شهیدی که در رویای صادقه فرمان جهاد از امام خامنه ای می گیرد / خاطره شهید از زبان مادر
نوید شاهد البرز:
"شهيد خسرو خاك بازان مطلق" در بيست و چهارم شهريور سال 1347 در خانوادهاي مؤمن در شهر تهران ديده به جهان گشود و پس از سپري نمودن دوران كودكي در دامان پدر و مادري زحمتكش به علت شغل پدر و انتقال به بجنورد دوران ابتدائي خود را در شهر آباد بجنورد در سن هفت سالگي آغاز نمود و با موفقيت اين دوره را پشتسر نهاد و دورة راهنمايي را نيز تا سال دوم در همان شهر تحصيل نمود و باز به خاطر شغل پدر كه كارمند بود به مشهد منتقل شد و از آنجا نيز به شهر تبريز منتقل شدند.
در سال 1357 با اوجگيري
انقلاب دركنار پدر در راهپيمائيها و تظاهراتها عليه رژيم ستمشاهي شركت مينمود
و با شروع جنگتحميلي عضو فعال بسيج دانشآموزي شد. در سال اول نظري بود كه ازطرف
بسيج به كردستان اعزام گرديد و چند مدتي را در آنجا به خدمت پرداخت و بعد از آنجا
در عين خوش دهلران در لشگر جعفرطيار خدمتنمود و در آن سال (1365) در عمليات
كربلاي5 براثر اصابت تركش به ران پا زخمي شد كه در بيمارستان اصفهان بستري شد، پس
از بهبودي باز از سپاه (تهران) اعزام به منطقة عملياتي جنوب گرديد و در لشكر محمد
رسولالله خدمت مينمود كه از آنجا به دشت عباس اعزام گرديد.
سرانجام در تاریخ بیست و دوم تیر ماه 1367 بدلیل اصابت ترکش به قلب و دست چپ در دشت عباس به درجه رفیع شهادت نایل شد.
خاطره شهید در کلام مادر(صغری یوسفی سهی)
چند وقتی بود که خسرو (محمد) مساله جبهه رفتنش را مطرح کرده بود و اصرار داشت که برای دفاع از ميهنش اسلحه به دست بگيرد و همدوش رزمندگان اسلام با دشمنان و منافقين بجنگد.
براي من بعنوان یک مادر، دوري از فرزندم كه هنوز در چشم من کودکی بيش نبود، مشكل بود اما با اين حال با اصرار زیاد او من تسلیم شدم و اجازه دادم كه به ميدان نبرد برود.
بعداز چند ماه خبر زخمي شدنش را به ما دادند سراسيمه به بيمارستان رفتيم، تركش به ران پايش اصابت كرده بود. البته به من دير خبر دادند و نتوانستم خودم را به بيمارستان برسانم و وقتی بهبودی نسبی اش را بدست آورده بود به ما خبر دادند که او را از بیمارستان به خانه آوردیم.
بعد از اينكه محمد سلامتي خود را كاملاً به دست آورد، دوباره تصميم گرفت به جبهه برود اما با مخالفت شديد من مواجه شد.
يك روز كه بحث ما براي رفتن يا نرفتن به جبهه بالا گرفت، ناگهان دستم از اراده خارج شد و سيلي محكم به صورت محمد نواختم، وقتي نگاه به چشمانش كردم، معصوميت را در عمق چشمانش ديدم.
اشكهايش مانند دانههاي مرواريد ميريخت، كسي كلامي از دهانش بيرون نميآمد، فقط چشمها با هم سخن ميگفتند. ناگهان صدايي از ته گلوي محمد بالا آمد ...ببخشيد... و سكوت بر اتاق حاكم شده را شکافت و به اتاق خود رفت تا نيمههاي شب چراغ اتاقش روشن بود، شام هم نخورد.
نزدیکای صبح بود که با صداي مامان جان! مامان جان! محمد از خواب بيدار شدم. محمد گفت: مامان، ديشب يك خوابي ديدم، نميدونم باور ميكني يا اينكه قسم بخورم؟
خواب ديدم؛ آقاي خامنهاي با حالت روحاني در حالي كه اسلحهاي به دست داشت به طرف من آمد و گفت: برخيز! فرزندم الان وقت نشستن نيست بلكه وقت مبارزه با استكبار است. اسلحه را به دست من داد و سه بار با صداي بلند گفت: برخيز فرزندم ...برخیز فرزندم...برخیز فرزندم
من هم با تمام اشتياقي كه به جبهه داشتم در جا بلند شدم و به طرف ميدان جنگ رهسپار شدم و تا آخرين نفس در راه خدا جنگيدم تا به شهادت رسيدم.
وقتي خواب خود را برايم تعريف كرد به خاطر برای اصرار بیشترش برای رفتن به جبهه انگیزه ای نشود، گفتم: خوب چيز کاملا عادي پسرم چون ديشب فكر جبهه و جنگ بودي، این خواب را دیدی. بارها شده كه من به فكر چيزي بوده و شب خواب همان موضوع را ديدم اما اين موضوع آنقدر ساده نبود كه بشود به راحتي از كنارش گذشت. محمد شب دوم و سوم هم خواب ديد!
شب دوم خواب ديد كه بر اسب سپيد و بالداري سوار است و به آسمان ميرود. وقتي خوابش را برايم تعريف كرد، ياد فرمايشات حضرت محمد(ص) افتادم.
آري او هم بر اسب سپيد به عمرش ميرود براي اينكه پاسخي داشته باشم. گفتم: تعبير خوابت اين است كه عاقبتت و آخرت تو خير است.
شب سوم خواب ديد كه دوستان بسيجيش به منزل ما آمدهاند و او را به جبهه بردند. براي من بسيار تعجبآور بود كه سه شب پشت سر هم محمد خواب جبهه را ببيند، ديگر بهانهاي براي اجازه ندادن به جبهه را نداشتم، با پدرش صحبت كردم و هر دو رضايت داديم كه براي رضاي خدا فرزندمان را كه امانتي بيش نبود به سوي جبهه رهسپار كنيم.
وقتي ساكش را آماده ميكردم، احساس رضايت داشتم چون ميدانستم كه پسرم در راه حق و حقيقت پاي گذاشته و به خاطر رضاي خدا ميكوشد با اين حال كه هنوز وقت سربازيش نبود اما پدرش گفت: حالا كه ميروي به عنوان سرباز براي دفاع از ميهنت برو.
وقتي ميرفت رضايت و خوشحالي را با تمام وجود در چشمانش مي خواندم اما جدا شدن از فرزندم اين بار مشكل بود احساس ميكردم ديگر نميتوانم او را ببينم اما ... با همان لحن مادرانه گفتم: محمدجان! هدفت خدمت كردن باشد نه شهيد شدن و او مثل هميشه با لبخندي شيرين پاسخم را داد.
محمد در دوران خدمت خود چند بار به مرخصي آمد او و خط مقدم خدمت ميكرد اما تا آخرين لحظه خدمت خود نگذاشت، بفهمیم كه با چه خطراتي روبرو است. آخرين بار كه به مرخصي آمد، گفت: مادر از من راضي هستي؟ جواب دادم: پسرم ! خدا از تو راضي باشد و با گرفتن رضايت كامل از من به جبهه بازگشت و ديگر آمدني در بازگشتش نبود و همان رفتن که رفت .
صغري یوسفي ـ مادرشهید
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري