اندر خاطرات اسارت؛
فصل زمستان بود و محوطه بیرون گِلی و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشهای گِلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثی ها به نام حسین بسیار بدپیله و به نوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعداز ظهرها که اکثر بچهها در حال استراحت و خواب بودند و آسایشگاه ساکت بود، میآمد پشت پنجره یکی از آسایشگاهها و به بهانه اینکه افرادی دارند با هم حرف میزنند همه یا تعدادی از افراد را بلند میکرد و دستور میداد کفشهای گِلی را بکنند توی دهنشان و نگه دارند.