او یک فرشته بود...
نوید شاهد البرز:
شهید «امیر توکلی» در شهر تهران سال 1343، به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا اول نظری ادامه داد با شروع جنگ تحمیلی شهید وارد جبهه های دفاع مقدس شد و به سربازی رفت. سرانجام در تاریخ دهم آبان 1364، بعد ار رشادتها و دلاوریهای بسیار به درجه رفیع شهادت نایل شد و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
خاطره مادر شهید از نحوه اعزام شهید و شهادتش:
من «مهين توكلي» مادر شهيد «سيدامير توكلي» هستم. در مورد پسر شهیدم باید بگویم كه اين پسر بسيار خوب و مظلوم بود يك سري دفتر خاطرات داشت كه مفقود شد و من خيلي ناراحت شدم. آن زماني كه با هم بوديم تازه جنگ شروع شده بود شلوغ بود همه پي جمع كردن چيزي بودند.
موقع سربازی «سید امیر » فرا رسیده بود و من خیلی ناراحت بودم. وقتی می خواست برود می گفت: مادر من باید بروم چون جنگ است و من نمی توانم اینجا راحت بنشینم و خاک مملکتم به تصرف در آید. من خیلی امیر را دوست داشتم او یک فرشته بود.
راستش آن موقع من ناراحت بودم كه امیر ميخواست در آن شرایط مملکت به سربازي برود. ميگفتم: الان جنگ است چون واقعاً امیر را دوست داشتم براي من يك فرشته بود. گفت: نه من بايد بروم... رفت و شهید شد.
آن زماني كه شهيد شد فرمانده امیر به خانه ما آمد، ميگفت: واقعا پسر خوبي بود واقعاً عاشق كارش بود اصلاً به فكر خوردن و استراحت نبود. هميشه به خواهرهايش ميگفت: آدم بايد با برادرش دوست باشد واقعاً يك دوست صميمي برای خواهرهایش بود. خيلي نگران زندگي ما بود. زمان انقلاب هم شبها زیاد برای مبارزات انقلابی می رفت و روی دیوارها اعلامیه می چسباند و شعار می نوشت.
زماني که انقلاب به پیروزی رسید و امام وارد ايران شد. شهید دنبال امام با پاي پياده تا بهشت زهرا رفت كه باز من گفتم: چرا اين كارها را ميكني؟ خيلي ذوق و شوق داشت زماني هم كه آقاي بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بود.
ميگفت: آقاي بهشتي واقعاً مرد خوبي بود چرا او را ترور کردند. ايشان هشت ماه در «گيلان غرب » بود و در غواص خانه كار ميكرد حتي دلش براي كار كارگرهاي کردها هم ميسوخت و ميگفت: اين کردها اينقدر زحمت ميكشند. ميگفتم :مامان كردها آدمكش هستند. تو چطور دلت براي اينها ميسوزد ميگفت: نه آدمهاي زحمتكشي هستند هركس تو اين مملكت زحمت ميكشد، من دوستش دارم.
مرخصي خيلي كم ميآمد يك روز ميماند دوباره ميرفت آخرين باري كه آمد فقط يك شب ماند صبح هراسان از خواب بيدار شد كه من بايد بروم . گفتم: چرا حالا خيلي از مرخصيات مانده ميگفت: نه من قبل از مرخصي بايد آنجا باشم به من نیاز دارند.
من گفتم: چرا اين دفعه اينجوري رفت آن اوايل چون هميشه ناراحت بودم يك بار خواب ديدم به بهشت زهرا رفتم تمام قبرها پر گل شده است.
من گفتم: چرا پس من نميتوانم قبر امير را پيدا كنم بعد يك نفر از آن دور آمد و گفت كه اين ها همهشان تو بهشت هستند و يك گل قرمز گل سرخ هم به من داد. گفت: شما اين را بو كنيد شهدا اين عطر را دارند تا آمدم گل را بو كنم و بگويم؛ پس امير من کجاست؟ یکباره از خواب بيدار شدم.
يك دفعه ديگر خواب ديدم با دوستانش به خانه مان آمد و گفت: مامان نگران هيچي نباش تو فكر ميكني من رفتم، من نرفتم من هستم؛ من پيش تو هستم.
هر موقع به مشكلي برخورد می کنم ميگويم: امير تو رو خدا كمكم كن. طولي نميكشد كه مشكلم حل می شود. يك «شهيد
دربندي» نامی بود كه من در موقع حياتش ایشان را نديده بودم فقط عكسش را در بهشت زهرا ديده بودم. يك
دفعه خوابش را ديدم كه در بهشت زهرا هستم و دوباره بهشت زهرا غرق گل شده است.
دوتا گل قرمز «شهيد دربندي» به من داد (این شهید فکر می کنم همزمان با سید امیر شهید شده بود ) شهید دربندی ضمن دادن گل به من گفت که ما شهدا جایمان خوب است و هیچ مشکلی نداریم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری