حب فرزند هم نتوانست مانع جهادش شود
نویدشاهد البرز:
یکی درهم بخشد آن دیگر دینار ولی در میان بخشندگان آنکس که
پروانه صفت جان خود فدا کند و هستی خود را در راه عشق حق از دست می دهد بالاتر از
اوج تخلیات قرار گرفته است . «علی ابن ابی طالب (ع) »
شهید سرباز «ابوطالب پالیزگیر» یکی از لاله های خونین گلزار انقلاب و جنگ تحمیلی فرزند «رجب علی» در تاریخ دوم خرداد1338، در خانواده ای متدین و معتقد و از نظر مادی در سطح متوسط در شهر کرج به دنیا آمد. شهید ابوطالب که در تاریخ هیجدهم شهریور 1359،به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید، هنگامیکه سربازی وی فرار رسید چون مصادف بود با رژیم طاغوت به سربازی نرفت و با شروع انقلاب اسلامی در راهپیمایی ها و اعتصابات که بر علیه رژیم منحوس پهلوی رخ می داده شرکت فعال داشته و خیلی علاقمند بوده به اینکه در سرکوبی ضد انقلابیون که در خطه پاک کردستان نفوذ کرده بودند، شرکت جوید تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی خود را جهت خدمت سربازی معرفی و برای نبرد رویارو با دشمنان اسلام مهیا می سازد و با لشکر 21 حمزه عازم جبهه های جنوب می گردد و پیکار بی امان خود را در دفاع از مرز و بوم ناموس میهن اسلامی آغاز می نماید.
این سرباز فداکار اسلام به مانند یاران سرور شهیدان حضرت ابا عبدالحسین عاشقانه نبرد می نمود تا دشمن غاصب را از دیار مومنین بیرون راند که در این راه نیز به رب الشهداء والصدیقین لبیک گفته و در منطقه (جنوب) دزفول در تاریخ بیست و سوم مهرماه 1359، شربت شیرین شهادت را گوارا به سرکشید. آرامگاه آن بزرگوار در تکیه شهداء شهر تهران همچنان مثل خورشید درخشان خود نمایی می کند.
روایت خاطره ای از همسر شهيد:
يك شب خواب ديدم كه شهيد توي باغ خيلي قشنگي كه سرسبز و ميوههاي زيادي داشت و يك جوي آبي هم از آنجا رد ميشد كه شلوار لي و پيراهن آبي به تن داشت. من خودم را ميزدم كه خدايا خواب ميبينم اگر خواب هستم بيدار نشوم بعد شهيد رو به من كرد و گفت: ببين من زنده هستم حالم خوب است و يك آلبوم به من داد و گفت: من در عراق در شهر کوفه اسير هستم. اين هم عكسهاي من است بعد از خواب بيدار شدم و بعد از آن همش فكر مي كنم كه اسير است چون پيكر ايشان قابل تشخيص نبود.
خيلي اصرار داشت كه به جبهه
برود و چندين بار گفته بود كه ميخواهم بروم ولي من به او گفتم: اين بچه تازه به دنيا آمده، كجا ميخواهي بروي ما را تنها
بگذاري ميخواست به كردستان برود ولي بار آخري كه گفت: ميخواهم بروم خيلي محكم
اين را گفت كه اين آخرين بار است كه من به جبهه ميروم و ديگر برنميگردم. فردا
صبح كه عازم جبهه بود به اتاق فرزند پسرش كه سه ماه بيشتر نداشت رفت تا با فرزندش
وداع كند. كودك خواب بود ولي وجود پدرش را به بالينش احساس كرد ناگهان از خواب
بيدار شد و چنان خود را از رختخواب بلند كرد و بابا گفت: هر چه به او گفتم كه
برگرد بچه سه ماه لب به سخن باز كرد و شما را صدا كرد. ابوطالب گفت: ديگر برنميگردم
چون اگر صورت او را ببينم ديگر نميتوانم براي نبرد به جبهه بروم رفت و ديگر هرگز
برنگشت.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری