
بپوش جوشن آتش به تن، سوار فلق...
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، ششم مرداد 1364 در جریان مانور آموزشی لشکر 58 تکاور ذوالفقار و در حین آموزش به سربازان در حوالی سد کرج، ناگهان یک خمپاره منفجر شد و اصابت ترکش آن، یلی از شمار کوه مردان و بلندقامتان ارتش پیروز و سرافراز اسلام و ایران را از خاک به افلاک برد و به آرزوی همیشگی خود، شهادت در حین خدمت و رزم رساند. مردی که فاتح خرمشهر بود و شیر بی باک و قوی پنجه عملیاتهای طریق القدس و فتح المبین و بیت المقدس، مردی که با داشتن بالاترین جایگاههای فرماندهی لشکر و قرارگاه و ستاد در جنگ، خاکیترین و خالصترین بود و بیریاترین و بیادعاترین، مردی که حتی حاضر نبود برای آخرین وداع و آخرین نگاه به پیکر بیجان دختر جوانش هم جبهه را ترک کند و راضی نبود که برای دفنش به اندازه یک قبر هم به ارتش این مملکت، در زمان دفاع از میهن، زحمتی و هزینهای تحمیل شود! امیر سرلشکر شهید «سیدمسعود منفرد نیاکی» از آن دلیرمردان اسطوره ای تاریخ جنگ است که اگر در این زمین نمیزیستند و اگر عکس و یادگاری از آنان باقی نمانده بود، حتی باورش سخت بود که روزگاری در این دنیا و در میان ما خاکیان و زمینیان بوده باشند، از بس وجوشان ناب و آسمانی و افلاکی بود. این جانشین فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنوب، به حکم امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی و جانشین اداره سوم ستاد ارتش به حکم حضرت آیت الله خامنه ای، که یکی از مهره های کلیدی موثر در طراحی عملیاتهای رزمی بود و با استفاده از طرح های ابتکاری و نبوغ نظامی خود، نقش مهمی در فتح خرمشهر مظلوم و قهرمان داشت، آنچنان در انجام وظیفه مقدس خود غرق بود که هیچ چیز جز این خدمت خالصانه در پیشبرد اهداف جنگ را نمیدید و در از خودگذشتگی و پاکباختگی چنان بود که خود را نمی دید و تمام فکر و ذکرش، سربازان تحت فرماندهی او بودند و او با وجود مناصب بالای فرماندهی خود، چنان متواضعانه و مهربانانه و پدرانه با آنان سلوک و رفتار میکرد که محبوب دل همه بود و حتی در وصیتنامه خود نوشته بود: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه، فرزاندن ما هستند و من وظیفه دارم کنار آنها باشم، همراه با آنها بجنگم، دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم.» آری، امیر سرافراز ارتش توحید، منفرد نیاکی، چهره تابناک خلوص و خداجویی بود که از خویشتن خویش گذشته بود و جبهه، ساحت سلوک معنوی و اخلاقی و میدانگاه کمال و کرامت روحش بود. او جان خود را نیز در حین آموزش به نیروها از دست داد تا مرگش نیز آینه زندگی قهرمانانه و مردانهاش باشد.
