سه هزار و پانصد روز اسارت به روایت یک آزاده/ بخش سوم
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز: آزادگان افرادي هستند که خود را از دنيا خريده اند، يعني کالا را به دنيا داده و جانشان را رها ساخته اند ، چيزي بر آنها حکومت نمي کند و تحت تأثير هيچ زرق و برق فريبنده ايي قرار نمي گيرد.
هر روزی که تاریخ انقلاب اسلامی ورق میخورد و وقایع آن بازخوانی و بازگوئی میشود، چیزی جزء ایمان، ایثار، رشادت، آزادگی و امثال آن در ذهنمان نمایان نمیشود. 26 مردادماه یکی از روزهای مهم تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. روزی که فرزندان غیور این مرز و بوم با غیرت مثالزدنی پس از تحمل سالها دوری از میهن و خانواده خود، صبورانه زیر شکنجههای دردناک تاریکخانههای دشمن بعثیان ایستادگی نمودند و افتخاری دیگر در تاریخ بلندقامتان ثبت کردند.
*** وضعیت خوراک و پوشاک در اردوگاه چه جوری بود؟
ما از ابتدایی ترین نیاز خودمان ( دستشویی) از پنج بعد از ظهر تا هشت صبح محروم بودیم و به صلیب سرخ و خود عراقیها بارها گفتیم ولی انها اهمیتی ندادند که یک دستشویی در آسایشگاه بسازند و اکثر بچه ها مشکل اثنی عشر و کلیه پیدا کردند.
هر اسیری که وارد می شد همون موقع که وارد اردوگاه می شد لباسش را می گرفتند و یک لباس واحد و کتونی مانند بهش می دادند و سالی یکبارعلاوه بر لباس واحد که پشتش نوشته بود؛ اسیر جنگی و یک دشداشه و شلوار که ما عادت به پوشیدن دشداشه نداشتیم، چیز دیگری به ما نمی دادند. بچه های خیاط ما آن را با هنر خودشون پیراهن و شلوار می کردند و کفش هم از طبقه بالا چند تا گونی کفش می ریختند و همه کفشها بزرگ بود و سایز پای مانبود.
در مورد غذا هم چند ماه اول خودشان به ما غذا می دادند. حجم غذایی یک وعده را در بیست و چهار ساعت با کیفیت بسیار بد می دادند، بعدها ما آنها را مجاب کردیم که در بین ما آشپز هست و آنها به ما مواد را می دادند و یه گوشه ای که آشپزخانه و اجاق گاز بود و ما آشپزی می کردیم. موادی هم که به ما می دادند؛ دو سه روز یه لاشه گوشت بود و سیب زمینی و پیاز و بادمجون و کرفس و... بود. در تمام ده سال هم همه غذای ما همین بود و در طول روز ده تا قاشق بیشتر به کسی نمی رسید. نون هایی بود به نام "سمون" و در هر روز دوتا نون به ما می دادند و یک چایی درست می کردیم با آن می خوردیم. در آن ده سال ما تخم مرغ ندیدیم و پنیر ندیدیم با عدسی سر کردیم و پوست بادمجون و...
البته خدا را شکر آن همه سختی نتوانست به ما آسیب بزند. من نمی دونیم چه نیرویی باعث شده بود که ما عجز خودمان را اعلام نکنیم و آنها به خواسته اشان نرسند چون می خواستند که ما به آنها التماس کنیم.
تیم فوتبال و شکست عراقیها
نکته جالب اینجا بود که ما ساعتهایی که بیرون بودیم و فضای بازی بود که ما آنجا یه فضایی را برای زمین فوتبال درست کردیم و همه می خواستند فعالیت کنند و ما دسته بندی سنی کرده بودیم و شخصی مسئول جدول مسابقات بود. آقای ابوترابی هم جز گروه پیرمردها بودند.
عراقیها از این وضع خوششون اومده بود و به ما پیشنهاد دادند که با ما مسابقه بدهند و ما هم پذیرفتیم و تیم عراقیها از تیم گلچین ما یازده تا گل خورد و اینقدر ناراحت شدند که ما را انداختند در آسایشگاه و بیست و چهار ساعت به ما نه آب دادند و نه غذا ...
کنارهمان زمین فوتبال در آسایشگاه زمینی بود که بچه ها پیشنهاداتی به عراقیها داده بودند که بذر فلفل و گوجه و خیار به ما بدهید که ما اینجا بکاریم و کشاورزی کنیم که این کارو کردند و اما محصول را دیگه به ما ندادند و برای خودشان می بردند.
دستاوردهای بچه ها در اسارت بدلیل اینکه امکاناتی نداشتند ساده بود مثلا با دانه خرما تسبیح درست می کردند و گیوه درست می کردند و خطاطی می کردند ما چون آنجا قلم نداشتیم بچه ها یه تیکه پارچه روی مقوا می کشیدند و صابون روی ان میزدند و پلاستیک را روی آن می کشیدند و با ناخن یا گوشه چوب خطاطی می کردند وخلاقیتهاشون خوب بود و با سنگ چیزهای خوبی درست می کردند. بچه ها کارها فکری و ورزشی می کردند و یکی از بچه ها با یک دست هزارتا شنا می رفت.
*** آیا به فرار هم فکر می کردید وکسی از اردوگاه در این سالها فرار کرد؟
خیلی از ما آمار می گرفتند صبح که سوت یم زدند و یک بار آمار می گرفتند و ظهر یکبار سوت می زدند آمار می گرفتند و در آمار هم اذیت می گردند و بشین و پاشوهایی که می دادند و روزی دوبار آمار می گرفتند، وقت ما را می گرفتند و خیلی ترس داشتند و که بچه ها فرار کنند و فکر فرار هم به سر بچه ها نرند. یکبار دونفر قصد فرار کردند و موفق شدند.
بعدها پیامشون به ما رسید که به ایران رسیده بودند و چقدربه سختی و مشقت افتاده بودند. فرار آن دونفر باعث شد که بقیه اسرا را اذیت کنند و بازتاب فرار آنها برای ما که در اسارت بودیم خیلی بد بود و آقای ابوترابی توصیه کرد که دیگر کسی این کارو نکند.
شما هم قصد اذیت و آزار عراقیها را می کردید؟
ما قصد اذیت و آزار عراقیها را نداشتیم ولی آنها به اشکال مختلف می خواستند ما را اذیت کنند، بچه ها می خواستند در آسایشگاه ورزش کنند تا اینکه تحرک جسمی داشته باشند و افرادی هم داشتیم که رزمی کار بودند و به بچه ها ورزش رزمی یاد می دادند، عراقیها بو برده بودند و ما نگهبان گذاشته بودیم و نمیگذاشتیم پی ببرند که چه خبر... بعضی وقتها هم نگهبان حواسش پرت می شد. سر می رسیدند و می دیدند بچه ها خیس عرق هستند و بعضی وقتها که می خواستند یک افاده فیضی بکنند می دیدند که بچه ها در عین ضعف جسمانی خیلی ورزیده شده اند پیشنهاد مسابقه می دادند.
یادم میاد که یکبار یکی از بچه ها را روبروی هم گذاشتند و گفت: بزن تو گوش طرف مقابل بنده خدا نمی دونست چکار کنه ... عراقیها وقتی یه کاری را می گفتند انجام بدین، باید انجام می دادیم وگرنه خیلی اذیت می کردند. خلاصه این برادر ماهم چرخید و خوب حس گرفت وزد تو گوش عراقی... اون هم افتاد و دیگه بلند نشد. بعد هم نگهبانها سوت زدند و عراقیها آمدند و اسرا را جمع کردند و بردند توی اردوگاه و بعد فرد مورد نظر را هم گرفتند. خیلی او را زدند بحدی که تا آخرین روز اسارت من بیاد دارم این برادر از گوشش خون و چرک می آمد. اینقدر این را زده بودند.
شیعه و سنی در کنار هم
صلیب سرخ هر دوماه یکمرتبه می آمد و نامه هایی می آورد و نامه های ما را می برد و بعضی وقتها برای کسی نامه نمی آمد. از وقتی که صلیب سرخ می آمد و نامه ها را می داد بچه ها می رفتند تو نخ همدیگه کسایی که خوشحال بودند خبر خوب شنیده بودند و کسانی که ناراحت بودند مشخص بودند. یه عده هم کلا نامه ای دریافت نمی کردند و گوشه گیر می شدند. یه عده از بچه ها کارشان خنداندن این عده از بچه هایی بود که می رفتند تو فاز غم وغصه...
هر فردی فضای پتویی که در آسایشگاه داشت خونه اش بود و اگر کسی از پتوی خودش می رفت به پتوی کس دیگری یعنی رفته بود به آن فرد سر بزند و این خیلی با ارزش بود.در آسایشگاه از همه اقوام ایران داشتیم و تقریبا یک ایران کوچک داشتیم که در کمال صلح وصفا با هم کار می کردیم.
برادران سنی ما در آنجا بودند و ما اینقدر با هم خوب بودیم که اصلا سنی و شیعه معنی نداشت. من بیاد دارم یک بار که یکی از برادران اهل سنت می خواست نماز بخواند یکی از برادران که نمی دانست اینها مهر نمی گذارند دیده بود داره بدون مهر نماز می خونه یه مهر آورده بود جلوی اون گذاشته بود. یکی از بچه ها دیده بود و گفته بود که چرا این کارو کردی اینا مهر ندارن!! خلاصه دوباره این برادرمون میره و عذرخواهی می کنه و می گوید: ببخشید من نمی دونستم که شما مسلمان نیستید ومهر ندارین. اینجا بود که اون برادر اهل تسنن می خندید و می گفت: ما مسلمان نیستیم . هر وقت یادش می آمد برای ما تعریف می کرد.
آقای ابوترابی برای همه جا انداخته بود که ما ایرانی هستیم و صاحب تمدن هستیم و وقتی که ما می خواستیم از هم جدا شویم انگار این دست و پا می خواهد از همدیگر جدا شود. برای ما خوشایند نبود.