شهید اسماعیل خلج به روایت مادر
نوید شاهد کرج: پدرش هم دعوايش كرد و او هم همان طور قهر رفت اصلاً باهم ديگر حرف نزدند، ما هم هيچ پولي به او نداديم به او گفتيم نرو، گفت نه بايد بروم

من زينب باقري مادر شهيد اسماعيل خلج هستم و خيلي افتخار مي كنم كه پسرم رفته جبهه و شهيد شده وقتي كه مي خواست برود جبهه همة وصيتش را به من كرد وگفت مامان من مي خواهم بروم جبهه گفتم نرو مي روي و شهيد مي شوي گفت نه من بايد بروم، همه جوانهائي كه رفته اند چه چيزيشان شده، چشم من كه ازآنها سفيدتر كه نيست.

پدرش هم دعوايش كرد و او هم همان طور قهر رفت اصلاً باهم ديگر حرف نزدند، ما هم هيچ پولي به او نداديم به او گفتيم نرو، گفت نه بايد بروم و ساعتش را فروخته بود و كرايه ماشينش را بدست آورد و رفت.

اكثر فاميلهايمان باور نمي كردند كه اسماعيل به جبهه برود ولي خودش رفته بود عكس انداخته بود عكسها را آورد و گفت مامان اين عكسها را مي گذارم كنار عكس امام خميني ، كه من مي روم جبهه وقتي كه شهيد شدم اين عكسها را براي اعلاميه و حجله ام چاپ كنيد وقتي مي خواست برود از خواهرهايش پول خواسته بود كه به اوپول بدهند ولي آنها نداده بودند، پسرم رفت تقريبأ  بیست روز طول كشيد كه خواب ديدم كه پدرش آنقدر گريه مي كند رختخوابش را انداخته و مي گويد اگر اسماعيل امشب نيايد من خودم را مي كشم ، دوباره خواب ديدم كه گوشم صدا مي دهد انگار با من داشت صحبت مي كرد كه از خواب پريدم صبح شد، ناراحت بودم چون آن خواب را هم ديده بودم كه بعد از چند ساعت خبر شهادتش را آوردند، يعني مستقيم هم نگفتند كه شهيد شده ، گفتند اسماعيل زخمي شده آورده اند بيمارستان در تهران و گفته اند كه به پدر و مادرش خبر بدهيد تا بيايند به ديدنش..

رفتيم و رفقايش را ديديم كه گفتند اسماعيل شهيد شده خودش هم وصيت كرده بود كه اگر شهيد شدم 3تا حجله برايم مي گذاريد يكي از آن را در كوچه رنجي كه قبلأ آنجا مي نشستيم، ديگري را سر خيابان و يكي هم جلوي خانه مان.

گفتني خيلي زياد است، خاطرات خيلي زياد دارد ولي بياد ندارم بار اول كه رفت تلفن زده بود و گفت چند روز ديگر نامه ام مي آيد من هم يكسره ميرفتم توي كوچه مي گفتم الآن نامه اش را پستچي مي آورد، ديدم خبري نيست و نامه اش نيامد، نگو نامه اش را داده بود به دوستش كه بياورد كه او هم بعد از اين شهيد شده بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده