شهیدی که برای شهادت لحظه شماری می کرد
نوید شاهد البرز:
«شهيدعلي اكبر شيدفر» در سال 1342، در قزوين متولد شد و بعد از چند سال به تهران آمد. پدرايشان مأمور شهرباني بود. شهيد تا ششم ابتدايي تحصيل كرد و بعد درتعميرگاه مكانيكي مشغول به كار شد و مسئوليت عظيم خانواده پر جمعيت خود را برعهده گرفت و در آن سنين كم نان آور خانواده شد. ايشان از بچگي ساده مهربان و با ايمان بود زيرا در دامن مادري پاك و مؤمن پرورش يافته بود .
شهيد فوقالعاده به مادرش علاقهمند بود و به او عشق ميورزيد و لحظه اي از ايشان غافل نبود. ايشان در سن 17 سالگي به خدمت نظام در آمد و در شهرباني استخدام شد ايشان آدمي به تمام معنا مذهبي و عاشق اهل بيت بود و از جواني در تمام حسينيه ها شركت مي كرد و نذر داشتند ديگهاي روز عاشورا را بشويند.
درزمان طاغوت با آن جو بي خدايي و بي بندوباري ايشان هميشه روزه بود ولبهاي اوخشكيده وتركيده بود همیشه برحجاب و نماز تشويق ميكرد و به بهترين نحوي كه مي شد امربه معروف مي كرد و خيليها آن زمان نماز خوان شدند زيرا سه ماه با اشك چشم نصيحت مي كرد.
ايشان در سال 1351، ازدواج كرد وحاصل
اين ازدواج 2 فرزند پسر و به نامهاي «محمد و علي» دختري به نام «فاطمه» بود. در سال
57، همگام با مردم با اينكه نظامي بودند در تظاهرات شركت مي كرد و تقريباْ در سه
جا حضور داشت. اين سرباز گمنام امام زمان (ع) در حمله برپادگان «جي» به دست مردم و
باغ شاه و زندان اوين شبي كه تلويزيون اعلام كرد كه احتياج به كمك دارند، ايشان
اولين كسي بود كه خود را به آنجا رساند.
در اين حول وحوش و شلوغي انقلاب
حدوداْ دوهفته خانه نيامد، همه فكر كرديم که حتماْ شهيدشده ولي وقتي مي آمد،خسته
وكوفته بود و مي گفت: مجروحان را به بيمارستان برديم و در اين چند روزلحظهاي
نخوابيديم. بعد از پيروزي انقلاب شهيد به آرزوي خود رسيد، انگار روي ابرها راه مي رفت.
دائماْ در سخنرانيها و نماز جمعه شركت داشت و هر هفته به بهشت زهرا مي رفت و با كت
شلوار شيك و تميز در قبر مي خوابيد.
نقل قول از دوستانش:
روزي با «شيدفر» به بهشت زهرا رفتيم، صحنهاي ديديم كه تمام بدنمان لرزيد زيرا شيدفر در قبرخوابيد و چند ساعتي بلند نشد هر چه صدا كرديم، نشنيد فكر كرديم خداي ناكرده از دنيا رفته ولي با چند تكان ايشان بلند شد و انگار لحظه اي نبود. «شهيد شيدفر» هميشه برای شهادت حاضر بود و براي رفتن به سوي حق لحظه شماري مي كرد.
نقل قول از خانواده:
زمانی كه عراق به كشور ايران اعلام جنگ
كرد با اينكه سِمَت ايشان در شهرباني مكانيكي بود ولي به طور داوطلب دائماْ در
جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و مهمات به خط مي رساند ولي هميشه شكايت
داشت كه مرا به خط مقدم نميبرند، خيلي دوست داشت با سپاه نامنظم «شهيد چمران» باشد
اين را يك آرزو مي دانست تمام اين چند سال شهيد را يكي دوباره بيشتر نديديم و هميشه
بعداز 3 روز استراحت سريع خود را به جبهه مي رساند.
در سال 61 ، خداوند دختري به ايشان به نام «فاطمه» عطا كرد با اينكه فوق العاده به خانواده و دختر كوچكش علاقمند بود ولي باز هم از هدف مقدس خود غافل نشد و در شهريور 61 درجبهه «بانه» شركت كرده و در جبهه سردشت از دو جناح كوموله وعراق موردحمله قرار گرفتند و گلوله به ايشان از ناحيه گردن و بازو اصابت كرد و ايشان مجروح شد وحدوداً چند متري خوديها اورا روي زمين كشيده بودند كه به اسارت دشمن در نيايند و به همين علت پاها وصورت سائيده وزخمي شده بود شهيد را به تبريز انتقال دادند. يك هفته در بيمارستان تبريز بستري بود در اين مدت از پرستارها خواهش مي كرد كه ايشان را تيمم كنند تا نماز بخواند و مهر در پيشاني ايشان بگذارند حتي با آن حال بد لحظه اي ازخداوند غافل نبود بعد از يك هفته به بيمارستان شهرباني تهران منتقل شد وچون نياز به جراحي داشت به بيمارستان مصطفي خميني منتقل شد و متاسفانه گلوله در گردن ايشان را نمي توانستد بيرون بياورند و ايشان از ناحيه گردن به پائين فلج شد و فقط صحبت مي كرد و به راز ونياز با خداوند و طلب بخشش از اقوام دراين فرصت كوتاه بود و بعد از يك ماه جراحت و رنج سخت در تاریخ بیست و پنجم شهریور ماه دربيمارستان ايشان جان برجان آفرين تسليم نمود و به آرزوي خود كه همان لقاي الله بود، رسيد و پیکر پاک ایشان در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری