دلنوشته ای بسیار زیبا و خواندنی از شهید مجید قربانی پور
نوید شاهد البرز:
الهي
قلبي محبوب و نفسي معيوب و هوايي غالب اللهم التوفيق شهادت في سبيلك .
خدايا واقعاً اين بار دلم شور ديگر دارد طپش سنگين قلبم گواه مي دهد كه سنگيني روح در جسم به نهايت رسيده مصيبت ولي گناهان گناهاني هستند كه بالهاي پرواز روح را گرفته و او را زجر مي دهند چگونه مي توان اين مارهاي پليد و كثيف را از لوح زرين نفس كه بواسطه اينها كور شده است پاك كنم نمي دانم ولي نيروي درونم مي جوشد چنان كه ؟؟؟و اميدوارم كه بسوزد گناهانم بوسيله اين جوشش. نظرم جوشش عشق است كه اين بار موجب شد كه عاشق معشوق خود را ببيند.
بچه ها را طور ديگري مي بينم احمد صادقي گويي مي داند كه ديوانه ام، از چشمانش مي فهمم كه مي خواهد سخني گويد ولي دلش راضي نمي شود، ولي افسوس كه من آنقدر گناه دارم كه مي ترسم باز هم لقاي تو را در خود پيدا نكنم .
خدايا چه كنم تو خودت از آشوب دلم آگاهي. كمكم كن! آه خدا من بنده تو هستم و تو گفتي من بنده هايم را دوست دارم اي خدا! من هم تو را دوست دارم.
مگر ميشود كه تو به آن عظمت مرا بطلبي ولي من تو را دوست نداشته باشم، اصلاً من از همان اول دوستت داشتم ولي شيطان مرا فريب داد به راههايي كشيده شدم كه گاهي از ياد تو غافل مي شدم ولي هر روز ميشنيدم كه مي گفتي: ادعوني استجب لكم (بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ) ولي باز هم از ياد تو به دور بودم، روزها و شبها هفته ها و سالها گذشت و يك وقت متوجه شدم كه خيلي از غافله عقب ماندم و در قعر چاه در تاريكي و در حسرت نور هستم.
در اين ميان بود كه دستي مرا به سوي ميعادگاه عاشقان كشاند و با دوستان و آشنايان به سوي جبهه روانه شديم، برام جالب بود، ديدن قلبهاي پاك و بزرگ مي ديدم كه دوستانم شهيد شدند و مرا در تنهایي گذاشتند.
برادرانم سعيد حسيني، امير محمدي، شهرام سعادت، احمد رحيم لو و سعيد نزلي دوست داشتم با آنها بروم ولي گناه سبب شد، خواستم بروم ولي فهميدم كه هر كسي نمي تواند برود، من بدم من خيلي گناهكارم ولي خدا را دوست دارم، خدا خود گواه بود كه در قلبم يادي از او بود ولي باز بايد امتحان مي شدم چون تصميم گرفته بودم كه دوست خدا بشوم و براي اجراي اين امر مي بايست بسيار زحمت بكشم، دوستانم را ببينم كه جلويم شهيد مي شوند و بسياري از امتحانات ديگر..
ولي توقيق بودن در جبهه را از كف دادم و به تهران رفتم، شايد اين امر برايم سخت تمام شد؛ چرا كه جبهه را با تمام معنوياتش را از دست مي دادم، جبهه را با تمام خاطرات تلخ و شيرين وداع گفته و به سوي تهران رفتم. شايد همين امر نقطه عطف بزرگي در راه رسيدن به سوي معبودم بود، بهر حال به سوي شهري برگشتم كه شايد هر كسي به هر عنواني در فكر اين بود كه بتواند فقط خودش را ببيند،
تهران در روزهاي اول بازگشتم برايم جالب بود زيرا هنوز حال جبهه را در خود حس مي كردم در برابر گناهان زيادي كه يك شهر مثل تهران در خود دارد توانستم تا حدودي مقاومت كنم ولي ديري نپائيد كه دوباره اين شيطان وسوسه انگيز مرا در خود فرو برد و گناهان دوباره لوحي را كه زرين نموده بودم "نفس" را كدر كردند، چند صباحي گذشت و من خود را مي ديدم كه غرق مي شوم ولي نمي توانم خود را نجات دهم. اما خدا مرا دوست داشت و نمي خواست كه من از او دور شوم و همين طور هم من او را دوست داشتم ولي گناهان زياد باعث شده بود كه نتوانم دوباره مانند قبل در وجود خود حس كنم او دوستم داشت و من اين را از صميم قلب مي گويم و دليلي هم دارم.
در روزهاي عيد بود كه خبر شهادت يكي از دوستان صميمي خود را فهميدم و اين برايم آنقدر گران تمام شد كه از خود بي خود شدم شبها گويي سنگيني شديدي بر روي سينه ام فشار مي آورد و اين سنگيني شايد نعمتي بود، چون كه دوباره عزم جبهه را كردم تا انتقام شهيد كامبيز گوهرپور را بگيرم با مجتبي به جبهه آمدم و اين يك نعمت دوباره بود.
اين بار بين بچه هايي بودم كه يكي از يكي خالص تر بودند. آري! بچه هاي دسته صاحب الزمان (عج) بسيار پاك بودند و علت سنگيني قلبم نيز كه در اول به آن اشاره كردم همين بود چون خود را از تمام آنها كوچكتر مي دانستم و مي دانم اكثراً در خود فرو مي رفتم و به حال خود افسوس مي خوردم ولي يك روز بر قلبم نيرويي وارد شد كه گفت: تو را بخشيدم ولي بنده خوبي باش. ديوانه شدم تا چند روز از خود بي خود بودم شبها كه خدا توفيق نماز شب را مي داد، مي توانستم با چشم دل خدا را ياد كنم و اين همان لذت مناجات بود، ولي باز هم بايد مي رفتم تا به سر منزل مقصود برسم و اين بار هم خدا كمكم كرد، با بچه هاي اعزامي تهران رزمنده اي آمد بنام سعيد و مهرداد حسين پور در وصف او همين بس كه برايم بوي بهشت مي داد، وقتي نگاههاي آتشين او را مي ديدم، احساس مي كردم كه او واقعاً عاشق خداست نمازهايش او را به اعماق مي برد و من فكر مي كردم او از خود بي خود شده است سعي كردم نزديكييم را به او زياد كنم شايد مورد رحمت درگاه خدا قرار گيرم با او زياد صحبت مي كردم .
در نيمه شبها وقت نماز شب با او رو به درگاه حق مي كرديم ولي نماز او خيلي با صفا بود و من از نماز خواندن او واقعاً صفا مي كردم همين الان عباد شاكري در پهلوي من نشست در وصف او همين بس كه مرد جنگ بود و هست. عملياتهاي پي در پي مجروح بودن پاي او گواه اين سخن است.
او خيلي دوست دارد كه در عمليات شركت كند، شايد او هم مي خواهد برود، تمام بچه هاي دسته صاحب الزمان (عج) پاك هستند و عاشق..
مي خواستم زياد بنويسم و مي خواهم بنويسم ولي وقت موعود فرا رسيده است و چه شب با عظمتي است. تمام بچه ها گرد هم جمع آورده اند، عده اي نماز مي خوانند، عده ديگر دعاي توسل و عده اي مشغول بستن تجهيزات هستند،خدايا چه بگويم و چه بنويسم بغض گلويم راگرفته است سينه ام سنگين است، قرار است نيم ساعت ديگر به طرف دشمن حركت كنيم و به احتمال قوي ساعت 2 الي 3 نيمه شب حمله آغاز خواهد شد، خدايا خودت كمكمان كن كه ما همه وسيله ايم تو خودت كمكم كن.
خداوندا اگر تو باشي تو يارم
دگر با غير تو كاري ندارم
الهي ياد تو بس دل پسند است
علاجي كن كه اين دل دردمند است
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری