خاطرات خودنوشت شهید«ابراهیم سلمان ساوجی»؛ یک روز پاییزی پاییزی
نوید شاهد البرز :
شهید «ابراهیم سلمان ساوجی» در سال 1337، در مهاباد در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.
دوران کودکی وی مصادف شد با از دست دادن پدر بزرگوارش بعد از فوت پدر تحت سرپرستی برادر بزرگش قرار گرفت و پس از گذراندن دوران کودکی به تهران مراجعت کردند و دوران ابتدایی و دبیرستان خود را در تهران (امیر اباد ) تحصیل نمود و سپس در کنکور سراسری شرکت نموده و در رشته های مختلف منجمله به وسیله ارتش پذیرفته شد و لیسانس و فوق لیسانس خود را از دانشکده افسری تهران در سال 1357 ، با شروع و اوجگیری انقلاب اسلامی اسلحه نظام سلطنتی را بر زمین گذاشت و به مردم و تظاهراتهای انقلابی پیوست و پس از پیروزی انقلاب در پادگان لویزان مشغول فعالیت شد و پس از ان در جبهه های داخلی کردستان به جنگ با دشمنان داخلی و منافقین و گروهکها پرداخت.
باشروع جنگ ایران و عراق به جبهه های جنگ شتافت و در عملیاتها و حمله های مختلفی شرکت نمودند که سرانجام در جزیره مجنون بر اثر درگیری با دشمنان بعثی و اصابت گلوله به ناحیه سر به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک شهید در امامزاده محمد حصارک به خاک سپرده شد.
خاطره خودنوشت به یادگار مانده از شهید « ابراهیم سلمان ساوجی»:
يك روز پاييزي پاييزي است.
ساعت حدود 5:30بعدازظهر روز جمعه است. در سنگر فرماندهي در خط منطقه شلمچه روي
تختی که پنجرهاي به طرف جاده دارد، نشستهام. هماكنون ماشين تويوتا كه غذا
آورده از داخل گرد و غبار از راه ميرسد. عجب غروب مزخرفي است هم زمين و هم آسمان
هر دو دلشان گرفته است.
دلم ميخواست كسي دور و برم نبود و زار زار ميگريستم به حال بدبختي خودم و به حال مملكت. مملكتي كه 5 سال جنگ بهترين جوانهايش يعني سرمايه مملكت با غرش خمپارههاو سفيرتيرهاي مستقيم دشمن به كام نيستي و مرگ كشيده است. همين يك ساعت پيش بود كه يكي از بهترين و شجاعترين سربازهاي گروهان «سربازميرشكاك» توسط خمپارهاي كه روي سنگفرش خرده بود از ناحيه پا مجروح شد. چه سرباز خوبي بود. 22 ماه خدمت صادقانه در جبهه هاي نبرد واقعاً نبردهايش خاطرهانگيز بود.
يك شب واقعاً مزخرف راديو
روشن است. ساعت 12 را اعلام مي كند. درون سنگر همراه با ستوان «عابدي» و سرباز «حاجيزاده»
بيدار نشستهايم. سرباز «حاجيزاده» را بيدار كردهام كه چاي درست كند. صداي غرش
خمپاره بعثيون نابكار خواب راحت را از چشمهايتان گرفته. اي كاش فقط غرش خمپارهها
بود. از همه بدتر پشههاي مزاحم امان استراحت نميدهد. پشههايي كه از صدگلوله
خمپاره برتر است. نميداني وقتي صداي وزوز آنها و خارش عجيب آنها بدنم را اذيت ميكند
چقدر اعصابم ناراحت مي شود. از همه بدتر هواي شرجي اين منطقه گرماي بيش از حد از وزوز
پشهها به كيسه خواب پناه بردهايم. ولي گرما امان نميدهد واقعاً كه جنگ چيز مزخرف
و بيخودي است. چقدر از جنگ بيزارم راستي چرا انسان اين اشرف مخلوقات اين هديه خود
را در ميان همه موجودات زنده بايد در اين خرابآبادها كه معلوم نيست جزو كدام
ناكجاآباد خراب شدهاي است سرگردان باشد. خداوند انشاءالله كه همه بندههايش را
نجات بدهد.
خداوندا روح آن بزرگوار عزیز را شاد و با شهدای کربلا.محشور بفرما