راهم را به فرزندانم نشان بده
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدمحمدحسن اخي، هفتم مهر 1330، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش مصطفي و مادرش جواهرخاتون نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. شغلش آزاد بود. ازدواج كرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. پانزدهم شهريور 1365، با سمت خدمه دوشكا در حاج عمران عراق با اصابت تركش به گردن، شهيد شد. پیکرش را در شهر اشتهارد تابعه زادگاهش به خاك سپردند. برادرش محمدحسين نيز به شهادت رسيده است.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید اخی است.
«محمدحسن در مکتبخانه های زمانهاش، درس قرآن و الفبا خواند و با احکام اسلامی آشنا شد. در روزهای پرحماسه انقلاب، مرد شجاع و پرشور بود. در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و خداوند سه دختر و سه پسر به او عطا کرد. شغلش در کوره های آجرپزی بود و در زمان جنگ، هشت بار از سوی بسیج راهی جبهه ها شد. عشق جبهه و نبرد با متجاوزان را آرام نمی گذاشت و به امام در دل داشت و جان برکف در خط مقدم جبهه می جنگید. سرانجام در عملیات کربلای ۲ دل از هر چه رفتنی بود، شست و همراه با کاروان شهادت به سوی معبود ماندنی اش پرواز کرد تا از او مدال زنده جاوید بودن بگیرد.
زنده جاوید کیست کشته شمشیر دوست/ آب حیات قلوب دردم شمشیر اوست...
شهید اخی؛ همسری نمونه
همسرش میگوید: زمانی که به خواستگاری ام آمد، به خاطر ایمان و تقوای بی نظیرش، او را به عنوان همسرم انتخاب کردم. ما ۱۱ سال با هم زندگی کردیم و شوهرم از هر نظر نمونه بود. در مدت زندگی مان او هشت بار به جبهه رفت و ما برای رضای خدا و خشنودی امام دوریاش را تحمل کردیم. هیچ وقت نشده هنگام اعزام و خداحافظی به ما بگوید برایم دعا کنید که دیگر بازنگردم و شهادت در راه خدا نصیبم شود؛ اما در اعزام آخرش از ما حلالیت خواست و گفت: "اگر شما راضی نباشید من این اعزام را نمی روم و در خانه میمانم." گفتم: "هرچه خدا بخواهد! من به رضای خدای بزرگ راضیام." اما او باز در سخنش پافشاری کرد و گفت: "نه، شما باید راضی باشی و رضایتت را به من بگویی؟" گفتم: "برو که انشاالله به حاجت قلبیات برسی!" و با خوشحالی راه افتاد.
وقتی برادران بسیج به سراغ ما آمدند و عکس و شناسنامه اش را درخواست کردند، گفتند: "چیزی نیست؛ فقط حاج حسن کمی زخمی شده!" گفتم؛ "من می دانم که همسرم شهید شده است!" آنها تعجب کردند و پرسیدند: "خواهر شما از کجا خبر دارید که حاجی به شهادت رسیده؟ در جوابشان گفتم: "من چند شب پیش خواب دیدم شوهرم به شهادت رسیده و پیکر مطهرش را به حیاط خانه مان آوردهاند."
دخترش می گوید: من فرزند بزرگ خانواده ام؛ به همین دلیل وابستگی خاصی به پدرم داشتم. یک بار قبل از شهادتش به شدت مجروح شد. ما که در کنار پدر بودیم، از او هیچ ناله و شکوهای نشنیدیم و تا زمان شهادتش هم نتوانستیم جراحتهای بدنش را ببینیم. پدرم نمی گذاشت جراحتش را در مقابل ما پانسمان کنند.
پدری معلم قرآن و نهج البلاغه
پدرم اولین کسی بود که خواندن قرآن را به من یاد داد. او همیشه به من تاکید داشت که قرآن بخوانم و در راه خدا قدم بردارم. با اینکه تحصیلات عالی نداشت، برای ما بچه هایش مثل یک معلم خصوصی بود. روی درس خواندن ما خیلی حساسیت داشت. به من میگفت: اگر به جبهه بروم و اسلام و ایران پیروز بشوند و من برگردم به شما نهجالبلاغه را یاد خواهم داد. سفارش همیشگی پدرم، نماز و قرآن بود. او در آخرین اعزام شد درحالتی روحانی به ما گفت: مشخص نیست که این بار برگردم. دعا کنید فیض شهادت نصیبم شود!"
برادرش می گوید: هنگام آخرین اعزام برادرم، من و جمع فامیل و آشنایان به گلزار شهدای اشتهارد رفتیم تا او را بدرقه کنیم. در آنجا پسر اولش مصطفی که سن کمی داشت مشغول بازی بود. حاج حسن چند بار او را بوسید. بعد دستش را در دست من گذاشت و گفت: "برادر جان! مواظب بچههای من باش. همانگونه که از بچههای خودت نگه داری می کنی، مواظب کودکان من هم باش. آنها را طوری تربیت کن که وقتی بزرگ شدند، بداند و بفهمد که من به کجا و برای چه کاری رفتم و برنگشتم!" برادرم همیشه نان حلال می خورد و بر آن تاکید داشت. اصلاً و ابداً اجازه ورود بیتالمال یا مال حرام را به خانهاش نمی داد. حتی در وصیتنامهاش گفته بود: از پول پساندازم برای مراسم تشییع و تدفین پیکرم استفاده کنید. برادرم با شهید غلامحسین محمودی خیلی صمیمی بود. گویی هر دو باهم برادر بودند. برادرم در پانزدهم شهریور ۶۵ شهید شد و دو روز بعد غلامحسین محمودی به شهادت رسید.»
منبع: کتاب مسافران بهشتی