چند دقیقه بعد ضد هواییهای خودی شروع به کار کردن. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچهها میدوید و داد میزد: «ماسک! ماسکهاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن.»
سمت چپمان ارتفاعات 402 قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقیها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی میشد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانهی خیلی از رزمندهها، بهخاطر گرفتن همین ارتفاعات بود.
وقتی وارد سنگر شدم، هنوز دوتا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچهها کولهپشتیاش را زیر سرش گذاشته و............
وقتی این پروژه به من پیشنهاد شد و دستنوشتههای آقای کریمی به دستم رسید. مطمئن شدم میشود؛ ماجرایی تأثیرگذار و منسجم و داستانگونه از دل خاطرات بیرون کشید........