در سالروز شهادت
وقتی از بچه­ های همکلاسیم با خوشحالی خدا حافظی کردم، با 11 تن دیگر از بچه­ ها به طرف سپاه رفتیم همه رزمنده ها را دیدم که در بین آنها خردسال هم بود، نوجوان و جوان و پیرمرد هم بود. همگی از خانه­ های خودشان خداحافظی کرده بودند و عاشقانه به سوی جبهه می­شتافتند ...
برگهایی از دفتر خاطرات شهید « محمود دانش کهن»

نوید شاهد البرز:


شهید« محمود دانش کهن» فرزند « علی اکبر و صفیه» در سال 1346، در شهر « زرند» از توابع استان کرمان دیده به دنیا گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان کارمند افتخاری در بنیاد شهید کرج مشغول به کار بود. در زمان جنگ تحمیلی پا به جبهه گذارد و بعد از رشادتها و دلاوریهای فراوان در تاریخ پانزدهم ابان ماه 1346 ، بر اثر اصابت ترکش و سوختگی به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای چهارصد دستگاه به خاک سپرده شد.

خاطرات و رویدادهای شهید « محمود دانش کهن» :

دوم آذر ماه 1361؛

صبح ما را به دسته­ های متفاوت تقسیم کرده و هر دسته را به قسمتی فرستادند، بعد برادر مسئول منطقه دشمن برای ما از اوضاع و احوال اینجا صحبت کرد و بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف زاهدان به حرکت درآمدیم. شب بود که زاهدان رسیدیم اول نمی توانستند ما را قبول کنند بعد از نیم ساعتی که پشت در سپاه بودیم ما را به داخل سپاه راه دادند به محض رسیدن به مسئول آنجا گفته و دوباره دهقان را با آهو پیش دکتر بردیم و بعد از مدتی که در خیابانهای زاهدان دور زدیم، یک داروخانه باز پیدا کرده و دارو گرفته و به سپاه برگشتیم. شب شام به ما نرسید وگرسنه خوابیدیم.

سوم آذر ماه 1361؛

صبح از خواب بیدار شده و سوار اتوبوس شدیم یک عده از ما در زاهدان ماندند و ... یک عده به طرف ایرانشهر به حرکت درآمدیم. ساعتهای 11 ظهر بود که اینجا رسیدیم؛ ناگفته نماند که عده زیادی از ما تکه تکه پیداشده و به کرج فرار می کردند. باز به محض رسیدن سراغ مسئول پایگاه رفته و دهقان را پیش دکتر بردیم و دکتر او را معاینه کرده و برایش پنی­سیلین نوشت که به زور به او تزریق کردیم .

بعد از گرفتن اوضاع و احوال آنجا که از بچه­های قدیمی گرفتیم به ما گفتند که سراوان و بالق نروید، همین جا بمانید بهترین جا، همین جااست اما به مسافتی توانستیم که در خاش بمانیم و نیز دیگر از ما را به سراوان و بالق بردند و شب را در مسجد خوابیدیم و «دهقان» نیز به واسطه آمبولانس شل ، شل راه می رفت.

ششم آذر ماه 1361؛

ساعت 8 بود که فرمانده عملیات پایگاه آمد و با بچه­ها صحبت کرد و بعد از آن تجهیزات گرفتیم و سوار ماشینهای گشت شدیم چند کیلومتری از شهر خاش دور نشده بودیم که در پایین سینه کوهی ماشینها نگه داشتند و ما را روانه کوه کردند تا آموزش مختصری در باره جنگ به ما بیاموزند. خلاصه برادر عباس ما را تا ظهر در سینه کوه می­دواند تا ورزیده­ها را از توی بچه­ها سوا کند بحمدا... از زیر امتحانشان با موفقت بیرون آمدم.

ظهر در آخرین لحظات تیری به تیر به سر یکی از بچه­ها خورد (برادر جعفری) و به حمدا... به خیرگذشت ظهر در میدان تیر توقف کردیم و نمازخواندن بعد هریک آناناس خورده و بعد شروع به تیراندازی کردیم و به تیراندازی ما نمره دادند و بعد شب بود که پیاده به پایگاه مراجعت کردیم.

یازدهم آذر ماه 1361؛

ساعت 10 بود که به ما گفتند: هرچه سریعتر مجهز شوید و بعدحمایل بسته و پایین جمع شدیم. بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم حدود 30 کیلومتری از شهر خارج شده بودیم که به ما گفتند: بیایید پایین بعد برادر عباس فرمانده عملیات راه برگشت را برایمان مشخص کرده و به شرکت درآمدیم و به مسیر خود در نوار مشخص شده به راه افتادیم که ساعت حدود 5/11 بود که به ده آن هدف اصلی رسیدیم. ده را محاصره کرده و با چند تن از بچه­ها وارد ده شدیم. ولی متاسفانه اشرار از آنجا رفته بودند که باز به راه افتادیم و به مقصد دیگر رفتیم که او هم از آنجا رفته بود و خلاصه آن روز دست خالی برگشتیم. والسلام.