از فرماندهی تیپ کرمانشاه تا فرماندهی لشکر 88 زاهدان
سیدمسعود منفرد نیاکی در بهمن 1308 شمسی در خانواده ای متدین و مومن در روستای «نیاک» از توابع شهرستان «آمل» در استان مازندران بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در این شهر گذراند و پس از گرفتن مدرک دیپلم طبیعی در سال 1331 در آزمون دانشکده افسری شرکت کرد و پس از قبولی در آن به استخدام نیروی زمینی ارتش درآمد. سال 1334 و همزمان با پایان تحصیلات نظامی، رسته زرهی را انتخاب کرد و خدمت رسمی خود را با درجه ستواندومی در یگان های مختلف نظامی ارتش آغاز کرد. همرزمانش همیشه به او بهعنوان یک افسر شیکپوش و با انضباط مینگریستند که گفتار و صحبتش بیانگر یک نظامی واقعی است و پیدا بود که آینده درخشانی دارد و همینطور هم شد؛ چون در دورههایی که میدید، همیشه رتبه بالا بهدست میآورد و از نظر مقاومت جسمانی بسیار محکم بود. اگر یک تانک جدید میآمد، خیلی علاقمند بود که از امکانات آن مطلع شود و بتواند در رقابت با هم دورههای خودش، رتبه بالایی را بهدست آورد. در طول خدمتش علاوه بر تهران در شهرهای مختلفی ماموریت داشت که به عنوان مثال می توان از کرمانشاه، زاهدان، خوی، اردبیل، سراب، سرپل ذهاب و اهواز نام برد. او در طول خدمت موفق شد تحصیلات علمی خود را نیز بموازات فرماندهی مناصب مختلف نظامی و ستادی، ادامه داده و از دانشگاه فرماندهی و ستاد ارتش (دافوس) و دانشکده پدافند ملی، فارغ التحصیل شده و در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل گردد. او پس از دریافت درجه سرهنگی، به فرماندهی تیپ 3 لشکر 81 کرمانشاه منصوب شد. فرزند شهید می گوید: «پدرم پس از آنکه در سال ۱۳۵۵ درجه سرهنگ تمامی را دریافت کرد، فرمانده تیپ سوم لشگر ۸۱ کرمانشاه شد. در کرمانشاه فرمانده تنها یگانی بود که با مردم و نیروهای انقلابی درگیر نشد. پادگان و نیروهایش را خلع سلاح کرد. نمیخواست ارتش با مردم و انقلاب درگیر شود. برای همین بعد از انقلاب از فرمانده بازرسی نیروی زمینی ارتش، ترفیع گرفت. سپس در سال ۵۹ فرمانده لشگر ۸۸ زاهدان شد.»
فاتح «طریق القدس»، جانشین «صیاد» در جنوب
فصل مهم زندگی «سید مسعود منفرد نیاکی» از این مقطع شروع میشود؛ از آغاز جنگ تحمیلی که فصل قهرمانیها و حماسهآفرینیهای او هم هست. او در بیستم فروردین 1360 به فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز که یگان درگیر با جنگ بود منصوب شد و داشتههای خود را در خدمت جنگ قرار داد. روایت فرزند شهید چنین است: «سال ۵۹ وقتی فرمانده لشگر ۸۸ زاهدان بود. آقای ناطق نوری که با پدرم آشنایی داشت، واسطه بین ایشان و رئیسجمهوری وقت بنیصدر میشود. آقای ناطق نوری برای بنیصدر نامه مینویسد و از رشادتها و اطلاعات بالای نظامی و دورهای عالیای که پدر من گذارنده میگوید. سپس اضافه میکند که حیف است پدر من در زاهدان بماند و میخواهد که پدر را به منطقه جنگی بفرستند. به علاوه پدرم نیز با اینکه در زاهدان و دور از جنگ بود، ولی بسیار پیگیری میکرد که به جبهه برود. او همیشه میگفت من با دانش نظامیای که دارم باید تا آنجا که در توانم است به کشور و مردم کشورم که در جنگ هستند کمک کنم. بالاخره سال ۶۰ بهعنوان فرمانده لشگر زرهی ۹۲ خوزستان انتخاب شد. آن زمان این لشگر قویترین لشگر زرهی خاورمیانه بود. حضور جدی پدرم از همان سالها شروع میشود که از نخستین عملیاتهای او در دوران دفاع مقدس، پس گرفتن مناطق جنگی و فتح تپههای اللهاکبر است که منجر به آزادسازی شهر بستان شد. شهری که عراق در جنگ از ایران گرفته بود. پدرم سپس بهعنوان جانشین شهید صیاد شیرازی در مقام فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنوب منصوب شد و در طراحی عملیاتهای بزرگ رزمی در جنوب نقش مؤثری ایفا کرد. او سپس فرماندهی عملیات آبی و خاکی حمله احتمالی آمریکا به ایران را بر عهده گرفت.»
قهرمان «فتح المبین» و «بیت المقدس»، فرمانده «گردان مشترک دریا- ساحل»
همزمان که سمت فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی را برعهده داشت، بهعنوان فرمانده قرارگاه فتح نیز منصوب شد و بارها به قلب دشمن تاخت و شکستهای سنگینی بر پیکره آن وارد آورد و در عملیاتهای بزرگی همچون طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد. او در عملیات های موفق و پیروز «فتح المبین» و «بیت المقدس» که به فتح خرمشهر منتهی شد، نقشی محوری و موثر بعهده گرفت و سهم زیادی نیز در به اسارت گرفتن صدها نیروی عراقی داشت و رادیو عراق همیشه علیه او دست به تهمت و تخریب می زد. امیر سرتیپ «جمشیدی» یکی از همرزمان این شهید که در آن زمان فرمانده تیپ بوده است، درباره تلاشهای خستگی ناپذیر و فداکارانه او در این دو عملیات، چنین شهادت داده و روایت کرده است: «شهید نیاکی هم فرمانده لشکر ۹۲ و هم جانشین فرمانده نزاجا در جنوب بود. وی در عملیاتهای فتح المبین و بیتالمقدس بسیار پرتلاش و با نهایت همت و شجاعت، کار کرد. من فرمانده تیپ بودم و در تمام جلساتی که تشکیل میشد، شرکت داشتم. من دیدم که ایشان مطالبی را که بیان میکند، شناساییهای که انجام شده و... میدیدم که افسری پرتلاش، شجاع و با دانش و علاقمند برای بهدست آوردن موفقیت است.» او همچنین از بهمن سال ۱۳۶۲ تا اواخر سال ۱۳۶۳ به بندرعباس اعزام شد و فرماندهی «گردان مشترک دریا – ساحل» را برعهده گرفت و در اواخر سال ۱۳۶۳ نیز به اداره سوم منتقل و جانشین آن اداره شد.
دستم را بسوی شما دراز میکنم!
یکی از شاخصه های موفقیت او در فرماندهی، ارتباط قوی، صمیمانه و انسانی او با همه نیروهای تحت امرش بود. سرهنگ «علی اکبر اصلانی» در این باره میگوید: «وقتی شهید نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ شد به همه یگانها سرکشی میکرد و به یگان ما هم آمد. در آن زمان من فرمانده آتشبار یکم گردان ۳۸۸ توپخانه لشکر ۹۲ بودم. اولین جملهای که ایشان گفت این بود که میخواهم تک تک شما را از نزدیک زیارت کنم و این وعده را از شما بگیرم که این دشمن متجاوز را از خاک کشورمان بیرون کنیم. من سرباز پیری هستم و به این سربازی افتخار میکنم. چهره من سوخته است؛ چون تمام خدمتم را در یگانهای صف گذراندهام. الان هم دست به سوی شما دراز میکنم و از شما میخواهم در این امر مقدس کمک کنید و این قول را به من بدهید که این دشمن را که در ارتفاعات الله اکبر مستقر شده، از کشورمان بیرون کنیم. آنگاه شهید نیاکی با همه سربازان روبوسی کرد و رفت.»
جناب سرهنگ! خطرناک است!...
در بیان همین روحیه شجاعت و احساس مسئولیت و حضور در خط مقدم و پیشقدم بودن در انجام وظایف نظامی، یکی از معاونان شهید منفرد نیاکی میگوید: «یک روز به همراه شهید نیاکی، یک راننده و یک محافظ، به خط مقدم رفته بودیم. وقتی پیاده شدیم امیر نیاکی به طرف مواضع دشمن حرکت کرد و همین طور جلو میرفت. بر اساس وظیفه، ما هم باید پشت سرش میرفتیم. من عرض کردم: جناب سرهنگ خطرناک است! صلاح نیست شما به عنوان فرمانده لشکر جلو بروید. اگر خدای ناکرده اسیر شوید، خیلی مشکل ساز میشوید. ایشان نگاهی به من کرد و گفت: ما کارت شناسایی و درجه نداریم که ما را بشناسند. من باید بروم جلو و منطقه عملیاتی را شناسایی کنم تا بتوانم با خیال راحت و وجدان آسوده، سربازان و درجه داران را برای انجام عملیات به اینجا بکشانم.» در اینجا هم امیر شهید منفرد نیاکی به یکی دیگر از اصول فرماندهی که کسب اطلاع دقیق از وضعیت دشمن، موانع، نقاط ضعف و قوت و همچنین طرح ریزی دقیق عملیات است، تمرکز داشته است. دانش و میزان شناخت و آگاهی فرمانده از موقعیت و وضعیت جبهه خودی و دشمن، از عوامل موثر در ابتکار عمل و نبوغ نظامی و زمینه اتخاذ تدابیر و راهبردهای درست و طراحی های عملیاتی و پدافندی است و اساس، پایه و پیش نیاز هر عملی محسوب میشود. یک فرمانده، بدون شناخت و آگاهی لازم، نمیتواند تصمیم گیری، ابتکار عمل و اقدام مناسبی داشته باشد و این اصل مهم در فرماندهی و سلوک و منش نظامی و فرماندهی منفرد نیاکی، برجستگی و درخشش خاصی داشت. به رغم داشتن سن زیاد از ورزیدگی مثال زدنی برخوردار بود. اعتقاد داشت که یک نظامی باید همیشه آماده رزم باشد. امیر سرتیپ دوم «نبی کریمی» از همرزمان شهید نیاکی میگوید: «نزدیک 10 روز قبل از آغاز عملیات تپه های الله اکبر، شهید نیاکی به همراه شماری از نیروهای ورزیده ارتش و سپاه به پشت نیروهای عراقی نفوذ کردند و شناسایی لازم را انجام دادند. ما فکر میکردیم که این عمل سنگین با یک راهپیمایی طولانی و طاقت فرسا برای فرد مسنی، چون او سخت است و او قدرت آن را ندارد که پا به پای نیروهای جوان، اینهمه مسافت را طی کند، ولی در عمل دیدیم که در این ۱۰ روز سخت و نفسگیر، بدون آن که کم بیاورد یا احساس ناتوانی بکند، همراه آن جوانان ورزیده به عملیات شناسایی رفت و بدون کوچک ترین ضعف و قصوری از این مأموریت بازگشت.»
