کتاب بدرقه باران

کتاب بدرقه باران

بی‌تابی دختر شهید «برجی» از دوری پدرش!

«زهرا دو سال و نیم شده و بیش‌از پیش حضور پدرش را در خانه ترک می‌کرد و به‌هیچ‌وجه دوست نداشت از او دور شود. آن روز زهرا زودتر از روز‌های قبل بیدار شده بود و محمد را می‌پایید که مبادا بیرون برود ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی برجی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

هر وقت عروس شدن از جهیزیه‌شان کم می‌کنیم!

«گاهی از دست‌شان ناراحت شده و می‌گفتم چرا حواستان را جمع نمی‌کنید در چنین مواقعی محمدعلی با شوخی و خنده به دادشان می‌رسید و می‌گفت عیب ندارد درعوض هر وقت عروس شدن از جهیزیه‌شان کم می‌کنیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی برجی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

برشی از کتاب «محمدعلی برجی» | عروسی بی‌سروصدا!

در قسمتی از کتاب «بدرقه باران» که زندگی‌نامه داستانی شهید «محمدعلی برجی» است، می‌خوانید: «بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچه‌ها بودم که شنیدم، چند تا از خانم‌ها می‌گویند: چه مراسم بی‌سروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصله‌مان سر رفت ...»
طراحی و تولید: ایران سامانه