برادرم مسعود، درغربت اسارت به ندای شهادت لبیک گفت
در میان شهدای دفاع مقدس، برخی نامها و روایتها جلوهای ویژه از ایثار و رشادت دارند. شهید مسعود سهیلی، یکی از همین چهرههای برجسته است؛ مردی که نهتنها در میدان جهاد، بلکه در عرصه هنر نیز بازتابدهنده ارزشهای والای انسانی بود. زندگی شهید سهیلی، داستان جوانی است که از خراسان تا شلمچه، از هنر تا مبارزه، مسیر خود را با عشق به وطن و ایمان به خدا طی کرد.
این مصاحبه گزارشی از زبان حمیدرضا سهیلی، برادر شهید، در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد خراسان رضوی به تلاشی تبدیل شده است برای بازآفرینی خاطرات مسعود؛ شهید غریب اسارت که در قامت هنرمند و مجاهد، زیر شکنجههای دژخیمان بعثی به شهادت رسید و در تاریخ ایران جاودانه شد. حمیدرضا در این مصاحبه، نهتنها به زندگی شخصی و هنری برادرش پرداخته، بلکه از لحظات دردناک اسارت و شهادت او سخن گفته است؛ لحظاتی که برای همیشه در ذهن و قلب خانواده و همرزمانش باقی ماندهاند.
در ادامه این مقدمه، وارد روایتهایی میشویم که پردهای از زندگی و ایثار مسعود سهیلی را برای ما گشوده و تصویر روشنتری از شخصیت و آرمانهای این شهید والامقام ارائه میدهند.
حمیدرضا سهیلی میگوید: «برادرم مسعود در بیستونهم بهمن سال ۱۳۴۳ در تربت حیدریه به دنیا آمد. کودکیاش در این شهر گذشت، شهری که اولین خاطراتش را با آن پیوند زده بود. اما وقتی او هفت ساله شد، خانواده تصمیم گرفتند به مشهد مهاجرت کنند. این تغییر برای مسعود فرصتی بود تا دنیای بزرگتری را تجربه کند. دوران دبستان و دبیرستانش را در مشهد سپری کرد و از همان نوجوانی شور و شعفی در وجودش میدیدم که او را از دیگران متمایز میکرد.
مسعود وقتی در تربیت معلم شهید خورشیدی قبول شد، به نظر میرسید که آینده روشنی در زمینه تدریس در پیش دارد. اما قلبش جای دیگری بود؛ جایی که به اعتقاد او نیاز بیشتری به او بود. او تصمیم گرفت به جبهه برود و با وجود تمامی سختیها این مسیر را انتخاب کرد. در همان ابتدای راه، در منطقه کلهقندی مجروح شد. بسیاری از ما فکر میکردیم شاید این جراحت او را از رفتن بازدارد. اما مسعود با همان ایمان و انگیزه همیشگیاش، بعد از مدتی استراحت دوباره به جبهه بازگشت.
او شب عملیات کربلای ۴ در منطقه عملیاتی شلمچه مجروح شد و به اسارت بعثی ها در آمد.
"شهادت با عزت؛ هنرمند و مبارزی که تاریخ را نگاشت"
«وقتی مسعود پس از جراحت در شلمچه به اسارت درآمد، روزهای سختی برای خانواده ما آغاز شد. بدن مجروحش را به اسارت بردند و او پس از تحمل شکنجههای دژخیمان بعثی، تنها سه روز بعد در بصره به شهادت رسید. عراقیها پیکر پاک او را در عراق به خاک سپردند. اما سالها بعد، در جریان مبادله پیکر شهدا، پیکر مطهر برادرم به ایران بازگردانده شد. دیدن بازگشت او، حتی پس از این همه سال، برای ما تداعیگر رشادتها و مظلومیتهایش بود.
مسعود علاوه بر ایثارگری، در عرصه هنر نیز فعال بود. از سال ۱۳۵۹، در سن شانزده سالگی، به گروه هنری مسجد مالکاشتر مشهد پیوست. او در چندین نمایش به ایفای نقش پرداخت و بعدها گروه نوجوانان مالکاشتر را راهاندازی کرد؛ گروهی که نمایشی از ذوق و خلاقیت او بود. مسعود نه تنها نمایشنامه مینوشت، بلکه آنها را کارگردانی و اجرا میکرد. علاوه بر این، دست به قلم بود و قصهها و نوشتههای ادبی زیبایی از خود به یادگار گذاشت.
در سال ۱۳۶۸، پس از شهادتش، مسعود به عنوان هنرمند برگزیده دفاع مقدس شناخته شد و لوح زرین دستخط امام خمینی (ره) به نام او اهدا شد. این افتخار، بخشی از ارزشهایی بود که او با هنرش و ایثارش به جا گذاشت.»
.
حمیدرضا سهیلی در ادامه روایت میکند:
"سن نمایش، منبر مقدس؛ هنرمند شهید و ارزشهای ابدی"
«یکی از ویژگیهای بارز مسعود اخلاق خوشش بود. همیشه با مردم با مهربانی و احترام رفتار میکرد. در نامههایی که برای دوستانش مینوشت، به طور ویژه بر اهمیت حضور در مسجد و توجه به فعالیتهای هنری تأکید داشت. به اعتقاد او، هنر میتوانست پیامهای مهمی را به جامعه منتقل کند، و به همین دلیل اهمیت بسیاری برای آن قائل بود. حتی در صحنه نمایش، همیشه با وضو حاضر میشد و میگفت که سن نمایش مانند منبر مقدس است و باید با طهارت بر آن قدم گذاشت.
عباس گلمحمدی، یکی از دوستان نزدیکش، خاطرهای جالب از او نقل میکند. عباس میگوید: 'روز قبل از عملیات کربلای ۴ بود و مسعود باید زودتر به گردان ما میپیوست. او مسئول تبلیغات گردان بود و حضورش ضروری بود. کمی دیر کرده بود و نگرانش شده بودم. اما وقتی بالاخره رسید، او را با خوشحالی در آغوش گرفتم و از او پرسیدم که کجا بوده. در پاسخ گفت که درگیر کارهای بچههای مسجد مالک اشتر بود.' این خاطره نشان میدهد که حتی در آستانه عملیاتی بزرگ، مسعود همچنان دغدغه فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی مسجد را داشت.»
"بلندگو به دست، تفنگ به قلب؛ مسعود ، هنرمندی که هنرمندانه جهاد کرد"
«مسعود در مسجد مالک اشتر، روح تازهای به فعالیتهای هنری داد. او گروه سرود و تئاتر راهاندازی کرده بود و با اشتیاق، بچههای مسجد را برای اجرای برنامههای نمایشی و فرهنگی هدایت میکرد. اما با آغاز عملیات کربلای ۴، وضعیت متفاوت شد. عباس گلمحمدی، یکی از دوستان نزدیک مسعود، خاطرهای جالب از او نقل میکند: 'زمان حمله به گردان حزبالله، یک بلندگوی دستی را به مسعود دادم و گفتم: بیا، این هم سلاح تو. موقع حمله باید رجزخوانی کنی.'
عباس ادامه میدهد: 'اما مسعود با لبخند خاص خودش گفت: نه، من اسلحه هم میخواهم. اصرار کرد و بالاخره یک کلاش تاشو از تسلیحات گردان گرفت. قبل از رفتن، کنار خاکریز نشسته بود و با همان آرامش همیشگیاش خاطرهای برایم تعریف کرد. گفت: روزی که داشتم از بچههای گروه سرودم خداحافظی میکردم، یکی از بچهها گریهکنان به من گفت که دیشب خواب دیده گل سرخی در باغچه خانهشان پرپر شده است و میترسد که من شهید شوم.'
مسعود رفت و خبر شهادتش رسید. سعادت بزرگی نصیبش شد، اما خاطراتش و حرفهایش هنوز در دل ما زندهاند. او برای ما نه تنها یک همرزم، بلکه یک الگوی مقاومت و عشق به فرهنگ و انسانیت بود.
انتهای پیام/
خبرنگار سید مهدی امیری- خراسان رضوی