نمونه ای از نبوغ نظامی، خلاقیت و ابتکار یک فرمانده
منفرد نیاکی، همیشه با سرعت عمل، ابتکار عمل و اقدام بموقع و تدبیر هوشمندانه و شجاعت کنشگرانه خود، یک فرمانده پیشرو و راهگشا بود. او منتظر اقدام دشمن نمی نشست و خود، با طرح و ابداع و تفکر و توان انسجام بخشی و آرایش و موازنه میدان، عرصه را بنفع جبهه خودی، تعریف و تنظیم میکرد. نمونهای از طرحهای ابتکاری و نبوغ نظامی شهید منفرد نیاکی از زبان همرزمش سرهنگ جانباز «هوشنگ کریم پور» چنین است: «در عملیات بیت المقدس، ما یگان احتیاط بودیم. روز دهم به ما دستور دادند که وارد عمل شویم. ما هم بلافاصله و بیدرنگ از پل عبور کرده و به پیشروی ادامه دادیم و حدود هفت کیلومتر جلو رفتیم. ناگهان شنی یکی از تانکهای ما پاره و معلوم شد که در میدان مین گرفتار شدهایم. خیلی سریع شروع به گشودن معبر کردیم که در این حال شهید منفرد نیاکی خود را به یگان ما رساند و پس از سلام و احوال پرسی به ما دستور داد که مسیر خود را کمی منحرف و با چراغ روشن به جلو حرکت کنیم. ما بی درنگ سرچ لایتها و چراغ خودروها را روشن و با نهایت سرعت به طرف جلو حرکت کردیم. این کار با آن که خطرناک بود، ولی فواید زیادی داشت، از جمله اینکه تمام منطقه روشن شد، میدانهای مین و موانع مشخص شدند و غرش تانکها، توان رزمی نیروهای خودی را بالا برد و باعث ترس و وحشت دشمن شد. این ابتکار شهید نیاکی به کار ما سرعت بخشید و توانستیم ابتکار عمل را در آن منطقه به دست بگیریم. این حرکت و نبوغ نظامی از افرادی مانند شهید منفرد نیاکی، بارها و بارها سر زد که توانستیم عملیاتهای بزرگی مانند فتحالمبین و بیتالمقدس را با موفقیت به پایان ببریم. در اینجا نیز شهید منفرد نیاکی پس از برخورد نیروهای تحت امر خود با مانع مهمی مثل میدان مین در حین عملیات، با بررسی وضعیت خاص نیروهای خودی و دشمن و سپس اتخاذ تصمیم مناسب، ضمن حفظ نیروها، طرح یک حمله اساسی علیه دشمن را پی ریزی کرد که این امر ناشی از تفکر خلاق و نبوغ نظامی آن فرمانده باتدبیر و دلیر بود.
بعد از هر عملیات، به خدمت «امام» میرسید
همسرش نقل میکند: «علاقه بسیاری به حضرت امام(ره) داشتند و بارها توفیق پیدا کردند خدمت ایشان برسند. معمولا پس از پیروزی در هر عملیات مهم خدمت امام(ره) میرسیدند. پس از دیدار هم به طور مفصل برایم از ایشان میگفت. از چهره نورانی و مجذوب کنندهی ایشان و از قلب رئوف و احترام و اعتمادی که به ارتش داشتند و همه اینها را از افتخارات این مملکت میدانست و میگفت: وجود امام(ره)، برکتی است که خداوند به ما داده است.»
تمام حق ماموریت های خودش را به سربازان وظیفه میبخشید
یکی از ویژگیهای برجسته و بارز امیر منفرد نیاکی، حضور او در خط مقدم جبهه، دوشادوش همه کارکنان پایور و وظیفه ارتش بود که با تشویق آنان به پیشروی همراه بود. او با حضور پدرانهاش در کنار افسران، درجه داران و سربازان، روحیه دلاوری و صبر و استقامت آنها را تقویت میکرد. به مال و منافع دنیوی بسیار بی اعتنا بود و تمامی مبالغی را که بابت فوق العاده مناطق عملیاتی دریافت میکرد، همه را تحت عناوین مختلف به سربازان خود میبخشید و یا به عنوان پاداش خوب جنگیدن به کارکنان وظیفه اهدا میکرد یا برای گرفتن عکس از مناطق جنگی هزینه میکرد.
محبوب و مورد احترام همه بود
امیر سرتیپ «بهروز سلیمانجاه» درباره روحیه همکاری و مسئولیت پذیری اخلاقی و از پی آن، محبوبیت کم نظیر شهید در بین همگان از فرمانده تا سرباز، گفته است: قلب رئوفی داشت به جز مأموریت به چیز دیگری فکر نمیکرد، هدفش اجرای مأموریت بود از صمیم قلب با همه همکاری میکرد، با فرماندهان رده بالا با افسران خودش، درجهداران و سربازان، سپاه و بسیج و هرکس که برای جنگ قدمی برمیداشت، ده قدم برمیداشت؛ این خصوصیات باعث شده بود که همه او را دوست داشته باشند. همه به او احترام میگذاشتیم، نه به خاطر اینکه سابقه خدمت او از ما بیشتر بود؛ بلکه به خاطر صداقت و سالم بودنش به او احترام میگذاشتیم، همیشه به مأموریت و پیشرفت کار فکر میکرد و همه او را از صمیم قلب دوست داشتیم.»
اگر بدانی چه جوانهایی شب عملیات، غسل شهادت میکنند...
امیر منفرد نیاکی، آماده و آرزومند شهادت بود. وجود او لبریز از جذبه فداکاری شهیدان و مجذوب عشق آنان به شهادت بود. همسر شهید نقل کرده است: «هر زمانی که از منطقه جنگی به تهران میآمد به من میگفت: ممکن است این دفعهی آخری باشد که برمیگردم. من هم همیشه خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم. البته با حرفهای او متأثر میشدم و میگفتم: از این حرفها نزن! ولی ایشان میگفت: اگر بدانی چه جوانهای رعنا قامتی شب عملیات غسل شهادت میکنند و عاشقانه به سوی خدا پرواز مینمایند، اینگونه متأثر نمیشدی...»
مادرم تلگراف زد: مسعود خودت را برسان... مژگان دارد میرود
خواهرم مژگان متولد سال ۱۳۴۴ بود. پاییز سال ۵۹ که متوجه شدیم مبتلا به سرطان استخوان است، ۱۵ سال بیشتر نداشت. بیماریاش با شروع جنگ مصادف شد و با شعلهور شدن آن پیشرفت کرد. فروردین سال ۶۰ او را برای ادامه درمان به انگلستان اعزام کردیم. بیستم همین ماه پدرم به خواست خودش از فرماندهی لشکر ۸۸ زاهدان به فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز منتقل شد و به میدان جنگ رفت. نتوانست همراه مژگان به لندن برود و داییمان همراهیاش کرد. سه هفته بعد مشخص شد از دست پزشکان انگلیسی هم کاری ساخته نیست. مژگان به ایران برگشت تا دم آخری پیش خانوادهاش باشد. ابتدا در بیمارستان ۵۰۱ ارتش بستری شد و سپس به بیمارستان طالقانی منتقلش کردند. بابا همه این مدت در منطقه جنگی بود. گاهی اگر فرصتی پیش میآمد، شبانه به تهران میآمد و دو ساعت با مژگان در بیمارستان ملاقات میکرد و دوباره برمیگشت، اما از ۱۵ روز مانده به فوت خواهرم، دیگر نتوانست بیاید. عملیات پشت عملیات در جبههها رخ میداد و سرهنگ نیاکی درگیر آنها بود. حتی چند روز قبل از فوت خواهرم که مادرمان تلگراف زد: «مسعود خودت را برسان تهران. دکترها امیدی به زنده ماندن مژگان ندارند.» پدر روی تپههای اللهاکبر این تلگراف را دریافت کرد و در جواب نوشت: «همسر عزیزم میدانی که نمیتوانم سربازانم را که، چون فرزندانم میدانمشان در این بحبوحه جنگ و لحظات پرخطر جبهه تنها بگذارم. به تو ایمان دارم که در کنار فرزندانمان از هیچ کاری فروگذار نخواهی کرد.»
حتی حاضر نشد برای خاکسپاری دختر جوانش جبهه را ترک کند!
و سرانجام، مژگان، پرپر شد و پرواز کرد و رفت... اما ماجرای حاضر نشدن امیر شهید در وداع آخر با تنها دختر جوان 16 ساله خود و ترک نکردن جبهه در هنگام عملیات، یک حکایتن شگفت از روح بزرگ و بینش بلند اوست. در جریان عملیات بیت المقدس نیز با اینکه به هنگام شروع عملیات در تاریخ نهم اردیبهشت ۱۳۶۱، خبر فوت دختر شهید منفرد نیاکی را به او میدهند، این فرمانده شجاع و متعهد ارتش جمهوری اسلامی ایران، حتی با وجود این مصیبت و داغدیدگی هم حاضر نمی شود جبهه و جنگ را ترک کند و مرخصی بگیرد و به تهران بیاید تا دختر جوانمرگش را برای آخرین بار ببیند. وقتی به او تلگراف زده شد و خبر فوت دخترش مژگان را به او دادند، در جواب تلگراف، پاسخی به این مضمون برای همسرش تلگراف کرد: «همسر عزیزم ملیحه! آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند، ولی من نمی ¬توانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم». شهید نیاکی چهل و هفت روز بعد از وفات دخترش بر سر مزار فرزند عزیزش حاضر شد!
فرزند شهید نیز در این خصوص میگوید: «خواهر ۱۶ سالهام سرطان استخوان گرفت و فوت کرد و پدرم روز چهلم خواهرم توانست به خانه بیاید.»
پدر زودتر بیا... دلم برایت تنگ میشود
روایتی از آخرین دیدار پدر با دختر جوانش که مثل شمع روی تخت بیمارستان درحال آب شدن بود و آخرین روزها را می گذراند، روایتی بشدت تلخ و پرسوز و گداز است و شنیدن آن از زبان شهیدی که خود، سه سال بعد به دیدار دختر، در آسمانها رفت، شنیدنی و ماندگار. پدری که مطمئن است این آخرین دیدار است و دیگر این جگرگوشه و پاره تنش را نخواهد دید مگر در آسمان:
«یکبار دیگر به یادم آمد آن روزی که در بیمارستان از او خداحافظی کردم، دست های ظریفش را به دور گردن من حلقه زد و درحالی که مرا می بوسید، زیر گوشم زمزمه کرد: پدر مواظب خودت باش و زودتر بیا! دلم برایت تنگ می شود... هردو در لحظه خروج به هم خیره شدیم. او به امید دیدار دوباره، ولی من می دانستم بار دیگر او را نخواهم دید مگر در ابدیت و روزی که خودم دنبال او به آسمان های آبی پرکشم...»
با علم به رفتنی بودن دخترش، به جبهه برگشت
فرزند شهید هم با اشاره به انس و علاقه عاطفی شدید پدر به «مژگان» می گوید او در آخرین دیدار در بیمارستان محل بستری شدن دخترش، با علم به رفتنی بودن او به جبهه برگشت: « آخرین دیدارشان تقریباً دو یا سه هفته قبل از فوت مژگان بود. پدرم دستنوشتهای در همین خصوص دارد. در آن نوشته: اطمینان داشتم این آخرین دیدارمان است، پیش خودم فکر میکردم این بار که از در اتاقش بیرون بروم، دیگر او را نمیبینم. وقتی به چشمهای مژگان نگاه میکردم، حس میکردم که او هم چنین برداشتی داشت. موقع خداحافظی گفتم دخترم باز میآیم و همدیگر را میبینیم. بغلم کرد و گفت: «بابا مراقب خودت باش. بعید میدانم دوباره تو را ببینم!... وقتی از در اتاق بیرون میرفتم، برق نگاه مژگان خیلی حرفها داشت.»
رو به آسمان گفتم: خدایا! چرا من؟....
فرزند شهید گفته است: «آن روزهای آخر، حال خواهرم آن قدر بد شده بود که از درد، فریاد میکشید و با مسکنهای قوی تسکینش میدادند. مادرم دیگر اجازه نداد ما به بیمارستان برویم، اما برایمان تعریف کرد که مژگان سراغ بابا را میگرفت و میخواست او را ببیند. در همین شرایط مادر به بابا تلگرام میزند که برگرد و آن پاسخ را دریافت میکند. خود بابا بعدها تعریف میکرد: در منطقه عملیاتی بودم که از ستاد بیسیم زدند و گفتند برای پدربزرگ (اسم مستعار پدرم) یک پیام شخصی داریم. فهمیدم قرار است خبر فوت دخترم را بشنوم. روی یالهای اللهاکبر بودم که رو به آسمان کردم و گفتم خدایا چرا باید من با این سنم بمانم و دخترم در ۱۶ سالگی پرپر بشود؟ با خدا درد دل کردم و اشک ریختم. با اینکه پدرم داغ مژگان را تا آخر عمر داشت، اما هیچ وقت شکایت نکرد. وقتی در جمع فامیل بحث جبهه پیش میآمد، میگفت: ما یک عمر از بیتالمال گرفتهایم تا روزی به درد این مملکت بخوریم. اگر قرار باشد در زمان جنگ هم کاری انجام ندهیم از اول نباید لباس نظام را به تن میکردیم. بابا عکسهای مژگان را بریده بود و در کانکسش در ستاد لشکر ۹۲ به آینه چسبانده بود تا همیشه تصویر جگرگوشهاش جلوی چشمش باشد.»
سخنی که «امام» درباره حال معنوی «منفرد نیاکی» به «صیاد» گفت!
امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی هم در خاطراتش درباره ویژگیهای شهید منفرد نیاکی میگوید: «در یکی از ساختمانهای سوسنگرد نشسته بودیم. برادر ردانی پور گفت که اگر موافقید چراغها را خاموش کنیم و دعای توسل بخوانیم. این سخن به دل همه چسبید و دعای توسل شروع شد. واقعا اشک ریخته میشد؛ ناگهان متوجه هق هق یکی از حضار شدم؛ طوری که گریه او همه را تحت الشعاع قرار داده بود. نگاه کردم دیدم سرهنگ منفرد نیاکی است. او دستمال سفیدی را جلو صورتش گرفته بود و گریه میکرد. ما با دیدن گریه او در خود، احساس حقارت کردیم و این خاطره را بعد از عملیات طریق القدس برای حضرت امام خمینی (ره) بیان کردم و ایشان فرمودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود است. اینها دلشان نور الهی دیده و قلبشان روشن شده است، بروید از این فضای نورانی بهره برداری کنید.»
امیر سپهبد شهید «علی صیاد شیرازی»، خاطرهای ماندگار و شنیدنی از حالات روحانی و معنوی این شهید والامقام در عملیات «طریقالقدس» و جمله عرفانی امام خمینی (ره) در خصوص او در گفتگو با ایشان، نقل کرده است: «در عملیات طریقالقدس، بعد از دقایقی که در تنگه چزابه، گیر افتاده بودیم و داشتیم در اتاق جنگ بحث میکردیم، به نتیجه نرسیدیم؛ در نتیجه، یک برادر طلبه پاسدار بهنام ردانیپور از اصفهان که بعدها در عملیات والفجر ۲ به شهادت رسید، گفت: برادرها حرفهایتان را زدید، بیایید یک دعای توسل بخوانیم. آنشب ما یک دعای توسل باحال در اتاق جنگ سوسنگرد خواندیم، پشتسر من یک نفر طوری گریه میکرد و طوری دل او شکسته شده است که اصلا من احساس حقارت کردم. برگشتم دیدم فرمانده لشکر ما که یک عمر در زمان طاغوت روی او کار شده بود، دلش در دعای توسل از همه بهتر شکسته شده و یک دستمال بزرگی روی صورت خود گرفته بود و گریه میکرد؛ خصوصاً اوضاع را هم بهدلیل اینکه یک نظامی کاملاً پخته بود، درک میکرد. من آن لحظه با خودم گفتم ما میگوییم تعهدمان بیشتر است و انقلابیتر هستیم و مدعی هم هستیم؛ ولی به حال معنوی این پیرمرد نرسیدیم. مدتی بعد، زمانی که خدمت حضرت امام خمینی (ره) رفتم تا به ایشان از عملیات گزارش بدهم، بعد از پایان گزارشم، میخواستم از ایشان خداحافظی کنم که این صحنه یادم افتاد. لذا به امام گفتم که: اجازه میدهید یک خاطره کوچکی از جبهه برای شما تعریف کنم؟ این خاطره خیلی من را تحت تأثیر قرار داده است. امام، بزرگواری کردند و فرمودند: بگویید. عرض کردم: ما در جبههها چهها میبینیم! آدمها را زیر و رو میکند؛ فرمانده لشکر ۵۸ ساله ما، در دعای توسل دلش از جوانان انقلابی بیشتر شکست. امامِ عارف، دراینجا یکدفعه حرف من را قطع نمودند و این جمله که هیچوقت از یادم نمیرود و بهعنوان یک سند زنده و جاوید در قلب و فکر من مانده است، فرمودند: «این اصل رجعت انسان است به فطرت او؛ چون نور را میبینند، قلبشان روشن شده و بهطرف نور آمدند! بروید از این صحنهها بهرهبرداری کنید.»
روزی که «آقا» حکم بازنشستگی «نیاکی» را لغو کرد
اما داستان لغو بازنشستگی و ادامه خدمت امیر شهید در جنگ با حکم «حضرت آقا» هم، که آن زمان رئیس جمهور و رئیس شورایعالی دفاع بودند، شنیدنی است. به روایت فرزند شهید: «پدرم باید سال ۶۱ بازنشسته میشد، اما خدمتش را تمدید کردند تا اینکه سال ۶۳ بازنشستگیاش اعلام شد. بابا طی نامهای به فرمانده ارتش میگوید تا هر زمان که نیاز بود، ایشان حاضر به ادامه حضور در جبههها است. نامه خدمت رئیس جمهور وقت که حضرت آقا بودند میرسد، ایشان هم ذیل آن مینویسند ضمن تقدیر از سالها خدمت آقای نیاکی در جبهههای جنگ، از وجود ایشان در ستاد مشترک استفاده شود. آخرین سمت پدرم جانشین اداره سوم ارتش بود.»
رقص اندر خون خود، مردان کنند...
امیر سرلشکر «سید مسعود منفرد نیاکی» روز ششم مرداد 1364 بهعنوان ناظر آموزش در رزمایش لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی اجرا شد، شرکت کرد و تقدیر حق برآن شد که پس از ۳۳ سال خدمت پرافتخار سربازی، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت نائل شود. به گفته فرزند شهید: «آن موقع ما در کرج زندگی میکردیم. وقتی قرار میشود لشکر ۵۸ ذوالفقار در سد کرج مانور انجام بدهد، امیر سهرابی رئیس ستاد مشترک ارتش به پدرم میگوید شما نزدیک سد کرج هستید جای من روی مانور نظارت داشته باشید. بابا میرود و چون یک روحانی در میدان حضور داشت، از ایشان میخواهد در رأس قرار بگیرد. همین جابهجایی باعث میشود وقتی گلوله خمپاره نزدیک آنها منفجر میشود، یکی از ترکشهایش پدرم را به شهادت برساند. در نگاه اول این جابهجایی یک اتفاق بود، اما اگر خوب نگاه کنیم، بهانهای بود تا روح مسعود منفرد نیاکی با شهادت از این دنیا عروج کند. امیری که از امتحانی بزرگ سربلند بیرون آمده بود لیاقتش جز شهادت نبود.» این شهید بزرگوار، همچنانکه در همه زندگی خود همیشه در فکر سربازانش بود، در فرازی از وصیتنامه خود نیز نوشته بود: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزاندن ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم، همراه با آنها بجنگم دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم.»
هرجا که برای ارتش، راحت و ارزان است خاکم کنید!
و اوج و بلندای روح عارفانه و روحیه مخلصانه او در گذشت از همه چیز و فنای در هدف و آرمان مقدس و متعالی خویش، آنجاست که حتی به قدر یک قبر هم نمی خواهد زحمت و هزینه به گردن ارتش بیفتد! ماجرا از اینقرار است که وقتی در حین مانور آموزشی و در هنگام خدمت، شهید شد، کارتی در جیبش پیدا کردند که روی آن نوشته شده بود: «اگر زمانی در حین خدمت، جانم را از دست دادم و قرار شد ارتش مرا به خاک بسپارد، هر جا که برای ارتش راحتتر و ارزانتر است، مرا خاک کند.» همسر شهید گفته که این کارت همیشه و در هر لباس، در جیب او قرار داشت. به این ترتیب، آخرین جلوه و بارقه از بلندی و وسعت روح عاشق این نظامی عارف، که وجودش از معجزات معنوی این انقلاب بود، بر همه آشکار گشت.
انتهای پیام/ محسن فرزاد