مصطفي ترابی سبزوار؛ مثل باران با سخاوت بود
نوید شاهد از کرج: مصطفي ترابی سبزوار، هفده مرداد چهل و هفت به دنيايي كه هرگز به آن تعلق نداشت آمد. مادرش از همان ابتدا او را با چشماني مهربان توصيف ميكند دوران كودكي او علاوه بر بازيهاي هر كودكي، سرشار از غيرت و تعصب مردانه بود. با اينكه كودك بود تا آنجا كه از دستش بر ميآمد هر طور بود به همه كمك ميكرد. محبت و علاقه در نگاهش موج مي زد همه عشقش شاد بودن خانواده و دوستانش بود كمتر به خودش ميرسيد، رفتارش همه نشان ميداد متعلق به اينجا نيست.
وقتي جنگ شد با اشتياق تصميم گرفت ،مصمم بود كه براي مملكتش غرور آفرين باشد ، تصميم جدي گرفته بود و هيچ طور نميشد منصرفش كرد.
هميشه ميگفت تو منطقه ميفهمي زندگي چيه! ميگفت يه عالمي داره تا نباشي نميفهمي!
به مرخصي می آمد اما همه دلش تو منطقه بود، خانهاش در شهر را رها كرده بود تا كوهپايههاي جنوب غربي و دشتهاي جنوب را فتح نمايد. ميگفت اون سنگرهاي تاريك را با روشنايي دل نوراني و آسمانيشان آذين ميبندند.
سن چنداني نداشت اما راهش را پيدا كرده بود و مهم همين بود. آنچنان حرف پاسداري از خانه و كشورش را ميزد، آنچنان خود را مسئول و متعهد ميدانست گويي كه يک لشكر است و تنها آن غرور پاك سرباز فرماندهاش.
مهربان تر از باد و مثل باران با سخاوت بود، دفعه آخري كه به مرخصی آمد، مرخصي كه نبود، تركش خورده بود و بايد چند روزي تحت درمان ميماند اما طاقت نياورد و دوباره قصد رفتن كرد. مادرش گفت نرو مصطفي جان صبر كن حالت بهتر شد برو ، گفت خوبم نگران نباش بر ميگردم. اما دريغ مادر تا ابد چشم به ديدار دوبارهاش باقي ماند و هنوز در حسرت ديدار پسر جوانش است. او اصلاً زميني نبود. زمين براش مثل قفس بود، رهاتر از لحظهها بود سال 66 خبرمفقود شدنش را آوردند اما همان موقع به ديار ابدياش رفته بود. و بعد از نه سال استخوان و پلاكش بازگشت با همان غرور و قداست هنوزم با اينكه جسماً نيست اما روح پرعطوفتش هر لحظه در خانواده حس شده با اينكه نوه آخر خانواده اصلا دايي رو نديده فقط حرف و حديث شنيده اما او را مظهر قدرت و غيرت ميداند و سرمشق به كلام مصطفي.