مروری بر حیات طیبه «شهید حبیب الله جبرئیلی» در سالروز شهادت
به گزارش نوید شاهد البرز، و به نقل از همسر شهید ، شهيد حبيب الله جبرئيلي در تاريخ يازدهم شهريور ماه سال 1337 در يكي از روستاهاي اطراف بيجار در خانواده اي مؤمن و معتقد به دين اسلام ديده به جهان گشود، یازده ساله بود مادر خود را از دست داد، در همان روستا مشغول به كار كشاورزي و دامپروري همپاي پدر خود بود تا اين كه زمان سربازي شد در دوراني كه سربازي خود را مي گذراند به او خبر فوت پدرش را دادند، بعد از اين كه سربازي او تمام شد و چون در روستا هيچ پشتوانه اي نداشت تصميم گرفت به نظر آباد پيش خواهر خود بيايد مدتي را در خانه خواهر گذراند..
چند ماهي را به دنبال كار گشت تا اين كه در شركت ماليبل واقع در جاده قديم كرج كار پيدا كرد، او تصميم به ازدواج گرفت و بعد از چند مرتبه رفت و آمد و صحبت كردن با او، تصميم گرفتم كه با او زندگي كنم زيرا او مردي بود كه هميشه در ذهن خود داشتم ، بسیار راستگو، ساده،صادق و نماز خوان و با اين كه سواد خواندن نداشت علاقه بسيار زيادي به قرآن داشت..
من به اين دليل با او ازدواج كردم كه در همان روزهاي اول همه چيز را شفاف به من گفت و من به خاطر اين همه صداقت او به او جواب مثبت دادم و ما با هم ازدواج كرديم و به خانه اي كه در نظر آباد اجاره كرده بود رفتيم و زندگي خود را شروع كرديم، همسرم در شركت عضو بسيج بود و خيلي دوست داشت تا به جبهه برود بالاخره يك روز آمد و گفت كه آخر هفته قرار است كه به جبهه اعزام شوم در طي آن يك هفته آن قدر به من سفارش مي كرد كه از دخترم خوب مواظبت كن و هيچ وقت او را ناراحت نكن ، در همان روزهاي آخر بود كه گفت : خدايا يعني ميشود من نماز خواندن و قرآن خواندن دخترم را ببينم، انگار به او الهام شده بود كه اين مأموريت برگشتي براي او ندارد با همه فاميل و آشنايان خداحافظي كرد و ما را به پدرم سپرد و گفت كه زن و فرزندم را به شما مي سپارم از آنها خوب مراقبت كنيد..
در جبهه در عمليات كربلاي 5 شركت نموده، او مشغول مددكاري بود و مجروحان را با آمبولانس به بيمارستان مي بردند دقيقاْ يك روز مانده بود كه مأموريتش تمام شود در سیزدهم بهمن ماه 1365 در منطقه عملياتي شلمچه در حالي كه مجروحان را داخل آمبولانس گذاشتند مي خواستند به بيمارستان برسانند يك خمپاره به آمبولانس اصابت مي كند و بر اثر سوختگي كامل بدن به شهادت مي رسد.
او خيلي همسر خوب و با كوششي بود سعي مي
كرد كه هميشه ما را خوشحال كند همه فاميل او را دوست داشتند بعضي مواقع خواب او را
مي بينم مثلاْ يك دفعه دخترم از دست من خيلي ناراحت شد شب به خوابم آمد و گفت كه
من به تو نگفته بودم كه دخترم را هيچ وقت ناراحت نكن زيرا دخترم را خيلي دوست داشت.
یكي از معجزه
هايي كه واقعاْ براي او اتفاق افتاد اين بود كه يك روز بعد از اين كه كارش تمام مي
شود و با سرويس به خانه بر مي گشت هنگامي كه از سرويس پياده شد و مي خواست از
خيابان رد شود با يك مزدا وانت تصادف مي كند به گيج گاه او ضربه وارد شده بود شخصي
كه به او زده بود او را به بيمارستان مي رساند ولي كسي اين موضوع را به ما خبر
نداده بود ما خيلي نگران شديم به اتفاق برادرم به خانه يكي از همكارانش رفتيم ولي
او گفت كه من هيچ اطلاعي از او ندارم بعد از جستجوي فراوان توسط يكي از همكارانش
با اطلاع شديم كه او تصادف كرده و به بيمارستان كسري برده اند آن روز هم باران
شديدي مي باريد به اتفاق برادر و خواهرم
به بيمارستان كسري رفتيم ولي آنجا گفت كه چون حالش وخيم بود او را به بيمارستان
امام خميني تهران فرستاديم به بيمارستان امام خميني رفتيم به اتاق عمل برده بودند
بعد از چند ساعت انتظار پشت اتاق عمل سرانجام او را از اتاق عمل بيرون آوردند ولي
متأسفانه او بیست و چهار ساعت بيهوش بود بعد ازاين كه بهوش آمد يكسره سراغ دخترمون را مي
گرفت واز حال او جويا مي شد يعني وقتي همه فهميدند كه او از اين تصادف جان سالم به
در برده تعجب كردند بعد شهادت او فهميدم كه ايشان لياقت شهادت را داشته نه اين كه
با يك تصادف جان خود را از دست دهد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری