خاطرات سرباز شهید « مهدی کوه زارع» / بخش دوم
نوید شاهد البرز:
شهید «مهدی کوه زارع» فرزند «علی محمد» در تاریخ سیزدهم مهر ماه 1348، در تهران از یک خانواده مومن ومذهبی دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در آغوش گرم خانواده سپری نمود. تا اینکه به سن 7سالگی رسید و جهت کسب دانش و معرفت به مدرسه رفت و تحصیلات خود را تا سیکل درتهران دنبال نمود و سپس جهت امرار معاش و زندگی به شغل تراشکاری مشغول گردید. تا از این طریق کمکی به خانواده اش بکند. در حدود سال 1366، با خانواده به کرج نقل مکان نمود و در سال 66 ایشان از طریق سپاه به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید شهید«مهدی کوه زارع» با عضویت پاسدار وظیفه محلی لشگر 42 قدر گردان تخریب در تاریخ بیست و پنجم آذر ماه 1368، بر اثر پاکسازی منطقه و انفجار مین و اصابت ترکش و پارگی احشا داخلی بدن در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسیده است.
خاطراتی از سرباز شهید «مهدی کوه زارع» به یادگار مانده است که در زیر متن بخش دوم آن را می خوانید:روز شنبه سیزدهم فروردین 1367:
هر سال سيزده بدر را با خانواده به جايي مي رفتيم ولي امسال اينطور بود. صبح روز شنبه رأس ساعت 7:30 دقيقه ما را بخط كردند تا به راهپيمايي برويم گفتند كه قمقمه ها را پر از آب كنيد و كوله پشتي ها را برداريد. ساعت 7:40 دقيقه براه افتاديم و پس از پيمودن تقريباٌ 30 كيلومتر راه صاف و كوهستاني و سنگلاخ به جايی رسيديم كه فرمانده به ما گفت كه پوتين ها را از پا بيرون آورده و جورابها را نيز در آوريد. بند پوتين ها را به هم گره زده و دور گردن بيندازيد. ما هم همين كار را كرديم و دوباره به راه افتاديم. تقريباٌ 10 كيلومتر راه پا برهنه رفته بوديم كه به جايی رسيديم كه پر از گِل و لجن بود. گفتند برويد و از ميان اين لجنزار عبور كنيد ما هم با گفتن يا حسين و الله اكبر به داخل لجنزار رفتيم. چشمتان روز بد نبيند تا كمر در لجن فرو رفته بوديم و به سختي در آن قدم برمي داشتيم. با هر جان كندني بود از آنجا بيرون رفتيم و با همان سر و وضع گلي به اردوگاه آمديم و آنروز را آزاد باش دادند كه لباسها را بشوئيم .
روز دوشنبه پانزدهم فروردین 1367 :
امروز ما توسط آقاي نظر پور مربي تاكتيك براه افتاديم كه بعد از يك راهپيمايي كوتاه درس روز گذشته را كه كمين و ضدكمين بود بصورت عملي كار كنيم در ساعت 45 :8 دقيقه صبح به راه افتاديم و به صورت آرايشات دو ستونی در طرفين جاده براه افتاديم. پس از تقريباٌ يك ساعت و نيم راهپيمايي به داخل شياری رسيديم كه ناگهان نيروي به اصطلاح دشتي كمين زد و ما هم به دستور فرمانده در دو طرف شيار درازكش شديم و بلافاصله به طرف محل كمين برد 4 و در عرض چند ثانيه محل كمين را تسخير كرديم و تير بارچي را خلع سلاح نموديم و برگشتيم بعد مسئول پادگان آموزشي آقاي «طبرطعمي» براي ما صحبت كرد و اضهار رضايت كرد از عملكرد بچه ها و بعد از صحبتهاي ايشان ما را دوباره بصورت آرايشات دو ستوني به اردوگاه برگرداندند و ماهم با دلي سرشار از اميد به چادرها برگشتيم .
روز چهارشنبه هفدهم فروردین 1367:
در اين روز بعد از كلاس عقيدتي در چادر نشسته بوديم ناگهان دو فروند هواپيمای ميگ 23 عراقی از عمليات برمي گشتند از روي اردوگاه و از ارتفاعي فوق العاده پايين رد شدند. فاصله آنها به حدي كم بود كه حتي تعداد راكتهاي متصل به زير هواپيما قابل رويت بود و مي شد آنرا با يك تيربار سرنگون كرد اما فقط به خاطر تدابير امنيتي از اين كار امتناع شد پس از آمدن هواپيماها به ما دستور دادند كه از كوه بالا برويم و خود را از ديد دشمن پنهان كنيم ما هم همين كار را كرديم تا هواپيماها ازمنطقه دور شدند و از كوه پايين آمديم .
در تاريخ هیجدهم فروردین1367:
ما در اين روز براي كلاس ش _ م _ ر به اتاق گاز رفتيم و در آنجا 3 عدد كپسول گاز اشك آور GS براي ما زدنند و آنقدرگاز خورديم كه ديگر نه ديدن ممكن بود نه نفس كشيدن تا دو روز همه گيج و منگ بودند و تا 2 روز حالت تهوع داشتند ولي روي هم رفته كلاس خوبي بود با وجود ماسك ضد گازي كه روي صورت داشتيم. اينقدر گاز خورديم اگر ماسك نداشتيم الله اكبر اين همه خاطره خوبي بود. بعد از آن در تاريخ نهم فروردین ما را براي عبور از ميدان آلوده به منطقه آلوده بردند در آنجا با انفجار بشكه هاي فوگاز و بنزين و نيم پوندي براي ما ميدان آلوده مهيا شده بود و از گچ براي نشان دادن به اصطلاح مواد شيميايي استفاده مي كردند كه ما هم به سلامت از ميان تمام اين موانع عبور كرده و سالم به اردوگاه برگشتيم .
روز جمعه نوزدهم فروردین ماه 1367:
در ساعت 3:30 بامداد به ما ناگهان خشم زدن چه خشمي تمام سرشار از گازهاي اشك آور و تهوع آور و انفجار نيم پوندي و مين ضدتانك و شليك تيربارهاي گرينوف و دوشكا بود. از اول دوره آموزشي چنين خشمي به ما نزده بودند چون من حتي در اتاق گاز هم اينقدر گاز نخورده بودم. در ساعت 45: 4 دقيقه بعد از خشم و راهپيمايي به چادر رفتيم و بعد از خواندن نماز صبح مقداري خوابيده و استراحت نموديم و در ساعت 7:20 دقيقه صبحانه خورديم بعداز صبحانه آقاي «بهرام پور» مسئول تبليغات آمد تا نامه ها را بين بچه ها پخش كند برای من 2 نامه آمده بود يك نامه از محمد آقای « ايزد بخش» بود و يكي هم از «عموصفدر» بعد از دريافت اين 2 نامه بي نهايت خشنود شدم. نزديك ساعت 9 صبح بود كه به ما 5 ساعت مرخصي شهري دادند و من و 5 نفر از بچه ها با هم از اردوگاه خارج شديم و به محلي بنام در خزينه رفتيم در آنجا پس از خوردن مقداري خوراكي از قبيل بيسکويت و نوشابه و چاي از كافه خارج شده و در كنار جاده مشغول قدم زدن بوديم در كنار جاده دو درخت ديديم كه نام ميوه اش کنار بود كنارميوه ايست مثل زالزالك که تقريباٌ از آن خوشمزه تر است جاي شما خالي آنقدر خورديم كه ديگر اشتهاي نهار خوردن نداشتيم. در ساعت 20: 11 دقيقه دوباره به كافه برگشته و بعد از خوردن نوشابه و چای به پادگان امام حسين (ع) رفتيم. چون ايام انتخابات دوره سوم مجلس شوراي اسلامي و مجلس خبرگان بود لذا در پادگان امام حسين (ع) هم صندق راي گيري بود و ما چون شناسنامه يا كارت شناسايي همراه نداشتيم به همين منظور با كارت واكسيناسيون به كانديدای مجلس شوراي اسلامي و مجلس خبرگان شهرستان شوشتر راي داديم. نماينده اي كه من به او راي دادم سيد «محمد كاظم امام موسوی» و نماينده مجلس خبرگان آن شهرستان آقاي «حسن همتي» بود بعد ازآن به اتفاق دوستانم به اردوگاه برگشتيم اين بود خاطره اين روز من .
شنبه بیستم فروردین 1367:
در اين روز ما بعد از مراسم صبحگاه براي ورزش نرفتيم بلكه يك نفر از پرسنلي واحد آموزش آمده بود و يك سري سوال كرد و رفت بعد از آن ما به كلاس عقيدتي رفتيم و بعد از ظهر كلاس ارزيابي داشتيم ارزياب كسي است كه از مقر لشگر مي آيد و مسائلي ازقبيل تك فرزندي ميزان تحصيلات و كلاٌ از نظر خانوادگي سوالاتي از ما مي كرد و ما جواب داديم ارزياب در مورد انتخابي گفت : افراد مجرد به شرط آنكه فرد خوب و مفيدي باشد پس از احتمالاٌ 20 تا 24 ماه خدمت در خط مقدم به شهر يا شهرستان زندگي خود فرستاده ميشود. من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم که بايد 20تا24 ماه در جبهه باشم اين بود خاطره اين روز من .
يكشنبه بیست و یکم فروردین 1367:
در اين روز پس از انجام مراسم صبحگاه ما به حسينيه رفته و امتحان قرآن را ديديم امتحاني نسبتاٌ آسان بود و نمره خوبي مي گيرم. در ساعت بعد يعني بعد از صبحانه دوباره به حسينيه رفتيم و امتحان احكام را داديم. آنهم امتحان راحتي بود و نمره خوبی كسب مي كنم. در اين روز هر يكی از مربي ها و مسئولين گروهانها و مسئول گردان از ما انتقاد و پيشنهاد خواستند كه ما هم براي همه آنها نوشته به ايشان تسليم كرديم تقريباٌ روز خوبي بود و اينگونه به پايان رسيد .
روز بیست وسوم خرداد ماه 1367؛
در اين روز ما 8 نفر بوديم كه براي كار انفجار يك دژ به خط مقدم رفتيم. در آنجا پس از آماده كردن 6 عدد خرج گود نفري يك عدد برداشته و به طرف هدف به راه افتاديم وقتي به هدف رسيديم ديديم كه انفجار روي دژ زده اند ولي انفجار ناقص است و احتياج به انفجاري ديگر دارد كه آب اين قسمت به طرف ديگر خاكريز برود تا از پيش روي دشمن جلوگيري شود. يكی از صميمي ترين دوستان من به نام «غلامرضا حسنی» كه مسئول تيم انفجارات هم بود پس از بردن خرج گود به داخل دژ و بردن خرج گود دوم توسط من و بيرون آمدن من از دژ يك عدد خمپاره 60 ميليمتری به داخل دژ اصابت كرد و موجب شد كه اين دوست من به درجه رفيع شهادت نائل شود.
دشمن متوجه كار ما شده بود و يك نفر از تك تير اندازان ارتش متجاوز عراق با تيراندازي مستقيم به طرف ما اجازه اينكه ما برويم و جنازه عزيز از دست رفته مان را بيرون بياوريم به ما نمي داد تا بالاخره با همكاري عده اي از دوستان جنازه اين دوست عزيز را از منطقه خارج كرده و همراه آمبولانس به عقب انتقال داديم و عمليات را ناموفق گذاشته و به عقب برگشتيم همه ما با چشماني اشكبار و دلي شكسته از شهادت دوست عزيزمان به مقر خود يعني پادگان صبور برگشتيم و كار انفجار دژ را براي عده اي ديگر گذاشتيم اين ماموريت مربوط به عمليات بيت المقدس 7 بود .
روز جمعه بیست و هفتم خرداد 1367؛
در اين روز من در سنگر خوابيده بودم كه با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. گوشي را كه برداشتم و متوجه صداي يكي از دوستان هم دوره اي شدم به نام «اصغر رادخسروي» او تازه از مرخصي برگشته بود. بعد از قطع مكالمه تلفني او خود شخصاٌ به سنگر ما آمد و تا نزديك ظهر پيش ما بود وقتي كه مي خواست به مرخصي برود به من گفت: خانه كاري نداري من هم گفتم: اگر رفتی خانه ما در مورد انتقالی سوال كن ببين چه كار كردند . او هم رفته بود و سوال كرده بود بعد از ظهر من به مخابرات رفتم و اصغر شماره منزل حاج محمد حشم فيروز را برايم گرفت و من با محمد آقا صحبت كردم و خيلي خوشحال شدم شنيدن صداي يك نفر از افراد فاميل از تهران و پشت گوشي تلفن خيلي خوشحال كننده است.
به اميد روزي كه وقت مرخصي من برسد و به خانه بروم چون خيلي دلم تنگ شده است . انشاالله .
امروز از ساعت 3:30 صبح تا 5 من و مجيد شيرمردي پست شيميايي داشتيم بعد از پست هم شهردار بوديم. من اجاق را روشن كردم و كتري را از آب پر كردم و روي اجاق گذاشتم . بعد بچه ها را براي نماز صبح بيدار كردم و خودم هم پس از اقامه نماز به تدارك بساط صبحانه پرداختم. بعد از صبحانه به نظافت پرداختيم تا ظهر براي نهار امروز مقداری سبزی (ريحان سبز و بنفش _ نعنا و شِبِد) و تعدادی ماست و مقدار هم خيار دادند كه آب دوغ خیار درست كنيم جاي شما خالي چنان آب دوغ خياري شد كه همه مي خواستند كاسه و قابلمه و حتي دستهايشان را بخورند من كه تا به حال چنين آب دوغي نخورده بودم .
روز چهار شنبه بیست ونهم تیرماه 1367؛
در اين روز براي كار رفتيم اما طبق معمول نتوانستيم كار كنيم رژيم بعث عراق قصد زدن پاتك را داشت. در ساعت 11:30 شب بود كه عراق به وسيله بلندگو اعلام كرد كه بيائيد و تسليم شويد. به نيروهاي رزمي آماده باش دادند. ما به صبور برگشتيم.ستاد به ما گفت كه برويد و پل را منفجر كنيد. ما هم بوسيله ديگر بچه ها رفتيم و تعداد 400 مين ضد خودرو را داخل تعداد زيادي گوني كرديم و به توسط طناب به داخل لوله هاي پل گذاشتيم. كار ما كه تمام شد. ناگهان عراق شروع به پاتك كرد و آقاي فرازمند هم مجبور به انفجار پل شد به محض كشيدن آتشزنه و سوختن فيتيله چنان انفجاري رخ داد كه نگو و نپرس . پل به كلي منهدم شد و از پيشروي عراق جلوگيري شد . پایان