سی آبان ماه 1361؛

صبح از خواب بیدار شده و برای نماز آماده شدیم نماز خوانده بعد صبحانه خوردیم و دوباره جمع شدیم. آماده رفتن شدیم فیلمبردار تلویزیون آمده واز بچه­ها فیلمبرداری کرده و بعد سوار اتوبوسهای شرکت واحد شدیم وبه طرف راه آهن حرکت نمودیم و به ما گفته بودند که شما را به جنوب برده و از آنجا به منطقه های مختلفی پخش خواهید شد. ما با خوشحالی سوار قطار شدیم. در قطار خوابیدیم وقتی چشمانمان را باز کردیم دیدیم کرمان هستیم. در قطار آن شب دعای توسل خواندیم در یک کوپه که با هم بودیم (محمود، ابراهیم ، شفیعی ، محمدحسن بنادکوکی، فرامرز و آن شب خیلی خوشحال بودیم چون گفته بودند که مرا به جنوب خواهند برد ما بی نهایت خوشحال بودیم و شب را نیز در قطار خوابیدیم.

یکم آذر ماه 1361؛

صبح وقتی که از خواب بیدار شدیم سر از کرمان درآوردیم ما را از قطار پیاده کردند باز به ما راست نگفتن گفتند که این یک تاکتیک است که ما را مستقیم به جنوب نبرند ما را از راه آهن برده و در سپاه آنجا مستقر شدیم. ساعت 2 بعدازظهر شده بود که فرمانده گردان ما برای ما شروع به صحبت کرد و گفت: شما به سیستان و بلوچستان خواهید رفت. بچه­ها یک دفعه شل شدند انگار آب سرد از سر تا پای آنها ریختند . از قضا دهقان نیز شدیدا مریض شد ما به اورژانس سپاه گفتیم و آمبولانس گرفته و او را به دکتر بردیم در آنجا دکتر را خیلی حالش را گرفتم وقتی که از مطب دکتر بیرون آمدیم از خنده روده بر شده بودیم خلاصه دواهای دهقان را گرفته و به سپاه بازگشتیم. بچه­ها هر کدام گوشه­ای نشسته بودند و با خود ولوله می کردند یک عده می گفتند ما آمدیم که برویم جبهه که بیاییم اینجا و یک عده دیگر می گفتند .

29 بهمن ماه 1360؛

امروز مصادف با 26 بهمن ماه سال 60؛ صبح از خواب بیدار شدم برای نماز بعد با شور و شادی زیاد اسباب و اثاث خود را جمع کردم بعد ساعت 7 بود که از خانه خداحافظی کردیم و به طرف مدرسه رفتم. آنجا هم بعد از مدتی معلم تربیتیمون آمد، از آن هم خداحافظی کردم.

وقتی از بچه­ های همکلاسیم با خوشحالی خدا حافظی کردم، با 11 تن دیگر از بچه­ ها به طرف سپاه رفتیم همه رزمنده ها را دیدم که در بین آنها خردسال هم بود، نوجوان و جوان و پیرمرد هم بود. همگی از خانه­های خودشان خداحافظی کرده بودند و عاشقانه به سوی جبهه می­شتافتند عده­ای از مادر و پدرهای بچه­ ها آمده بودند و خلاصه بعد از مدتی شرکت واحد آمد و ما سوار شدیم و راهی پادگان امام حسین شدیم برای آموزش بعد از چند ساعت به مقصد رسیدیم و با خوشحالی پیاده شدیم از ماشین که پیاده شدیم تا نزدیک زانو در برف فرو رفتیم ما را به خط کردند و ساکهای ما را باز می کردند و به طرف آسایشگاهی که تهیه دیده بودند برای ما رفتیم. بعد گروه بندی شدیم تقریبا ساعت 4 بعدازظهر بود که فرمانده ما آمد و یکی یکی بچه­هایی که از لحاظ جثه کوچک بودند، بیرون کشید و به ما گفت: بروید شما هنوز زود است که بخواهید بجنگید. شما باید بروید آماده بشوید برای جنگ با آمریکا این حرف را که زد سر و صدای ما درآمد. با خواهش و تمنا از فرمانده خواستیم که لااقل از ما امتحان بگیرید.

بعضی از بچه­ ها که دیدند هوا پسه هیچ راهی را بهتر از غایب شدن ندیدند که از جمله آن بچه­ها من هم بودم هر یک به گوشه­ای فرار کردیم بعد از مدتی یکی یکی ما را پیدا کردند. خلاصه به هر ترتیبی که بود ما را برگردانند به کرج ساعت 8 شب بود که به خانه رسیدیم و با عصبانیت زیاد مادر و پدرم به مسخره می گفتند: که ما گفتیم تو را نمیبرند ... و بعد از مدتی که لباسها را از تنم در اوردم به طرف رختخواب رفتم و خوابیدم.


 29 آبان ماه سال 1361؛

چند روزی پیش نبود که از کردستان برگشته بودم که امام دستور دادند جبهه­ها را پر کنید و رفتند به جبهه را واجب کفایی کردند.

من دوباره برای جبهه ثبت نام کردم و در روز 29 اعزام شدیم صبح ساعت 7 از خانه خداحافظی کردم و با «ابراهیم عبدالمالکی» به طرف سپاه رفته و بعد تا میدان کرج راهپیمایی نمودیم و سوار ماشینها شدیم و به طرف «پادگان امام حسن» به حرکت درآمدیم ساعت 2 بود که به آنجا رسیدیم به طرف مسجد رفتیم و نماز خوانده و نهار را خوردیم و بعد درساعت 4 گروه بندهی شدیم و بعد از گروه بندی شدن به طرف آنها پیشگاه رفتیم من شدیدا تب کرده بودم و به محض رسیدن به آسایشگاه خوابیدم بعد ابراهیم و دهقان برای من قرص و غذا گرفتند و برادر شفیعی به من پرتقال داد و خلاصه حالم بهتر شد و بلند شده نماز خواندم...




منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده