي گفت: تا مي توانيد به همه خوبي كنيد چون هرچه ازاين دست بدهيد با آن دست پس مي گيريد. هميشه درهمه حال رضاي خدا را درنظر داشت با همسايه ها بسيار مهربان بود هيچ وقت صدايش را بلند نمي كرد حتي تا زماني كه به شهادت رسيد همسايه ها اسم او را نمي دانستند.
يك عمه بيمار داشتيم كه با خانواده ما زندگي مي كرد و مادرم ازآن پرستاري مي كرد تا آنجا كه يادم مي آيد هيچ وقت احساس خستگي نمي كرد هميشه مي گفت: من هركاري را مي كنم فقط به خاطر رضاي خدا و رضايت همسرم انجام مي دهم كه از خدا مي خواهم اين كارها را ازمن قبول كند.
تقريبأ ده روزي به شهادت مادرم مانده بود كه يك شب در خواب ديده بود كه برادر كوچكترش جانباز شده است، آن هم زماني بود كه 3تا از برادرهايش درجبهه بودند واز همان برادرش كه خواب ديده بود تقريبأ دو ماه خبري نبود و صبح روز بعد بااصرار ازپدرم خواست كه اورا براي ديدن برادرش به همدان ببرد و پدرم نيز قبول كرد كه مادرم وپدرم ويك خواهرم كه هفت ماهه بيشتر نداشت و يك برادرم كه دو سال داشت باهم به همدان رفتند و چند روز بعد از اين كه به همدان رفته بودند و پس از ديد و بازديد از فاميلها و آشنايان مادرم اصرار كرده كه حتمأ بايد همين امروز به كرج برگرديم. انگار خداحافظی آخرش بود و در پی تقدیرش می رفت واقعا قسمتش بود و سعادت آن را داشت.
خلاصه روزي كه قرار بود به كرج برگردد شب تاصبح با مادربزرگم صحبت مي كرد و مدام از مادرش حلاليت مي خواست و فردای روز بعد منزل فاميلها و آشناها رفته بود و از آنها حلاليت خواسته بود، انگاربه او الهام شده بود كه ديگر اينها را نمي بيند. موقع برگشتن به كرج بود كه اتوبوسهاي مسافربري هم در انبار نفت همدان منتظر زدن گازوئيل بودند كه چند تائي اتوبوس مانده به اتوبوسي كه مادرم در داخل آن بوده که نوبت زدن گازوئيل برسد كه درهمان موقع وضعيت قرمز شده و چند دقيقه بعد هواپيماهاي عراقي براي بمب باران كردن انبار نفت آمدند و مادرم بايك خواهر هفت ماهه و برادر دو ساله درداخل اتوبوس بودند و پدرم دربيرون از اتوبوس بود كه درهمان حال پدرم سريع خود را به داخل اتوبوس رسانده بود و به مادرم گفت كه زودتر ازاتوبوس پياده شويد، برويم پناهگاه كه مادرم به پدرم می گوید كه بچه درحال شيرخوردن است.
پدرم ماشين پياده می شود و حمله هوائي هنوز تمام نشده بود چند لحظه هواپيماها می روند پدرم دوباره به داخل ماشين مي آيد و مي بيند اتوبوس از عقب درحال سوختن است خود رابه صندلي كه مادرم درآن نشسته بود مي رساند ومي بيند كه مادرم به حال سجده به روي صندلي افتاده وخواهر كوچكم درحال شيرخوردن است خيلي تلاش كرده كه مادرم را از اتوبوس بيرون بياورد اما نتوانسته چون تنها او نبودبلكه دوطفل ديگر درآنجا بودند خلاصه كلام اين بود كه پدرم فكر مي كرد كه مادرم ترسيده و حالش بدشده پدرم بچه ها را ازاتوبوس خارج كرده بود. وقتي كه نوبت به خارج كردن مادرم مي رسد مي بيند كه به کمر مادرم تركش راكت اصابت كرده و در همان جا به درجه شهادت نائل گشته كه همه اين خاطره ها چه تلخ و چه شيرين از زبان پدرم به ياد من مانده است.
چند روز بعد از شهادت مادرم خبر جانبازشدن دایی ام كه دست راستش قطع شده بود را به ما دادند و آخرين خاطره ام اين است كه چندروز بعداز شهادت مادرم، مادرم به خوابم آمد و خيلي ناراحت بود مي گفت كه يكي از بچه هايم ازدستم رفته من هم درجوابش گفتم كه همه بچه ها دركنارت نشسته اند. اوبه من گفت كه اكرم جان اواز بچه هايم نيز عزيزتر است. دامادش رامي گفت. شهادت شوهرخواهرم كه تقريبأ روز چهلم شهادت مادرم بود را به من الهام داد و شوهر خواهرم «سيدابراهيم حسني» فكر مي كنم درعمليات كربلاي 5 درجزيره مجنون به شهادت رسيده بود.
تمام اين خاطرات به ياد مي ماند تا لحظه مرگمان اميدوارم كه بافرزندان شهدا بتوانيم راه اين عزيزان را ادامه دهيم و باخواندن نماز و رعايت حجاب وشئونات اسلامي خون اين عزيزان راپاس بداريم كه خون اين شهيدان است كه اسلام را زنده نگه داشته به اميد فرج آقا امام زمان خداوند روح تمام شهيدان انقلاب را شاد نمايد و روح بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران خميني كبير رابا شهيدان محشور فرمايد و به رهبر عزيزمان آقاي خامنه اي طول عمر بدهد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری