ما تنها افتخارمان آن بود که ادامه دهنده کربلائیان بودیم
گزارش اختصاصی نوید شاهد از کرج : اینجانب
محرم ولدخانی فرزند محمد حسن در چهاردهم آبان ماه سال 1338 در خانواده مذهبی در
ساوه دیده به جهان گشودم. دو
ساله بودم که به همراه والدینم به تهران مهاجرت کردیم. تحصیلات
ابتدائی را در منطقه های سی متری جی و منطقه مهرآباد با موفقیت به اتمام رساندم. ادامه
تحصیلاتم را در مدرسه نظام مافی مهرآباد جنوبی به مدت دو سال گذراندم. بعلت فوت
والدینم ازادامه تحصیل باز ماندم و به ناچار در شهرداری مشغول به کار شدم.
در سن هفده سالگی به استخدام ژاندارمری درآمدم و زمان اسارتم در مورخه بیست و پنجم آبان سال 59 در لباس
نظام به کشور عزیزم خدمت میکردم. مدت ده
سال اسارت را به عشق اسلام پشت سر گذاردم و به لطف الهی در سال 1369 به آغوش میهن
باز گشتیم.
محرم ولدخانی از اسارتش چنین برایمان نقل میکند:
در سال
1362 در اردوگاه موصل (یک یک قدیم) حدود 1600 نفر در شرایطی بسیار ناگوار بسر
میبردیم. چندین
بار مسئولین آسایشگاه به عراقیها تذکر اکید داده بودند که از شدت شکنجه به ستوه
آمدند و از آنها می خواستند که از این کارهایشان بکاهند اما از گوش شنوا خبری
نبود. بعد از
ظهر یکی از روزها در حین آمارگیری سربازان عراقی یکی از بچه ها بشدت مورد ضرب و
شتم قرار داد یک تعداد از بچه ها به آن سرباز عراقی حمله ور شدند و او را به باد
کتک گرفتند. بعد از
آن درب چند آسایشگاه را باز کردند و اسرا به داخل محوطه اردوگاه هجوم آوردند و
شعار مرگ بر صدام فضای اردوگاه را پر کرد.
چند
لحظه از این حادثه نمی گذشت که از هر طرف با چوب حمله ور شدند ولی خشم بچه ها باعث
شد که آنها کاری نتوانند انجام دهند. پس از
عقب نشینی نگهبان های مستقر در پشت بامها شروع به تیراندازی مستقیم به سوی اسرا
کردند. در آن
هنگام من به یک ستون ساختمان تکه داده بودم یک لحظه جسم داغی روی سرم احساس کردم
بدون هیچ درنگی با دستم آن را به پایین انداختم چشمتان روز بد نبیند تکه ای از
گلوله به زمین افتاد که اگر مدتی سهل انگاری میکردم سرم می سوخت آن طرف تر صدای
فریاد بچه ها به گوش میرسید که میگفتند امیر شهید شد وقتی به او نزدیک شدم او شهید
شده بود و تیر بعثی ها به پیشانی او خورده بود و روح غریبش به آسمانها پر گشوده
بود. آن
گوشه دیگر اردوگاه محمود سوری در داخل آسایشگاه نقش بر زمین جان داده بود. تیری
مستقیم به فرق سرش نشسته بود و آرامش ابدی نصیبش شده بود.
بعد از
قبول قطعنامه رژیم بعثی تصمیم گرفتند که بچه های اردوگاه را به کربلا ببرند من که
بسیار شکنجه دیده بودیم دل خوشی از عراقیها نداشتیم به همین خاطر تصمیم گرفتیم که
به کربلا نرویم حاج آقا ابوترابی (رحمت الله علیه) به ما می گفت
بعد از 1400 سال اولین گروه اسرا هستیم که به کربلا میرویم از این رو ما قبول
کردیم در صورتیکه عکس صدام را به ما ندهند و تبلیغات نکنند. حدود
دو نیم شب بود که درب آسایشگاه باز شد و دوستان برای رفتن به کربلا دست از پا نمی
شناختند. بالاخره انتظار بسر رسید و ماشینها به داخل اردوگاه آمدند و ما را سوار
کردند و بسوی میعادگاه عشق عازم شدیم. وقتی
که گلدسته ای حرم نمایان شد کبوتر دلهایمان مهمان مولا شد دیگر دردهایمان التیام
یافته بود واقعا گوشه ای از بهشت بود روی زمین خاکی.بغضهای
چند سالمان یک باره سر باز کرده بود. هر کس
در گوشه ای با مولایش زمزمه میکرد. براستی
که او خود ما را طلبیده بود. جای
شهدا خالی که به عشق مولایشان جانشان را هدیه کرده بودند هر چند که آنان در آن
دنیا خود مهمان مولایشان هستند. کمی دورتر مرقد علمدار کربلا بود او که وفاداریش بی
نظیر است. ما تنها افتخارمان آن بود که ادامه دهنده کربلائیان بودیم. وقتی به نجف
نزدیک شدیم غربت مولا دلهایمان را آرامش میداد. چون که ما نیز غریب بودیم.