شهید منصور کلانتری به روایت از برادر
نوید شاهد از کرج : نميدانم چه بنويسم و نميدانم تا چه حد ميتوان زندگي يك شهيد را در جوهر اين قلم كشف كرده و به ورق بياورم. آيا زندگي را ميتوان دركاغذ روكرد؟ آيا ميتوان احساسات و عاطفه را در چند خط خلاصه نمود؟ اينجانب برادر شهيد منصور كلانتري سعي دارم تا حد امكان زندگي منصور جان را براي شما توصيف كنم هرچندكه در نوشتن نميتوان، آن حيرتم را و آن احساس شهادت را درچند ورق بيان كرد. شهيد منصور در تاريخ نهم دی ماه 43 در سلطانيه يكي از روستاهاي زنجان به دنيا آمد او در خانوادهاي متوسط و با ايمان بزرگ شده و داراي پنج برادر و سه خواهر بود او در اخلاق و رفتار واقعاً در خانواده فرق زيادي داشت. از بچگي بسيار زيرك و كنجكاو بود و با علاقهاي كه به امام راحل داشت هميشه با پدرم دوست داشت در راهپيماييها شركت كند.
در سن دوازده سالگي بود كه پدرش را از دست داد پدرش در سانحهاي كه براثر تصادف با تانكهايي كه عازم جبهه بودند در شهر زنجان درگذشت و به شهادت رسيد و در همان سال ما به فرديس کرج آمديم بعد از مرگ پدر ديگر نميتوانست درس بخواند چون تعداد افراد خانواده زياد بود و خرج خانه كفاف نميداد و او ناچار تحصيل را رها كرده و به اشتغال پرداخت.
منصور با افراد خانواده بسيار رئوف و مهربان بود و بعد از مرگ پدرم او بيشتر مهربانتر گشت و مخصوصاً احترام خاصي به مادرم ميگذاشت. شهيد منصور چند تا دوست داشت خيلي با همديگر دوست بودند كه دو نفر آنها در جبهه جنگ به شهادت رسيدند و بعد از شهادت آنها منصور به كلي عوض شده بود هميشه حرف آنها را ميزد و بياختيار اشك ميريخت و به مادرم ميگفت: اگر مشكل خانواده در پيش نبود من هم به جبهه ميرفتم تا اينكه ديگر وقت خدمت رفتن او شد و بايد به سربازي ميرفت تا اينكه اسمنويسي كرد و به خدمت سربازي رفت. چندماهي از خدمت او نميگذشت كه مادرم سخت بيمار شد و در بيمارستان بستري شد. او هرچند وقت يكبار به مرخصي ميآمد وقتي كه ميآمد افراد خانواده روحيهاي تازه ميگرفتند چون جوري رفتار ميكرد كه همه را از ناراحتي در مياورد.
آماده شدن برای شهادت
سه ماه از سربازي او باقي مانده بود و آخرين مرخصي كه آمده بود ميگفت: شما ديگر آخرينبار است كه مرا ميبينيد و در دورن خودش احساس عجيبي داشت و تمام حرفهايش ازشهادت و شهيد شدن بود .
مادرم ميگفت : منصور اينهمه از اين حرفها نزن هرچه كه خدا بخواهد همان خواهد شد. خوب يادم است آخرين روزي كه با او بودم روز جمعه بود و او شنبه بايد برميگشت مادرم به او گفت: منصور تو آنجا نميترسي؟ منصور گفت: از چي بترسم... مادرم گفت: از اينكه به شما حمله ميكنند و درگير ميشويد و منصور در جواب گفت: بالاخره زندگي چيست؟ جز اينكه همه بايد بميرند و چه خوب است كه انسان در اين راه شهيد شود و چه مرگي بهتر از اين است لااقل ميداني در راه اسلام و در راه مملكت اسلامي و دفاع از وطن شهيد شدي و باعث افتخار من و شما خانوادهام بايد باشد ، مادرجان ميخواهم هرگز از شهادت من ناراحت نباشي و هرگز گريه نكني و داستان حضرت زينب(س) را براي مادرم بيان ميكرد .
آخرین وداع
شب آخر در كنار من خوابيد و حرفهاي زيادي برايم گفت ، يكي از حرفهايش اين بود كه ميگفت سعيكن حتماً راه مرا ادامه دهي و پيرو خط امام باشي. صبح هنگام مدرسه رفتنم او نيز آماده شده بود كه برود همه دورش را گرفته بودند و تمامي خانوادهام گريه ميكردند و هيچكدام از خداحافظيهاي او اينچنين نبوده انگار براي همه آگاه شده درهرصورت او خداحافظي كرد و رفت. دو ماه از رفتنش ميگذشت همهجا رنگ و بويي ديگر داشت و آن روز واقعاً يك روز ديگري نشان ميداد و شب همان روز خبر شهادت منصور را براي ما آوردند و همه سياهپوش شدند و گريه ميكردند و پرسه ميزدند، نزديك ظهر بود كه تابوت او را آوردند و از منزل به طرف مسجد بردند و بعد از نماز خواندن بهسوي بهشتزهرا بردند.
او را چندبار در خواب ديدم كه همراه امام راحل مشغول نماز ميباشند و ما را نيز دعوت ميكرد. اين تقريباً زندگينامة منصور بود ، نميدانم تا چه حدي قادر به نوشتن زندگينامة او شدم.
نحوه شهادت
منصور در بیست و هشتم مرداد 64 در سردشت كردستان به شهادت رسيد، با چندتن از دوستانش براي گشت شناسائي رفته بودند كه مورد هجوم قرار ميگيرند و همه شهيد ميشوند،منصور زخمي ميشود و هنگاميكه دشمن بالاسر او ميرسد او را نيز به شهادت ميرسانند ، سر او زخمي شده بود و چند تير نيز به قلب او زده بودند و اينك آلبوم عكسهاي او و نامههايش به يادگار مانده است.
فرازی از وصیت نامه شهید
البته
شايد اين نوشته را كه من مي نويسم اسمش را وصيت نامه گذاشته اند اما من از اين
نوشته به عنوان يك يادبود نام مي برم و با اين پيش گفتار به مادرم و برادرانم و
خواهرانم كه بعد از من اين را خواهند خواند سلام مي رسانم و سلامتي شان را از
خداوند بزرگ خواهانم من در زندگي چيزي از مال دنيا ندارم كه آن را به كسي هديه كنم ، تنها
هديه من اين است كه مادرم و خواهرم و برادرانم بعد از من هيچ گريه نكيند چون گريه
راه علاج نيست من به هدفم به آرمانم رسيده ام من سرباز وطنم هستم و از دستاوردهاي
انقلاب اسلامي دفاع مي كنم و در اين راه سر خود را اگر ببازم يك سرباز حقيقي هستم سرباز
اسلام سرباز قرآن سرباز خميني و هديه و سفارش دوم من اين است كه از امام اين رهبر
پير پشتيباني كنيد و او را هرگز تنها نگذاريد مادرجان وقتي كه نيستم از امير
وپريسا خوب مواظبت كن و بعد از من نگذار كه گريه كنند به تمام دوستانم و آشناهايم
و فاميلهايم سلام برسانيد و از آنها حلاليت بخواهيد .