زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار علی گلوند(1)
نویدشاهدالبرز:
داستان "لشکری در سایه" با تدوین و تنظیم فاطمه تاتلاری به ماجرایی واقعی از نحوه به اسارت در آمدن آزاده بزرگوار رجبعلی گلوند فرمانده گردانی که در غرب به اسارت در آمد، می پردازد که بخش اول این داستان در دست تالیف "زمهریر اسارت"می باشد.
این داستان خواندنی و شیوا تقدیم حضورتان می شود:
با بسته شدن آرام در، نجواهای شیرینی که می شنیدم، قطع شد و آن فضای لایتنـاهی، کم کم سرد و سخت شد و گوشم صدای بی وقفه شلیکها را شنید. آن حالت بی وزنی و خلسه که در وجودم بود با نگرانی همراه شد. هنوز زمزمه ی آن همه لطافت در روانم صدا می کرد که سنگینی بزرگی را روی تنم حس کردم. دردِ ناشی از سنگینی ، هر لحظه بیشتر می شد و سلول به سلول روی تنم لیز می خورد و جای کرختی را می گرفت .
افکاری منسجمی که در ذهنم آرام شکل می گرفت، یخ زدگی را از آن بیرون می کرد. تنم سنگین شده بود و دَمَر افتاده بودم. صورتم روی دست چپم بود. خواستم چشمم را باز کنم، مژه هایم یخ زده بود. سرم را با سنگینی و زحمت زیاد چرخاندم و چشمانم ، کف دست چپم قرار گرفت. با گرمای اندک کف دستم، یخ مژه هایم باز شد و توانستم به آرامی چشمانم را باز کنم. صدای تیراندازی به گوشم می رسید. کم کم به خاطر آوردم که کجا بودم . صدای تیراندازی هرلحظه بیشتر وبیشترمی شد .
دهانم پرازبرف بود. با فشار زیاد و به سختی ازجایم بلند شدم . در پناه سنگ بزرگی بودم که اطراف آن را برف زیادی پرکرده بود .
خودم را به طرف سنگ کشیدم و به آن تکیه دادم . در صورتم احساس گرمی کردم . دستم را به پیشانی ام کشیدم . انگشت کوچکم وارد سوراخ زخمی در پیشانی ام شد . خون گرم و تازه از سوراخ بیرون زد . وحشت کرده بودم ،نمی دانستم چه کارکنم ،با تکانی که به بدنم دادم ، خون از زخم روی سینه ام هم سرازیر شد .
نگاهی به دوروبرم انداختم . بچه های گردان را دیدم که در اطراف من افتاده بودند؛ دمر، طاق باز، با چشمان بسته، انگارکه سالهاست خوابیده اند. نگاه دقیق تربه آنها انداختم روی سرشان جای گلوله بود . همه شهید شده بودند و من با جسمی بی جان و بی رمق در کنار یارانی که تا چند ساعت پیش زنده بودند ، افتاده بودم .
کم کم تنم گرم می شد و دردم بیشتر . روبرویم برف زیادی بود ، ارتفاع آن تا یک متر هم می رسید . به سختی و با سنگینی از جایم بلند شدم و خودم را روی برف ، جلو کشیدم . بالای برف ها ، نیروهایی را دیدم که پنجاه شصت متر جلوتر از من می جنگیدند . و تعدادی دیگر هم ، چند صد متر جلوتر از آنها مشغول نبرد بودندصدای بی امان گلوله ها از هرطرف به گوش می رسید و من تنها وبی هیچ قدرتی پشت همه آنها جامانده بودم .
بند ساعت مچی ام به علت سرمای شدید به موهای دستم چسبیده بود ،عقربه ها حرکت می کردند ،اینو زمانی فهمیدم که با های دهانم یخ روی شیشه را آب کرده وصفحه ساعت رادیدم تاریخ بیست و ششم دی ماه رانشان می داد .
روی برف ها جاخوش کردم و دور شدن نیروهایم را باحسرت نگاه می کردم . یادآن بهشتی افتادم که مرا به آن راه ندادند . چه کار باید می کردم که نکرده بودم ؟ چه حس خوبی داشتم ! آن سبکی وصف ناشدنی ! کاش مرا راهی ماموریت دیگری نکرده بودند...!
ساعت چهار بعد از ظهر بود . دو روز وچند ساعت بود که من برای خودم در عالم دیگری سیر می کردم ولی ظاهراً بنا بود که در این دنیا باقی بمانم.
آگاه بودم که درمناطق کوهستانی هوا زودتر تاریک می شود. در دل آرزومی کردم که کاش مرا نبینند تا بتوانم در تاریکی کاری انجام بدهم . غرق در این افکار بودم که صدایی را شنیدم .
پشت سرم و بالای همان سنگیکه به آن تکیه داده بودم را نگاه کردم . منطقه ای بود که عراقی ها ، مجروح های خود را از بالا می آوردند . به دلیل رفت و آمدهای زیاد ، سطح برف نسبتاکوبیده، و راهی باز شده بود .
به محض دیدن آنها به محل قبلی بازگشتم ولی آرایش برف به هم ریخته بود و رد پاهای من روی آن مانده بود و این آغاز دردسری تازه برای من بود.عراقی هادر نزدیکی های من، برانکارد را پایین گذاشتند و مشغول سیگار کشیدن شدند .درحال سیگار کشیدن با هم گپ وگفت می کردندکه ناگهان متوجه بهم ریختگی برف شدند وبه این طرف آمدند .
خودم را به مردن زدم ولی در آن هوای سرد متوجه بخار دهانم شدند . تا بخواهند به خودشان بجنبند ، به سمت نارنجک کمرم دست بردم، اما نارنجک در قابش یخ زده بود . نوک انگشتانم به نارنجک چسبید و نتوانستم کاری کنم . رمقی نمانده بود ، بدنم از شدت سرمامی لرزید . هر قدر تلاش کردم ، نتوانستم ضامن نارنجک را بکشم ...
درهمان لحظه ، حدود بیست الی سی عراقی اسلحه به دست با سر و صدا ، به سرم ریختند . نوک اسلحه ها به سمت من بود . با فریاد گفتند : قم ! قم !
نگاهشان می کردم ! نمی دانستم چه کار کنم ! فکر اسارت آخرین توان مقاومت را از من گرفته بود .
چند بار فریاد زدند : قم ! قم !
ادامه دارد...