مسافر کربلا دوازده سال بیشتر نداشت..... پیغام گذاشت: عاشق شده ام
نوید شاهد البرز : شهید رضا پناهی در سال 1348 در خانواده ای مذهبی در شهرستان کرج متولد شد، از همان دوران كودكي مادر سعي مي كرد مسائل مذهبي و ديني را به صورت داستان و با زبان ساده و شيوا برايش بازگو کند و او نيز علاقه زيادي به فراگيري علوم دینی داشت ، دوران كودكي اش حاكي از نبوغ فكرش بود.
رضا یکی از بزرگ مردان کم سن و سالی است که در دوران هشت سال دفاع مقدس با احساس مسولیت و تعهد ناشی از عقبه معرفتی و بصیرتی منبعث از انوار تربیتی حرکت عظیم حضرت امام خمینی (ره)، توانست با وجود سن کم، خود را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند و با وجودی که یشتر از 12 سال سن نداشت اما نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند و با اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شد، و در جبهه غرب کشور در قصر شیرین و در روز بیست و هفتم بهمن ماه 1361 به فیض شهادت نائل آمد.
مادر شهید از آن روزهای آسمانی شدن رضا چنین نقل می کند:
چند ماه بود كه رضاحالتي ديگر داشت، يكي از روزها كه از مدرسه برميگشت، متوجه چهره معصوم و غمگين او شدم، از او پرسيدم: رضا جان چرا گرفتهاي؟ و او پاسخ داد: مادر ناراحت نيستم، حالت عجيبي دارم! مثل اينكه عاشق شدهام!
پرسيدم عاشق چه كسي؟ او گفت: عاشق پروردگار و امام زمان شدهام.
و من بياختيار اشك ميريختم و با خدا ميگفتم شكر به درگاهت كه پسر 12 سالهام عاشقت شده. و او ديگر نماز عادي نميخواند بلكه نمازهاي طولاني همراه با اشك و زمزمههاي عاشقانه ميخواند..
رضا با دست خط خودش عبارت مسافر کربلا را در پشت پیراهنش نوشت و راهی، راهی شد که تنها مردان خدا از آن عبور میکردند.
سردار شهيد يونس فتح باهري، فرمانده رضا در قسمتی از خاطراتش:
اولين روز ورود رضا به جبهه متوجه كوچكي جثه و سن كم او شديم و با بچهها قرار گذاشتيم همين روز اول كاري كنيم كه او را به كرج منتقل كنيم. قرار شد او را در پست نگهباني قرار دهيم پس از دو ساعت معمولاً موقع استراحت و تعويض پست ميشود و با قرار قبلي دو ساعت ديگر تمديد شد و مجدداً دو ساعت ديگر و براي چهارمين بار دو ساعت ديگر او را در پست نگهباني گذاشتيم و او چنان بيدار و سرحال نگهباني ميداد كه همه نقشههاي ما كه قرار بود او را خلع سلاح كنيم و يا بر اثر خستگي به خواب رود و بتوانيم عذر او را از جبهه بخواهيم نقش بر آب كرد و او موفق شد كه تا لحظه شهادت در جبهه بماند و به شهادت برسد.
رضا شبها كه دوستانش خواب
بودند چكمههاي آنها را واكس ميزد و تميز ميكرد، در طي انجام وظيفهاش هر
زماني كه از طرف دشمن به پست نگهباني رضا نزديك ميشديم كه او را غافلگير كنيم
وخلع سلاح كنيم، او سلاح را مسلح كرده و به طرفمان نشانه ميرفت. و با فرمان ايست،
ما را در جاي خود ميخكوب ميكرد و سپس اسم رمز شب را از ما ميپرسيد و شديداً تهديد
ميكرد كه اگر جلوتر بياييد شليك خواهم كرد. تا اينكه ما اسم رمز شب را به رضا ميگفتيم.
در هر پاس نگهباني كه انجام وظيفه ميكرد به همين ترتيب با هوشياري و شجاعت كامل
وظيفهاش را به اتمام ميرسانيد تا اينكه بد از 8 ساعت نگهباني به اين نتيجه
رسيديم كه رضا لايق بودن در منطقه هست او را در لحظههاي آخرين پاس نگهباني با چند
نفر از برادرها به روي دست گرفته و به سنگر برديم و تمام ماجراي ساعتهاي گذشته را
برايش تعريف كرديم. و به او گفتيم: رضا، شما خسته شدهايد خوابت نگرفت؟! او در
جواب گفت: «كار براي خدا خستگي ندارد»
در يكي از شبها كه در جبهه بود متوجه شدم رضا در رختخوابش نيست (سنگر) به دنبال او راه افتادم تا او را نزديك تپههاي دشمن يافتم. در حالي كه سر به آسمان داشت و زمزمه ميكرد متوجه من شد تبسمي كرد. از او پرسيدم اينجا چه ميكني؟ او با تعجب پرسيد شما اينجا چه ميكنيد؟ و من گفتم اينجا با چه كسي صحبت ميكردي؟ و او جواب داد فردا ميفهمي. و پس از آن برگشتيم و صبح رضا به حمام رفت و بعد پيراهني را به من داد به عنوان يادگاري و من به او گفتم نيم وجبي! پيراهن تو كجا و من كجا! و او گفت هديه است. و پيراهني به دوستي ديگر داد و تمامي وسايل شخصي خود را هديه داد.
رضا صبح بعد از صبحانه قرار بود به مأموريت ديدهباني و شناسايي برود. به اتفاق چند نفر به مأموريت رفتند و در برگشت مورد اصابت خمپاره 60 دشمن قرار گرفتند و رضا و يكي از دوستانش شهيد شدند و بقيه زخمي شدند و برگشتند. و متوجه شدم كه جريان راز و نياز شب گذشتهاش چه بود و وعدهاي كه داده بود كه «فردا متوجه ميشويد» چه بود!