پدر شهید سرباز علی‌رضا فلاح در گفت‌وگو با نوید شاهد:

قلب علی‌رضا حالا در سینه ایران می‌تپد

پدر شهید سرباز علی‌رضا فلاح در گفت‌گو با نوید شاهد می‌گوید: آن روز گفت: «بابا، محکم‌تر بغلم کن...». نفسم بند آمده بود، اما نمی‌دانستم دارم آخرین گرمای تن پسرم را در آغوش می‌فشارم. امروز می‌فهمم که قلب تپنده‌ی او، در خاک فردیس، در سربازان خط‌شکن، و در شعله‌های غرور ملی ما می‌زند! این را از من بشنوید: علی‌رضا نمرده... او حالا در هر ذره از این سرزمین جاریست!

به گزارش نوید شاهد البرز؛ در سکوت سپیده‌دم ۲۶ خرداد،وقتی موشک خشم فرو ریخت بر پیکر سربازان وطن، یکی از فرشتگان فاتح، بال‌هایش را زیر خون گرم «علیرضا» گستراندو فریاد زد: «برخیز! امروز تو «علی‌اکبر» این امت‌ای!»
اینک، پدری از جنس آفتاب روایت می‌کند از آخرین ضربان‌های پیش از پرواز؛ از پسری که هنوز بوی نماز شب در گوش‌هایش مانده بود، اما لباس رزم را به کفن ترجیح داد. این داستان، روایت شجاعتی است که در DNA مردان این سرزمین جاریست؛ از کربلا تا فردیس، از حسین(ع) تا علیرضا...

 صدای پدر، تیرباران شده با عشق: «می‌گویند سربازان هنگام شهادت تنها می‌میرند... دروغ است! علیرضا با دستان پراز خونش، دو همرزمش را نجات داد. پس چطور تنها شهید شده؟! او با یک دست سیدحمیدرضا را گرفت، با دست دیگر علی لشگری را کشید و با سینه‌اش، راه را بر موشک‌های دشمن بست! این را تاریخ بنویسد: شهید فلاح، سه‌بار در یک روز به شهادت رسید!


قلب پسرم در بغلم می‌زد... حالا در سینه ایران می‌تپد

                                                                     وداعی که قلب تاریخ را تپاند

اتاق کوچک خانه بوی یاس و خاطره می‌داد. علی‌رضا مقابل آینه ایستاده بود و با دقت آخرین وسایلش را در کیف نظامی می‌چید. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود، گویی هر دوی آنها می‌دانستند این لحظات چقدر ارزشمند است. ناگهان برگشت و با چشمانی که برق عجیبی داشت، گفت: "بابا... محکم‌تر بغلم کن. " دستانش را به نشانه آغوش، ضربدری روی سینه گذاشت - همانطور که همیشه در کودکی هنگام بوسه شب انجام می‌داد. پدر نفسش در سینه حبس شد. پسرش را آنچنان در آغوش فشرد که گرمای بدنش را از پشت پیراهن خاکی‌رنگ احساس می‌کرد. تپش قلب تند علی‌رضا را زیر دستانش حس کرد، انگار قلب جوانش میخواست از سینه بیرون بزند. "چرا قلبش اینقدر تند میزنه؟ " با خودش فکر کرد، اما چیزی نگفت. آن روز نمی‌دانست این آخرین بوی گرمای تن پسرش است. آخرین باری است که مو‌های کوتاهش را بو می‌کند. آخرین باری است که صدای ضربان قلبش را می‌شنود. ۱۷ ماه بعد...در سپیده‌دم سرد ۲۶ خرداد 1404، صدای مهیب انفجار در پایگاه پیچید. موشک جنایتکاران صهیونیستی، همان قلبی را که روزی در آغوش پدر می‌تپید، به ملکوت اعلی پرتاب کرد. علی‌رضا رفت، اما نه قبل از آنکه دو همرزمش را از دل آتش و دود نجات دهد. پدر حالا با بوس‌های که بر پیشانی پسرش زده بود زندگی می‌کند: "اگر می‌دانستم آن روز آخرین بوسه است، محکم‎‌تر بغلت می‌کردم پسرم... "


قلب علی‌رضا حالا در سینه ایران می‌تپد

 تولدی در آغوان اهل بیت (ع)

خانه کوچکشان در فردیس در آن روز‌های پایانی تیرماه ۱۳۷۷ غرق نور شده بود. دقیقاً همزمان با ایام پربرکت میلاد حضرت معصومه (س)  و امام رضا (ع)، نوزاد پاکی پا به این جهان گذاشت که تقدیرش را اهل بیت (ع) رقم می‌زدند. پدرش "رضا" نام داشت و مادرش آن شب که تلویزیون، تصاویر قهرمانی علیرضا دبیر را در مسابقات کشتی جهان نشان می‌داد، با چشمانی پر از اشک گفت: "دلم می‌خواهد پسرم هم مثل این علیرضا، پرچم ایران را بالا ببرد! " و اینگونه شد که "علیرضا فلاح" نام گرفت؛ نامی که سال‌ها بعد، نه روی سکوی قهرمانی، بلکه بر سنگ مزارش می‌درخشید.

 هنرمند جبهه مقاومت

علیرضا از همان کودکی با مداد و کاغذ رفیق بود. وقتی در دانشکده هنر گرافیک قبول شد، استادش می‌گفت: «طرح‌های این پسر یک حرف بیشتر نمی‌زند؛ انگار روحش با مفاهیم قدسی زندگی می‌کند.» مادر از کشوی میز تحریرش دفترچه طرح‌هایی را بیرون می‌آورد که پر بود از نقاشی‌های مسجدالاقصی، پرچم‌های نصفه برافراشته و سربازانی با چفیه‌های سرخ. "یک بار ازش پرسیدم: چرا همیشه اینها را می‌کشی؟ گفت: مامان جان، اینها فقط طرح نیستند... اینها آرزو‌های منند! "

 سرباز هیئت الامین (ع)

پنج‌شنبه‌های فردیس هیچ‌وقت رنگ تنهایی نمی‌دید. علی‌رضا با دوربین قدیمی پدرش، از هیئت کوچک محله‌شان فیلم می‌گرفت. پدر با اشاره به فیلم‌های باقی‌مانده می‌گوید: "نگاه کن! اینجا که داره روضه علی اصغر (ع) خوانده می‌شود، همیشه در ردیف اول می‌نشست و چشمانش را می‌بست... یک شب که برگشتیم، با حالتی خاص گفت: بابا جان، منم می‌خواهم یک روز مثل علی اصغر (ع)، پدر و مادرم را در بهشت سیراب کنم! " آن موقع فکر می‌کردیم اینها فقط شور جوانی است.


                                                                              دوازده روزی که تاریخ را دگرگون کرد


شب ۲۵ خرداد 1404، تلفن منزل در سکوت نیمه شب به صدا درآمد. صدای علی‌رضا که همیشه آرام و مطمئن بود، این‌بار لرزشی غیرعادی داشت: "بابا! مقر ما شناسایی شده... اینجا پر از ریزپرنده‌های دشمنه." سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد: "امشب وضعیت خاصیه، شاید نتونم تماس بگیرم." وقتی پیشنهاد مرخصی دادم، لحنش ناگهان محکم شد: "نه بابا! من سربازم. الان که مردم بیشتر از همیشه به ما چشم دوختن، چطور می‌توانم پشت کنم؟"  این آخرین کلماتی بود که از فرزندم شنیدم - آخرین درس غیرتمندی که به من داد.

                                                                        تابلویی از حماسه و فداکاری
صبح روز حادثه، هم‌رزمانش برایم تعریف کردند که چگونه علی‌رضا در آن جهنم سوزان، سه بار فریاد کشید: "کسی صدامو می‌شنوه؟!" سیدحمیدرضا موسوی که خود از مجروحان آن حادثه بود، با چشمانی اشکبار گفت: "با وجود جراحات شدید، اول مرا از زیر آوار بیرون کشید." اما ماجرا به اینجا ختم نشد...

                                                                  فریاد یک رفیق: آزمونی سختتر

همان موقع که دود و آتش همهجا را گرفته بود، ناگهان صدای ضعیفی شنید: "علی‌رضا! پاهام داره می‌سوزه... کمک!" این صدای علی لشگری بود - رفیق همیشگی و همپایش. شاهدان می‌گویند با وجود جراحات و آتش دشمن، علی‌رضا بدون لحظه‌ای تردید به سوی صدا دوید. سربازی که حاضر بود در همان لحظه به مرخصی برود، اما انتخاب کرد بماند و دو باره به آتش بازگردد.

