در سالروز شهادت شهید «شجاعت پاشازاده»
خلاصه هشت سال جنگ را با بدبختي و با ترس و لرز و سختي ها را كشيدم جنگ كه تمام شد قسمت ما هم باز هم اين بود روزهای سختی را تا پیدا شدن پیکر گذراندیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم شهید شده جای خالی اش برای فرزندانم بسیار خودنمایی می کرد...
حکایت روزهای سخت زندگی
نویدشاهد البرز:

شهید «شجاعت پاشازاده» فرزند «شهباز و بنه باجی» در دهم تیرماه 1331، در شهر اردبیل به دنیا آمد و تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و وارد ارتش شد . سالهای جنگ تحمیلی در جبهه رشادتهای بسیاری از خود نشان داد و در یک عملیات مانوری کوهستانی در کوههای زاگرس در تاریخ بیستم آبان ماه 1371، به درجه رفیع شهادت نایل شد و پیکر پاکش در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.

حکایت روزهای سخت زندگی:

من همسر شهيد«شجاعت پاشازاده » هستم، از اول آشنايي برايتان بگويم؛ دختر خاله ايشان مستاجر ما بود که شهید در منزل آنها آمد و رفت داشت و من برای اولین بار ایشان را آنجا دیدم.

وقتی به منزل دخترخاله اشان می آمد تاکید داشتن که نماز اول وقت بخوانند و در ماه رمضان هر وقت می آمد روزه بود. من در همان موقع مجذوب عبادت ایشان شدم که در سن جوانی این چنین پایبند به نماز و دین بود.

 شهید در تهران شبانه درس می خواند و روزها کار می کرد و دخترخاله شهید  عروس خاله پدرم بود و ما زیاد با دختر خاله اش رفت و آمد داشتیم.

پس از چهار ماه آمد و رفت در منزل دختر خاله اش با پدر و مادرش که در مشهد زندگی می کردند به خواستگاری من آمد. یکی از برادرهایم راضی به ازدواج ما نبود و خانواده من با ازدواج ما موافقت نکردند.  شهید گفتند که من صبر می کنم تا رضایت بدهند و کم کم فامیل آمدند و صحبت کردند  تا اینکه برادرم راضی شد و بعد از یک سال که از اولین خواستگاری می گذشت دوباره پدر و مادرش را به خواستگاری آورد.

مراسم عقد ما برگزار شد و به مدت یک سال عقد ماندیم. همسرم آن موقع همچنان هم درس می خواند و هم کار می کرد. ما بعد از یک سال عروسی کردیم و سه سال و نیم در منزل مادر شوهرم بودیم.

اولین فرزند ما پسر بود که در مشهد به دنیا آمد و سه ماه بعد از تولدش همسرم استخدام ارتش شد . دوران آموزشی خود را در اصفهان گذراند و درجه اش را گرفت. بعد از سپری کردن دوران آموزشی ما را هم با خود به اصفهان برد. چون زمان شاه بود نمی توانست بگوید که من تشکیل خانواده داده ام و انقلاب که شد رفت برای پسرمان شناسنامه گرفت.

هفده سال در اصفهان زندگی کردیم .در این هفت هشت سال جنگ همیشه جبهه بود و ده روز مرخصی و یک ماه ماموریت بود. دوران سختی بود من با پنج بچه قد و نیم قد در شهر اصفهان می ماندیم . تا اینکه به مسجد سلیمان منتقل شد و ما به انجا نقل مکان کردیم.

وقتی به مسجد سلیمان رسیدم دیدم اسباب اثاثیه امان را که قبل از ما به آنجا برده بود،  چیده است و هیچ کاری نداشتم. همسایه ها می گفتند: خوش به حالت... ما اولین ساکنین آن خانه بودیم و هنوز خانه دیوارکشی نشده بود. همسرم دو ماه در خانه کار کرد و تمام اطراف خانه را سبزی کاشت و چون آنجا خیلی عقرب بود من نگران بودم و همسرم تمام پنجره ها را پوشاند.

بعد از اینکه کار خانه تمام شد گفت: من می خواهم به ماموریت بروم. چهل و سه روز بعد که از ماموریت برگشت به من گفت: ساک من را ببند.

باز ماموریت شروع شد. ساکش را بستم . صبح بیدار شد که راهی شود. وقتی که می رفت خواستم پولی که برای کفش کنار گذاشته بودم به او بدهم که همراهش باشد.

وقتی برگشتم بی خداحافظی رفته بود. این بار برای عملیات مانور کوهستانی رفت.

براي چهار روز رفته بود ولي شش روز هم گذشت که برنگشت. گفتيم: احتمالا هوا خراب شده نيامده است تا اینکه یک روز پسرم از مدرسه آمد و گفت: مامان شایع شده که آقای پاشازاده گم شده است.

من خنديدم گفتم: مي گفتي باباي من هشت سال تو جبهه گم نشد ولي اين جا را كه مثل كف دستش مي شناسد گم می شود؟!  گفتم: نه مادر جان! دروغ گفتند كه تو را ناراحت كنند فردا دوباره آمد گفت: مامان مي گويند: آقاي پاشازاده سقوط كرده ...

با شنیدن این خبر به سرعت به منزل یکی از دوستانمان رفتم و پرسجو کردم. گفت: نه بابا حتماْ سوختشان تمام شده نشستند سوخت بزنند. از هر کسی که می شناختم همین جواب را گرفتم هیچکس به من واقعیت را نگفت. بعد از ده روز به من خبر دادند كه هلي كوپترشان سقوط كرده است.

با شنیدن این خبر به پدر و مادرش خبر دادم. دو ماه در خانه ما رفت و امد بود تا اینکه  12 فروردين بود پدر شوهرم رفته بود مسجد براي نماز، ديدم آمد و خيلي ناراحت است. گفتم: آقا چرا ناراحت هستين؟ گفت: هلي كوپتر پيدا شده است. اما کسی داخل آن نیست مي خواست مرا دلداري بدهد.

پسرم هر روز مي رفت پادگان پرس و جو مي كرد. گاهی فرمانده به منزل ما مي آمد و مي گفت: اين ها زنده هستند پيدايشان مي شود. بعضیها می گفتند: نیمه شعبان بر می گردند و جشن مي گيريم به ما دلگرمي مي دادند تا اين كه یکی ازپیکرها پيدا شد و آوردن مسجدسلیمان و تشییع کردند.

از 18آبان که اینها گم شدند تا 13 خرداد که پیکر آنها پیدا شد، نزديك 3 ماه از مسجد سليمان، اهواز، خرم آباد روزي 6 تا هلي كوپتر مي رفت و مي گشت صبح مي رفتند شب برمي گشتند، پسرم هر روز مي رفت پادگان با گريه برمي گشت به او مي گفتند: انگار اين ها آب شده اند و به زمین فرو رفتند. هيچ آثاري از اين ها نيست 3ماه همين طور گشتند برف كه آمد، تجسس متوقف شد.

دوباره بعد از عيد شروع كردند، 500نفر نيرو ريختند چه قدر هم جايزه گذاشته بودند، گفته بودند: هر كس اين ها را پيدا كند جايزه مي دهيم. سرانجام  12 خردادماه پیکرها را پيدا كردند و آوردند. چند روز مانده بود كه جنازه اش پيدا شود دوباره خواب ديدم داريم از يك كوهي رد مي شويم كه زيرش خالي است ولي رويش سنگ بود  با  خواهرم بودم. گفتم: بايست ببينم فكر كنم اين جا طلا باشد دستم را كردم زير كوه  گردنبندم را كه قبلا خواب دیده بودم پاره شده  از آنجا سالم در آوردم.

سه تا گردنبند بود يكي از آنها را انداختم تو گردنم گفتم: اين مال خودم است ولي خيلي هم كليد و قفل داشت 2 تا از آنها را دستم نگه داشتم بعد نگاه كرديم گردنم ديدم گردنبندم سياه شده است مثل زنجير سينه زني شده بود .

من هر موقع ناراحت مي شوم يا به مشكلي بر مي خورم به خودش مي گويم تو كه شهيد هستي. تو پيش امام حسين عزيز هستي. شما از خدا و از امام حسين بخواه كه كار ما را درست كند و مشكلمان حل شود يكي دو روز طول نمي كشد كه مشكلمان حل مي شود.


خلاصه هشت سال جنگ را با بدبختي و با ترس و لرز و سختي ها را كشيدم جنگ كه تمام شد قسمت ما هم باز هم اين بود روزهای سختی را تا پیدا شدن پیکر گذراندیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم شهید شده جای خالی اش برای فرزندانم خود نمایی می کرد.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده