به آمریکا ثابت خواهید کرد که فرهنگش در بین ما جایی ندارد
نوید شاهد البرز: سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه هایمان، پرنده می تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می دهد و می گرید. سالهاست که رفته ای وبادها ، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه می کنند و تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسه ای . دلت، دریا می نوشت و نگاهت، توفان می سرود.برخاستی آن هنگام که نفسهای سرما پنجره ها را سیاه کرده بود و شهر، می رفت که در اضطراب ثانیه های تجاوز، کمر خم کند.برخاستی وبا قدم های استوارت در رگهای وطن ، خون زندگی جاری شد. برای بالهای زخمیت دعا کن ! صدایت را از حنجره کانالها و سنگرها می شنوم. می بینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جاده های صلابت را پشت سر می گذاری وخاک را لبخند می کاری .
"شهید محمود رضایی" در سال 1349 در تهران درخانواده ای مذهبی و انقلابی دیده به جهان گشود. پدرش، کارگر کارخانه ویتانا بود و مادرش، زنی زحمت کش و خانه دار بود. وی از همان کودکی بسیار زرنگ و تیزهوش بود به طوری که در سن چهار تا پنج سالگی قرآن خواندن را از پدر آموخت. همچنین اصول دین و فروع دین و اسامی خداوند و امامان ر ا بخوبی یاد گرفت.
ایشان پس از طی کردن دوران کودکی در سال 1356 به مدرسه رفت. دوران تحصیل را در مقطع ابتدایی و دبیرستان را در شهر کرج سپری کرد. ایشان در کنار درس و تحصیل در تامین خرج و مخارج خانه به پدرشان کمک می کرد. به طوری که به مدت 3 ماه در کارخانه ویتانا به عنوان کارگر مشغول به کار بود. شهید محمود رضایی به علم و ادب و تربیت ایمانی که از ویژگیهای بارز ایشان بود بین برادران دینی از حسن رفتار و کردار برخوردار بود . در زمینه نقاشی بخصوص نقاشی روی شیشه، استعداد فراوان داشتند. در زمینه عبادی و معنوی بسیار فعال بود و تمام واجبات اسلامی را به جا می آورد و قرآن را به خوبی و شیوایی می خواند.
وی در پشت جبهه نیز فعال بود به طوری که در سن 11 الی 12 سالگی به پایگاه بسیج المهدی واقع در خیابان بهار کرج وارد شد و تمام دوره های بسیج و مراحل نظامی را تا سال 63 طی کرد و در اعزام بزرگ کرج به جبهه های جنگ جنوب کشور اعزام و در پادگان دوکوهه اندیمشک رفت و در شرق دجله جزیره مجنون بود که در عملیات بدر مفقود گردید.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد
فرازهایی ازوصیت نامه شهید :
پدر و مادر عزیزم که کوله مرا بستی و در آن عمل خیر جای دادی با اینکه می دانم چندین سال برای بنده عاصی رنج برده اید تا مرا به این سن و سال برسانید و با اینکه برای خودم آتش گرم و سوزان خمپاره دشمن را ناسازگار می بینم ولی چاره ای نیست باید کمر همت برای یاری دین خدا بست پدرم صبور باش و استقامت کن به آنچه امر شده ای. تو می توانی، حسین باشی و من علی اکبر و تو می توانی ابراهیم باشی و من اسماعیل که گلوگاه خودم را فرودگاه کارد ابراهیم بدانم و تو ای مادر اگر می خواهی اشک بریزی یک لحظه شهدای کربلا را در نظر بیاور و برای علی اصغر و حبیب ابن مظاهر 90 ساله اشک بریز نه برای من
خواهرانم شما هم امروز مثل فاطمه الزهرا و زینب و مریم گونه باشید، عصمت و عفت شما شیاطین را در کمین گاه خود خشمگین می سازد و با همین حجاب شما به امریکا ثابت خواهید کرد که فرهنگ او در این ملت جایی ندارد و باید پی کارش برود و آنوقت سعادت یار شماست.