                                                                  روضه‌ای که تاریخ تکرار شد
وقتی پیکر پاکش را در بیمارستان ارتش دیدم، دنیا پیش چشمانم سیاه شد. زانو زدم و با دستانی که از شدت غم می‌لرزید، صورت خونین پسرم را لمس کردم. ناخودآگاه، همان روضه‌ای را خواندم که سالها در هیئت برای شهدای کربلا می‌خواندم: "جوانان بنی هاشم! بیایید علی را بر در خیمه رسانید..." در آن لحظه فهمیدم تقدیر اینگونه رقم خورده بود - پسرم نه یک سرباز عادی، که علی‌اکبر زمان خود شده بود.

                                                                    تشییع؛ عروسی خونین در فردیس
صبح آن روز، حیاط خانه فلاح غرق در سکوت سنگینی بود. مادر سال‌ها در خیال خود، حجله‌گل‌اندازی برای عروسی پسرش تصور کرده بود. اما امروز، به جای ساقدوشان شاد، جوانان یونیفرم‌پوش با چشمانی اشکبار دور تابوت سپید حلقه زده بودند. دستان مادر که همیشه برای پسرش نقل و نبات آماده می‌کرد، اینبار با لرزش، سینی گل و نقل را بر روی پیکر پسرش پاشید: "آمدی پسرم...، اما نه با لباس دامادی که با کفن شهیدان. "  گل‌های سفید روی تابوت، همچون برف می‌بارید و اشک‌های مادر، هر گلبرگ را به رنگ سرخ درمی‌آورد.

                                                                      زینبی دیگر در فردیس
همسایه‌ها هنوز از آن روز با حیرت یاد می‌کنند: "در تمام مراسم، حتی یک ناله از این خانواده نشنیدیم. " مادر با قامتی استوار، همچون حضرت زینب (س) در کوفه، بر سر تابوت پسرش ایستاده بود و به مردم لبخند می‌زد - لبخندی که دل هر بیننده‌ای را می‌سوزاند. پیرمردی از اهالی با چشمانی نمناک می‌گوید: "آن روز فهمیدم صبر واقعی یعنی چه... این زن، درس‌های کربلا را در خون خود داشت. "

                                                                         پیامی که از آسمان رسید

پدر شهید، دستش را بر روی پرچم ایران که تابوت پسرش را پوشانده بود، کشید و با صدایی که از غرور می‌لرزید گفت: "تمام آرزویم این است که روزی ببینم ایران، با قدرت تمام در جهان می‌درخشد. " چشمانش که به عکس علیرضا روی دیوار دوخته شده بود، ناگهان برقی زد: "پسرم با خون خود امضا کرد که انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست... این را هیچ قدرتی نمی‌تواند انکار کند. "

                                                                            آخرین یادگاری

مادر آرام از کیفش عکسی قدیمی درآورد - تصویری از علیرضا در هیئت که زیرش با خطی کودکانه نوشته بود: "مگه نمی‌گن باید شهادت رو زندگی کنی تا شهید بشی؟! " انگار سال‌ها پیش، سرنوشت خود را پیش‌بینی کرده بود. "این را روزی که به سربازی رفت، داخل کتاب مقدسش گذاشته بودم... گویی می‌دانست. "

                                                                       پایانی که آغاز راه شد
 پدر کنار پنجره‌ایستاده بود. نور آفتاب بر قاب عکس علی‌رضا می‌تابید و چهره‌اش را همچون فرشته‌ها نورانی می‌کرد. ناگهان بادی ملایم پرده‌ها را تکان داد و گویی صدایی از دور دست‌ها رسید: "بابا! سرت را بالا بگیر... من که نترسیدم! " پدر دستش را به سوی آسمان دراز کرد و در حالی که قطره‌ای اشک بر گونه‌اش می‌غلتید، لبخند زد: "پسرم... تو نه فقط سرباز وطن که فرشته حافظ ایران شدی."

                                                                             وصیت شهید
روی میز کناری، آخرین نقاشی ناتمام علی‌رضا قرار داشت - تصویری از مسجدالاقصی با پرچم ایران بر فراز آن. در گوشه نقاشی نوشته بود: "اگر برگشتم که هیچ... اگر نه، این آرزوی من برای میهنم است. "

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده