شهید فاخری؛ مردی که با قرآن در سینه و موشکها در پیش رو، به استقبال فتح رفت
به گزارش نوید شاهد البرز، همسر شهید با چشمانی نمناک اما با قامتی استوار میگوید: «حسن همیشه قبل از رفتن به مأموریت، نان تازه میخرید. آن روز هم صبحانهاش را دادم و رفت... اما وقتی پیکرش را آوردند، دستانش هنوز بوی همان نان را میداد؛ نانی که برای پدر ۸۰ سالهاش خریده بود و فرصت نرسید به او برساند...»
شهید فاخری، در تاریکترین ساعتهای جنگ نابرابر، وقتی دشمن خیال میکرد با موشکهایش میتواند ایمان مردان این سرزمین را بشکند، در حالی به شهادت رسید که برگهای قرآنش روی میز کار، باز روی سوره "فتح" مانده بود... گویی از سالها قبل، این آیه را برای خودش زمزمه میکرد: "إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا"...
حالا دخترش فاطمه، همان که آرزوی دکتر شدنش اشک شوق را در چشمان پدر جاری کرده بود، با روپوش سفید دندانپزشکی دردانشگاه زنجان، ادامهدهنده راه پدر است... راهی که حسن فاخری ثابت کرد با "قرآن" آغاز میشود، اما به "خون" ختم نمیشود!
در ادامه متن مصاحبه با همسر شهید مفاخری را بخوانید.
از مسجد سلمان تا سنگر دفاع از وطن
حسن، متولد ۱۵ بهمن ۱۳۵۵ به دنیا آمد، از همان نوجوانی در "مسجد سلمان فارسی" با قرآن عجین شد. همزمان با تحصیل در دبیرستان امیرکبیر، شبها در "موسسه میقاتالقرآن" هم شاگرد بود، هم معلم. انگار تقدیر این بود که این معلم قرآن، سالها بعد در دانشگاه امام حسن مجتبی (ع) فراجا، به شاگردانش "درس وفا" بدهد...
عشق در سایه قرآن
سال ۱۳۸۰، کلاسهای "کلام اسلامی" در میقاتالقرآن، صحنه آشنایی او با همسرش شد؛ دو معلم قرآن که عشقشان را با آیات خدا گره زدند. حاصل این ازدواج، دو دختر بود: "فاطمه" که امروز دانشجوی دندانپزشکی است و "زهرا" که هنوز در ۹ سالگی، هر شب منتظر پدر است تا مثل همیشه برایش قصه بخواند.
پدری که با عشق، آینده را ساخت
شهید فاخری نه تنها مدافع میهن بود، بلکه قلبی مالامال از مهر پدری داشت. همسرش با چشمانی پر از اشک و لبخندی پر از افتخار تعریف میکند: «حسن فقط یک همسر و پدر نبود؛ او تکیهگاه محکم خانواده بود. در تمام این سالها، بزرگترین حامی من و دخترانمان بود، بهویژه در زمینه تحصیل. همیشه میگفت: 'تحصیل دخترانمان اولین سرمایهگذاری برای آینده کشور است.' با وجود تمام مشغلههای کاری، هیچوقت از پیگیری درسهای فاطمه و زهرا غافل نمیشد.»
سرداری که دکتر شدن فاطمه را ندید
همسر شهید با چشمانی اشکبار تعریف میکند:«همیشه به فاطمه شوخی میکرد: "اگر من این امکانات را داشتم، الان دکتر بودم! " روزی که نتایج کنکور فاطمه آمد، برای اولین بار اشک شوقش را دیدم... حالا فاطمه دندانپزشک شده، اما پدرش نیست که سفیدپوش پزشکی او را ببیند...»
۲۳ سال سکوت و ایثار در ناجا
از سال ۱۳۸۱ که وارد نیروی انتظامی شد، هرگز از مأموریتهایش سخنی نمیگفت. همسایهها حتی نمیدانستند این مرد آرام که هر هفته برای والدین پیرش نان میبرد، او اسرار امنیت کشور را بر دوش میکشد.
نماز اول وقت؛ عادت همیشگی یک مرد الهی
همسر شهید فاخری با چشمانی براق از خاطرات همسرش میگوید:"حسن با اذان زندگی میکرد. حتی در شلوغترین روزهای مأموریت، هرگز نمازش به تأخیر نمیافتاد. یادم هست یکبار در سفر کاری، وقتی اذان ظهر خوانده شد، همان کنار خیابان ماشین را نگه داشت و در حالی که همکارانش تعجب کرده بودند، نمازش را خواند. میگفت: 'نماز اول وقت، اولین وظیفه من به عنوان بنده خداست. '" همچنین جدی گرفتن خدمت به پدر و مادر و رسیدگی به آنها باعث عاقبت به خیری میشود؛ او دوشنبههای هر هفته به پدر و مادر پیرش سر میزد و به آنها خدمت میکرد.درست روز دوشنبه و در همان ساعاتی که هر هفته مشعول خدمت به والدینش بود شهادت نصیبش شد..
آخرین جشن غدیر
اکثر افراد محل پدرش از شغل او اطلاعی نداشتند. با شهادتش از شغل او آگاهی یافتند. او مانند یک فرد معمولی در محل بود.
ناگفته نماند به دلیل شغلش ساعات کمی در طول هفته در محل بوده و زمانی هم که حضور داشت مشعول تامین مایحتاج منزل و... بود..
در محل بیشتر با افرادی که در موسسه میقات القرآن فعالیت داشتند در ارتباط بود. موسسه ای که همگی از نظر عقاید و اخلاق مثل هم هستند. در تمامی مراسمات مذهبی موسسه شرکت می کرد و همراه دوستانش کارهای مربوط به اجرای مراسمات مانند طبخ غذا و.. همکاری داشت. ۲روز قبل شهادتش روز عید غدیر در موکب موسسه میقات القرآن در خیابان بهشتی همراه دوستان و شاگردان موسسه مشغول پذیرایی از مردم در جشن خیابانی غدیر بود.
آخرین وداع؛ بوی نان گرم و سوره فتح
صبح 26 خرداد ۱۴۰۴، مثل همیشه بعد از نماز صبح، نان گرم و صبحانهای که همسرش آماده کرده بود را برداشت و با بوسهای روی پیشانی زهرا رفت. نمیدانست این آخرین باری است که بوی موهای فرزندش را حس میکند. با شروع جنگ سعی میکرد همه شبانه روزدر محل کارش باشد. همان روز، وقتی موشکهای دشمن به منطقه چیتگر در تهران اصابت کرد، او در شهرک شهید باقری چیتگر درحین ماموریت بود که موج دوم انفجار، به شهادت میرسد.
شبی که آسمان کرج غریبانه گریست
همسر شهید با صدایی آکنده از درد روایت میکند:«آخرین تماس من با ایشان ظهر دوشنبه بود که قرار شد تا چند ساعت دیگر به منزل بیاید و هنگام خارج شدن از محل کار اطلاع بدهند تا ما اماده شویم و به محض رسیدن او طبق روال هر دوشنبه به منزل پدرش برویم. معمولا روزهای دوشنبه که برای ما روز خانواده بود تا ساعت ۱۸خودش را به منزل می رساند. از ساعت ۱۸تماسهای من با او شروع شد ولی در دسترس نبود. پاسخگوی پیامک هم نبود. تمام شب را با دخترانم سوره فتح خواندیم...شماره تلفنی از همکارانش نداشتم. خیلی ساعات سخت میگذشت.
دوشنبه اواخر شب همکارانش به برادرم خبر شهادت را می دهند ولی برادرم تا صبح سه شنبه به من اطلاع نداده بود.
کل شب را بیدار بودم و گوشی به دست، نماز صبح که دخترم زهرا را بیدار کردم، پرسید: "مامان! بابا خبر داد؟ " و من فقط توانستم آیهای از همان سوره را زمزمه کنم: "إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا"
ساعت ۶صبح سه شنبه بعد از تحمل کلی بیخبری و نگرانی به همسرم پیامک دادم؛ حداقل یک پیام بده! میخواهم به محل کارت بیایم!باز هم پاسخی داده نشد و من آماده شدم تا به محل کار همسر بروم که با صدای ۲انفجار نشستم.نتوانستم دخترانم را تنها بگذارم. همینطور که در خانه نشسته بودم تا کمی اوضاع آرام شود تا به محل کار همسرم بروم برادرم تماس گرفت و گفت که همسرم مجروح شده و با هم ه بیمارستان برویم.
برادرم من را به خانه پدرم برد تا از آنجا به بیمارستان برویم. در طول مسیر هم هیچ اطلاعی از وضعیت همسرم نمیداد، با دیدن پدرم که با لباس مشکی، گریان روی مبلی در حیاط نشسته بود فهمیدم که چه شده!
وقتی پیکرش را آوردند، دستانش هنوز بوی نان تازه میداد؛ نانی که برای پدر پیرش برده بود...
پایان روایت
حسن فاخری از نیروهای انتظامی، ثابت کرد شهیدان هرگز نمیمیرند. امروز دخترش فاطمه با همان روپوش سفید که پدر آرزویش را داشت، در بیمارستانهای زنجان به یتیمان خدمت میکند و زهرا، هر شب کنار قاب عکس پدر، سورههای جدیدی از قرآن را یاد میگیرد...
«سردار! تو که رفتن را هم مثل نمازت، در اول وقت انجام دادی...»
مصاحبه از نجمه اباذری