دلنوشته مسلخگاه عشق و ایمان و پیام تبریک و تسلیت شهادت پرافتخار شهید سرافراز بی سر " محسن حججی"
يکشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۶
...دوباره تاریخ تکرار می شود و علی اکبری دیگر از این مکتب ایثار و شهادت نقش عشق بر دل زمانه حک می کند.پرورده مکتب حسینی به مسلخگاه ایمان و اعتقاد می رود و در راه جانان بی سرو تن می رود...
نوید شاهدالبرز:
اداره کل بنیاد شهید امور ایثار گران استان البرزبه نمایندگی از تمامی ایثارگران البرزی و خانواده معزز ایشان، شهادت شهید "محسن حججی" بعنوان یک شهید ملی که حماسه ای بزرگ خلق کرد به تمام مردم شهید پرورایران و بخصوص به خانواده صبور و بزرگوار این شهید گرانقدر تبریک و تسلیت می گوید.
"دلنوشته مسلخگاه عشق و ایمان"
دوباره تاریخ تکرار می شود و علی اکبری دیگر از این مکتب ایثار و شهادت نقش عشق بر دل زمانه حک می کند.پرورده مکتب حسینی به مسلخگاه ایمان و اعتقاد می رود و در راه جانان بی سرو تن می رود.
باز خولی و خیمه و خنجرخونین و یک عاشق سر سپرده وترسیم زیبایی از امارت مردی همچون گذشته. باز نهایت ایمان و کفر در دریچه ای پر از سکوت و نگاه. دلخوش است که تورا به اسارت می برد بی خیر از اینکه به امارت می برد.
در راه دوست بی سرو تن شدن عجیب نیست*** سر سپردن و دل رها کردن عجیب نیست
شاگرد مکتب حسین باشی، علی اکبر وار رفتن عجیب نیست *** شیدا شدن، در ره مولا رفتن عجیب نیست
بی نگهی به پشت سر گلو به لب تیغ نهادن عجیب نیست *** پا پیش نهادن، زودتر از تیغ رفتن عجیب نیست
بی نگهی به پشت سر گلو به لب تیغ نهادن عجیب نیست *** پا پیش نهادن، زودتر از تیغ رفتن عجیب نیست
سر سنگین فرو نهادن، سبک بال پریدن عجیب نیست
چشمان آرام ومصممت و گامهای استوارت، مملوء از رشادت و صلابت، در قاب دلهایمان خواهد ماند و لحظه شهادتت اوج زیبایی بود...تو در دستان آنها اسیر نبودی امیر بودی نه اینکه تو را به اسارت می بردند بلکه به امارت رفتی ...
قصه شهادتت را همه می دانند و رشادتت سر زبانهاست. تمام قد در مقابل کفر ایستادنت را هرگز فراموش نمی کنند.
آرام در اوج پرواز کن که اگر این زمانه علی اکبر و حسین دارد، شمر و یزید دارد ، مختار هم دارد ...
دیگر غبطه عدم حضورت را در 1400 سال پیش نخور که چه خوب از حریم و حرم دفاع کردی. پیش زینب رو سفید روسفیدی...
فرازی از وصیت شهید "محسن حججی" را در اینجا می آوریم، باشد که راهش و آرمانش سرلوحه زندگی ما گردد:
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانوادهام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنهای و فرماندهام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».
آسمان اینجا شبیه هیچجا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت میکردم، قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
«پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه میگفت «تو را محسن نام گذاشتم بهیاد محسن سقطشده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی بهرویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعتکنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را بهدست بگیر و سرفراز باش چون اموهب.
مادر، یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس میکردم گمشدهای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسهای تربیتیفرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را بهسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که بهواسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانوادهای که بهشرط اینکه بهدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم. دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده بهعقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیاکردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانوادهای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
و همسرم و همسرم...، میدانم و میبینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام میکند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد برایم، بلکه مطمئنم میکند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت بهاقتدای پدر سربازی کند.
حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که میآید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بهخیر که گفت مؤسسه خون میخواهد و این قطرهها که بر خنجر میغلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیبالخضیب شدنم را هموار کرد.
خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که میبینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمیشد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.
اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بیسر را میبینم که همدوش زینب آمدهاند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعلههای شرارت میسوزند و من بدن بیپیکرم را میگذارم برای گمنامی برای خاک زمین.
نظر شما