روایت مادری که اشکهایش را به افتخار تبدیل کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید احمد نساجان در سال ۱۳۴۰ در خانوادهای مذهبی و انقلابی در حصارک کرج متولد شد. دوران تحصیل را با موفقیت در مدارس کاوه و مولوی گذراند و دیپلم اقتصاد گرفت. با اوجگیری انقلاب اسلامی، او که روحیه ای پرشور داشت، در تمام صحنههای مبارزه حضور فعالی پیدا کرد و پس از پیروزی انقلاب، به عضویت بسیج و انجمن نور حصارک درآمد.
با آغاز جنگ تحمیلی، داوطلبانه به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و سرانجام در هفتم خرداد ۱۳۶۱، در عملیات پیروزمند بیتالمقدس در خرمشهر، با اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی به شهادت رسید. خون پاک این شهید بزرگوار، همچون دیگر رزمندگان اسلام، زمینهساز آزادی خرمشهر شد.
آرامگاه شهید نساجان در امامزاده کرج، زیارتگاه عاشقان ایثار و نماد مقاومت مردانی است که در راه خدا و میهن جانفشانی کردند.
در ادامه روایتی مادرانه از این شهید گرانقدر را بخوانید.
بخش اول: کودکی که بوی بهشت میداد
احمد از همان نوزادی فرق میکرد. بچهای بود آرام، مهربان و دلسوز. وقتی بزرگتر شد، هر بار که به امامزاده میرفتم، همراهم میآمد. در مسجد هم همیشه حاضر بود. خواهرش میگفت: "سودابه جان، این فرشته خداست. با بچههایت دعوا نکن، گناه دارد." احمد همیشه برای بچههای خواهرش خوراکی میخرید و با مهر و محبت با آنها رفتار میکرد.
بخش دوم: نوجوانی در سایه انقلاب
با پیروزی انقلاب، احمد تبدیل به یکی از فعالترین نوجوانان محله شد. هر راهپیمایی که بود، حضور داشت. یکبار گفتم: "احمدجان، چرا اینقدر به درست اهمیت میدهی؟" گفت: "مامان، میخواهم راهی بروم که باید برایش آماده باشم." آن زمان نمیفهمیدم منظورش چیست، اما بعدها فهمیدم که داشت خودش را برای شهادت آماده میکرد.
بخش سوم: تصمیم بزرگ
یک روز آمد و گفت: "میخواهم به سربازی بروم." دامادمان مخالفت کرد و گفت: "جنگ است، ممکن است کشته شوی." اما احمد با آرامش جواب داد: "اگر سالم برگشتم، شما برایم قربانی کنید، اما ما خودمان را قربانی میکنیم." این جملهاش مرا به فکر فرو برد. فهمیدم پسرم تصمیمش را گرفته است.
بخش چهارم: وداعی به یادماندنی
وقتی برای آخرین بار به مرخصی آمد، فقط یک ساعت پیش ما بود. گفت: "مامان، مرا ببخش و برایم دعا کن." گفتم: "خدا پشت و پناهت باشد." همیشه میخندید و شاد بود. میدانستم خدا او را به من داده تا کاری بزرگ انجام دهد.
بخش پنجم: روزی که آسمان نزدیک شد
شش ماه از اعزامش نگذشته بود که آمدند و گفتند احمد زخمی شده. اما من میدانستم چه خبر است. گفتم: "راستش را بگویید، پسرم شهید شده؟ مگر نمیدانید که اگر خدا چیزی را بگیرد، باید شکرگزار بود؟" وقتی پیکرش را آوردند، مشکی نپوشیدم. سبز پوشیدم، چون میدانستم احمد به جایگاهی رسیده که ارزش شادی دارد، نه اندوه.
بخش ششم: پس از شهادت
مردم تعجب میکردند که چرا گریه نمیکنم. به آنها گفتم: "ما همیشه در راهپیماییها فریاد میزدیم که حاضریم در راه اسلام فدا کنیم. حالا که خدا یکی از بچههایم را خواسته، چرا ناراحت باشم؟" حتی در خواب هم احمد را دیدم. گفت: "مامان، مرحبا! ناراحت نیستم." میدانستم که او الآن در بهترین جای ممکن است.
بخش هفتم: یادگارهای احمد
همسایهها تعریف میکردند که احمد شبها به خانههای نیازمندان سر میزد و برایشان غذا و لباس میبرد. دختری خوابش را دیده بود و احمد به او گفته بود: "اگر حجابت را حفظ کنی، عروسی مرا خواهی دید." حالا هر وقت به یادش میافتم، نه غصه میخورم، نه اشک میریزم. فقط خدا را شکر میکنم که چنین پسری به من داد و سپس او را به سوی خودش برد.
پایان سخن:
امروز بعد از سالها، هنوز هم وقتی نام احمد میآید، چشمانم از شوق برق میزند. میدانم که او زنده است و نزد پروردگارش روزی میخورد. این را از همان روزی فهمیدم که با لباس سبز، در تشیع پیکرش حاضر شدم و اشک نریختم. چون میدانستم احمد نه تنها فرزند من، که فرزند خداست.
اکرمالسادات ذوالکرم بهشتی
مادر شهید احمد نساجان
انتهای پیام/